اصلا کامنت نزاریا😐لایکم نکن😐
هیون کی:صبح کله سحر با بوی سوختگی از خواب بیدار شدم.با عجله به سمت آشپزخونه رفتم دیدم ملودی داره گند میزنه به همچی.بعد یه نگاه بهم کرد و گفت:«خرس تنبل!بالاخره بیدار شدی؟انقدر خوابیدی مجبور شدم خودم برای خودم یه کاری کنم.ببین چه مصیبتی به وجود اومد.»_تو هم نباید به وسایل بقیه بی اجازه دست بزنی!رفتم این مصیبت رو جمع و جور کنم.معمولا دخترا آشپزیشون از پسرا بهتره اما مثل اینکه ایندفعه اینجوری نبوده.
ملودی:واقعا خجالت زده بودم.گند زده بودم به آشپرخونه ی هیون کی.تا به حال زیاد از این اتفاقا برام افتاده بود چون اصلا توی آشپزی مهارت نداشتم.حتی یه تخم مرغ هم نمیتونستم درست کنم.بعد از اینکه خرابکاری های منو جمع کردم،حس کردم خیلی در حقش بدی کردم.برای همین آروم گفتم:«ببخشید.واقعا نمیخواستم اینجوری بشه.»_عیبی نداره.معلومه زیاد آشپزی نکردی.حالا تا دیرمون نشده باید بریم مدرسه.+اما من گشنمه..._دیگه وقت نداریم میتونی بعدا یچیزی بخری بخوری الان دیره.بعد هردو از خونه رفتیم بیرون و سوار ماشینش شدیم.رانندش یه مرد قد کوتاه با موهای قهوه ای بود که حقه بازی از چشماش میبارید.
لایک کن برو بعدی❤
وقتی رسیدیم،دخترا یجوری بهم نگاه میکردن که انگار مرتکب ق.تل شدم.می یونگ اومد سمتم و آروم بهم گفت:«ملودی،هیون کی دو.ست پسر.ته؟+چی نه.چرا همچین فکری میکنی!_آخه تو سوار ماشینش بودی.دیدم هیچ دلیلی نمیتونم بیارم برای همین گفتم:«نه من داشتم میومدم مدرسه که افتادم زمین بعد هیون کی منو سوار ماشینش کرد همین.»_اما هیون کی که گس.تاخ تر از این حرفاست.+آره.گس.تاخی از سر و روش میباره.ده دقیقه داشت فقط بهم میخندید._آها،این بیشتر شبیه هیون کیه.
هیون کی:وقتی رسیدم مدرسه،اون پسره ی اب.له،هو سوک رو دیدم.با یه لبخند آزار دهنده دستشو جلوم دراز کرد و گفت:«هه،سلام دوست قدیمی.خوشحالم میبینمت.»....
نظرت رو راجب داستانم توی کامنتا بگو☺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مثل همیشه عالیههههههههههه
فقط نمیشه پارت ها رو یکم بیشتر بنویسی؟😅
ممنون🙏
میخوام اما وضعیت روحی روانیم چند روزیه خوب نیست
امتحانتمم شروع شده دیگه ته بدبختی :\