
روزی داشتم در کنار مغازه ای که چیز های قشنگی داشت داشتم قدم میزدم صاحب اون مغازه دوست خانوادگیمون بود ، خب من خیلی ازش خوشم نمیومد ولی از مغازش خوشم میامد .رفتم داخل مغازش خودش نبود ولی کار آموز رو مخش اونجا داشت وسایل را گرد گیری میکرد . من رفتم و یک ساعت مچی خریدم قیمتش هم خوب بود خریدم 15 $ بعد برگشتم خونه چون دیر وقت بود مجبور شدم از دیوار بپرم برم از شیشه تو اتاقم ، دیدم صدای سر و صدا میاد از پایین خیلی آرام در اتاقم را باز کردم و از پله ها پایین رفتم ، دیدم مامان بابام دارن فیلم میبینن من مثل همیشه نشستم با گوشیم ور رفتم .
ساعت شش و نیم صبحه برای مدرسه بیدار شدم الان باید برم دوش بگیرم . ساعت : شش و چهل و پنج دقیقه . الان دوش گرفتم باید برم صبحانه بخورم و بعدش برم مدرسه وای احتمالا بعدشم کلی درس و مشق دارم . ایوای دیرم شد .... تو راه : وای الان دیر میرسم راستی اسم من سلنا هست و پانزده سالمه
خب مدرسه تمام شد ولی کلی مشق دارم ساعت دو و نیم هست احتمالا ساعت چهار تکلیفامو بنویسم خب میخوام برم با دوستم بیرون اسمش جک هست همکلاسیم باید بریم رستوارن فنیش که من گفتم بریم اونجا آخه غذاش خیلی خوشمزه هست چون قرار شد اون پول بده اونجا رو گفتم چون خیلی غذاهاش گرونه و در ع7وش ارزششم داره آخه خیییییییییییلی خوشمزه هستند
همم عجب نهاریه کی تاحالا تاکو و پیتزا را همزمان خورده بود به من که خیلی خوش گذشت . جک داره همینجوری پیام میده ولش کن 🙄 خب نزدیک خونه شدم از خونه صداهای شکستن میاد مهم نیست الان میرسم میبینم چیشده امیدوارم اسباب کشی نباشه چون حوصله ندارم . خوب الان تو خونه که مامان بابا نیستن ازآشپزخونه صدا میاد صدای قاشق و چنگاله بزار ببینم چی شده . تو آشپز خونه جیزی نیست وایسا چاقو ها دان میان سمتم ...
امیدوارم خوشتون اومده باشه احتمالا 10 پارت باشه و با حمایت 15 پارت خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)