11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Nazanin انتشار: 3 سال پیش 489 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشرش کن 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
ســوپــــرایـــز....
این پارت ۱۰ اســـلـــایـــده......
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشرش کن 🙏🙏🙏🙏🙏🙏فالو: فالو
یه دوساعتی تو راه بودیم که کم کم داشت حالم بد می شد.همیشه مقابل این پیچ های جاده کندوان کم می اوردم.واقعا حال آدمو بد می کرد.تصمیم گرفتم بخوابم.البته قبلش صدای ظبط ماشین رو که رو اعصابم تاتی تاتی می کرد و کم کردم و بعد تخت گرفتم خوابیدم.
مارسل: مریِ خوابالو.پاشو رسیدیم
بعد صدای بسته شدن در اومدو کلی جیغ و داد.چشم هام رو آروم باز کردم که دیدم آلیا پریده تو بغل خاله و از خوشحالی جیغ جیغ می کنه.عادتشه دیگه.هنوز داشتم به هوش می اومدمو دور و برم و آنالیز می کردم که ضربه ای خورد به پنجره.سرم و بلند کردم که دیدم.
وای این اینجا چی کار می کنه؟
لبخند تصنعی زدم و از ماشین پیاده شدم.با چشم دنبال مارسل گشتم که دیدم جلوتر ساک به دست داره می ره.طفلی هم ساک من دستش بود هم مال خودش.سنگین بود عین پنگوئن راه می رفت.طفلی داداشم.
لوکا:سلام خانوم.شما اینجا؟
دست به سینه ایستادم و اخم کردم.لوکا رو باعث بانی همه ی بلاهایی که این چند روزه سرم اومد،می دونستم.
مرینت:سلام.ویلای خالمه شما اینجا چی کار می کنی؟
لوکا:پس سارا خانوم خالتونه؟
مرینت:درسته.نگفتید شما اینجا چی کار می کنید؟خالم رو می شناسید؟
لوکا:پدرم با شوهرخالتون شریکن.یه دو سالی می شه.شما نمی دونستی؟
مرینت:نه متاسفانه
لوکا:چند روز اینجایی؟
مرینت:فکر کنم دو روز
لوکا:خوبه پس تنها نمی مونم
وایسادم و یه نگاه خریدارانه بهش کردم و یه پوفی کشیدم و رامو گرفتم سمت ویلا.
مرینت:ببخشید من خسته ام.
جلوتر از اون رفتم تو ساختمون و با خاله رو بوسی کردم.
خاله:سلام دخترم.خوبی خاله؟خیلی خوش اومدی...
مرینت:ممنون خاله جون.
خاله رو به خانوم تقریبا 46-7ساله ای کرد و گفت:خانوم کوفین مرینت جون خواهرزادم که خیلی براتون ازش تعریف کردم
متوجه شدم مادر لوکاعه.یه لبخند مصنوعی زدم و باهاش دست دادم.
خانم کوفین:به به.واقعا دختر خوشگل و برازنده ای دارید سابین خانوم.
مامان:ممنون...
با تعارف خاله نشستیم و با پدر لوکا هم که بهش می خورد55 رو داشته باشه یه سلام واحوال پرسی خشک وخالی کردم.نمی خواستم باهاشون گرم بگیرم چون می دونستم در اون صورت دوباره گیرهای لوکا شروع می شه.
لوکا رو به جمع گفت:راستی مامان می دونستید مرینت خانوم از هم دوره ای های من بودن؟
مادرش با تعجب بهم خیره شد.
-نه مادر؟جدا؟شما هم استادی دخترم؟
مرینت:نه.من تا لیسانس خوندم
خانم کوفین:اوا حیف شد که.اگه الان ادامه می دادی مثه لوکا من استاد می شدی
وای مامانمینا.حالا خوبه یه استاد زپرتیه ها.لبخند پر رنگی زدم.ازاون هایی که تا تهش و بسوزونه
-راستش من کارهای مهیج و بیشتر دوست داشتم.از اینکه بشینم پشت یه میز و با چهارتا بچه دانشجو سر و کله بزنم خوشم نمی اومد.
مادرش خواست من و ضایع کنه و بگه حالا مگه چی کاره ای ،گفت:مگه شغلت الان چیه؟
مرینت:سروان آگاهی ام.بخش مامورین مخفی
ابروهاش رو داد بالا.یکم تعجب کرده بود.لوکا یهو انگار چیزی یادش اومده باشه رو به من گفت:راستی مرینت خانوم نامزدتون کجاست؟اسمش چی بود؟آها آها...آقا آدرین.درست گفتم دیگه؟نمی بینمشون
خاله با تعجب بهم نگاه کرد.همه چشمشون به دهن من بود.خونسردی خودم رو حفظ کردم و با یه لبخند گفتم:آدرین همکارم بود.برای ماموریت باهم محرم شدیم حالا هم جداشدیم
لوکا یه برقی تو چشم هاش نشست.نمی دونم از چی بود.خوشحالی یا...؟
مادرش با لحن مسخره ای گفت:وا؟واسه هر ماموریت که بخوای با همکارات نامزد کنی که کسی نمیاد بگیر***تت عزی****زم
اینبار قبل از اینکه من دهنم رو باز کنم.مامان گفت:نه ماشالله مرینت اینقدر خواستگار داره نگران این چیزا نیستیم.بعدشم اولین بارش بوده.پسره هم فوق العاده بود و ماهم بهش اطمینان داشتیم.
خاله که متوجه متشنج بودن فضا شده بود همه رو به شام دعوت کرد و ماهم سعی کردیم موقع شام چرت و پرت نگیم و با خانواده کوفین هم کلام نشیم.
بعد شام جوون ها نشستیم یه ور و مارسل گیتار زد.همچین می گم جوون ها انگار کی بودیم.یه من بودم و آلی ومارسلی لوکا و خواهرش کیانا...اوا شعر شد!
تو کل شب نگاه خیره لوکا رو روی خودم حس می کردم.آلیا هم که از رابطه ما خبر داشت همش زیر چشمی مارو می پایید.مثه اینکه اونا هم قراره دو روز بمونن.به نظرم برم فردا خونه بهتره.نمی تونم اینجا رو اینجوری تحمل کنم.
بعد از یکم خوش گذرونی که برای من بیشتر عذاب بود رفتیم تو اتاق هایی که خاله برامون حاضر کرده بود.من و آلیا اتاق هامون یکی بود.
خدارو شکر راحت خوابیدم و صبح با صدای خاله که همه رو به صبحونه فرا می خوند بیدار شدم.یه بلیز دامن سرمه ای پوشیدم و روسری آبی گذاشتم و رفتم پایین.
مرینت:صبح همگی بخیر...
همه جواب دادن و نشستیم پشت میز.
آلیا:به خاله چه کردی دمت گرم
آلیا راست می گفت همه چیز روی میز بود.
مربای بهار نارنج که من عاشقش بودم.مربای توت فرنگی و پرتقال خونی.
کره،خامه،پنیر،گردو،سبزی،ت خم مرغ های عسلی و شیر و ...
خاله:نوش جونتون.بچه ها برنامه امروزتون چیه؟
بابا:بریم دریا
مارسل:خاله دریا کجا نزدیکه اینجا؟
آلیا:بریم پلاژ حسینی(اِ گفتم حسینی یاد بابام افتادم اسم بابام هم حسین هستش 😐😂)
بابا:باشه دخترم
خاله:خب پس می رید پلاژ.
آقای کوفین:آقا تام اگه اشکال نداره ماهم با شما میایم
بابا:چه اشکالی؟تشریف بیارید خوش حال می شیم.
بعد از خوردن صبحونه همه رفتیم که حاضر شیم.یه مانتو نخی سفید پوشیدم با شلوار گرم کن مشکی.یه شال مشکی هم گذاشتم و عینک آفتابی خوشجلم و زدم.
بماند که چقدر هم من هم آلیا رو خودمون کرم ضد آفتاب خالی کردیم.آلیا هم یه مانتو گل دار آبی پوشیده بود با شلوار جین و شال آبی.جی******گر من دیگه خواهری!
مارسل - بدویید بچه ها، پایین منتظرم.
بعد از یه کم برانداز کردن خودمون تو آیینه، رفتیم پایین. همه حاضر بودن. کیانا یه مانتو ... نه نه، بهتره بگم یه بلیز سبز پوشیده بود با یع شلوار جین . از همون اولم که اومدیم دور و بر مارسل می گشت. خوشم می اومد مارسل تا می تونست بی محلش می کرد. لوکا هم یه تی شرت آستین کوتاه طوسی پوشیده بود با شلوار جین مشکی. مثل همیشه خوشتیپ بود، اما برای من مهم نبود. یهو یاد آدرین افتادم. آخی، بچه ام الان داره چی کار می کنه؟ بچه ام؟ آدرین با اون هیکل؟ هه هه. دلم براش تنگ شد. دو روز بود صداشم نشنیده بودم.
مارسل - بدویید بچه ها.
با صدای مارسل سوار ماشین شدیم و تا خود پلاژ با ضبط ماشین هم خونی کردیم و خوش گذروندیم.
مارسل - بپرید پایین که دریا صداتون می کنه.
خیلی این جا رو دوست داشتم. همیشه می اومدم و این جا کلی با
آلیا و مارسل خوش می گذروندم.
آلیا- من گفته باشم، می خوام کشتی صبا سوار شم ، اونم نوک نوکش.
مارسل - ریز می بینمت.
آلیا- خب عینک بگیر عزی****زم، چشم هات مشکل پیدا کرده ها.
- خیلی خب بابا، دعوا نکنید. جلوی اینا آبرومون می ره.
کیانا اومد سمت ما و گفت:
- می خواین شنا کنید؟
- نه، پرده های قسمت بانوان رو هنوز نزدن، نمیشه که.
کیانا با دلخوری گفت:
- یعنی نمیشه این جا شنا کرد؟
مارسل - نه خواهرم، اون وقت برادران محترم بسیجی با دست خودشون غرقت می کنن.
ما خندیدیم و کیانا با لب های غنچه کرده و ابروهای گره خورده برگشت پیش داداشش. آلیا هی غرغر می کرد که بریم کشتی صبا. مارسل و لوکا رو فرستادیم تا بلیط بگیرن.
بعد از این که تو صف وایستادیم تا نوبتمون بشه، رفتیم بالا. کیانا و آلیا که می ترسیدن، رفتن پله ی دوم و از بالا سوار شدن. آلیا هر چی اصرار کرد که منم برم پایین قبول نکردم. اون جا هیجانش کم بود. من و لوکا و مارسل رفتیم بالا. متاسفانه جوری نشستم که وسط لوکا و مارسل بودم.
مارسل که می دونست من پایه ی همه چیزهای خطرناکم و هیچ جا تنهاش نمی ذارم، خوشحال بود. لوکا دم گوشم گفت:
- نمی ترسی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- عمرا!
با روشن شدن دستگاه جیغ و سوت بود که می زدیم و حال می کردیم. من و مارسل پاهامون رو می کوبوندیم و دستامون رو از روی میله ول می کردیم، اما لوکا چشم هاش رو از اول تا آخر بسته بود و سفت چسبیده بود به میله. خندم گرفته بود. یعنی الان اگه آدرین بود چی کار می کرد؟ می دونستم اون خیلی شجاعه، اما این لوکا؟ نباید آدرین رو با لوکا مقایسه کنم. لوکا یه پسر مامانی و پاستوریزه بود که الحق و الانصاف همون استادی بهش می اومد که پشت میز بشینه و درس بده، اما آدرین معلوم بود عین خودمه، عشق هیجان. کاش می شد برم تهران. دیگه این شمال رو هم که عاشقش بودم، دوست نداشتم. دلم برای آدرین تنگ شده بود. رفته بودم تو فکر و نفهمیدم کی دستگاه وایستاد. بعد از یه کم گشت زدن برگشتیم خونه.
بابا:بچه ها متاسفم.کار پیش اومده باید فردا ظهر برگردیم.
آلیا و مارسل غر غر هاشون شروع شد.اما من خوشحال بودم
کوفین:چرا آقا تلم می موندین نمک آبرود هم می رفتیم دیگه
بابا:شرمنده ام به خدا.دادگاه رو نمی شه به امون خدا سپرد ماهم زیاد مرخصی نداریم
شوهر خاله:قاضی بودن هم این مشکل هارو داره دیگه
بابا:آره به خدا
مامان:ماهنوز بازار نرفتیم ها...............
بابا:اشکال نداره.صبح برید.تا شب باید برسیم خونه.پس فردا باید برم سرکار
فردا صبح زود ازخواب بیدار شدیم که بریم خرید.یکم تو بازار روز نوشهر قدم زدیم و کلوچه و رب وانار و ماهی و کلی سبزی و چیزهای محلی خریدیم.
دوست داشتم واسه آدرین و نینو سوغاتی بگیرم.رفتم تو صنایع دستی که کلی چیزهایی خوشگل چوبی داشت...
یه مجسمه خوشگل که یه مرد جنگلی بود رو واسه نینو گرفتم...بزگ وخوشگل بود.می تونست دکوری بزاره تو اتاقش...
چشمم خورد به یه قلب چوبی خوشگل.یه قلب نسبتا بزرگ بود که سوراخ های کوچولوی قلبی شکل داشت و با صدف تزیین شده بود و کاملا صنایع دستی بودنش رو نشون می داد.
-ببخشید آقا این قلبه چنده؟
فروشنده:قابل نداره.73 تومن
مرینت:چرا اینقدر قیمتش بالاست؟
فروشنده:هم کار دسته هم اینکه آباژوره هم موزیکاله
یکم بهش دقت کردم دیدم آره راست می گه.خیلی چشمم رو گرفته بود.
فروشنده:بیارم براتون؟
مرینت:بله بله...حتما
فروشنده قلبه رو واسم آورد.بهم طریقه کارکردنش رو یاد داد.قلبه رو یه تیکه چوب بود ومی چرخید.نور های رنگی رنگی داشت.منم که عاشق این جور چیزها.
مرینت:این فقط یدونه اس؟
فروشنده:نه بازهم هست
مرینت:پس لطف کنید دو تا بهم بدید
فروشنده:باشه حتما
140 تومن حساب کردم و اومدم بیرون.دستم پر بود.سریع رفتم سمت ماشین و گذاشتمشون تو صندوق عقب و دوباره برگشتم پیش مامانینیا.یکم دستبند و گوشواره صنایع دستی هم خریدیم و راه افتادیم سمت ویلای خاله سارا...
خاله در حالی که با مامان رو بوسی می کرد،گفت:حالا بودید دیگه سابین جون.آخه تازه اومده بودید
مامان:چی کار کنیم کار علیرضاست دیگه
مارسل:خاله منم دیگه باید برگردم شیراز
خاله:خاله قربونت بره بازم بیاید پیش ما
بابا:چشم سابین خانوم
بابا و مارسل و شوهر خاله چمدون هارو گذاشتن پشت ماشین ها.
شوهرخاله زد رو شونه ی بابا و گفت:این اومدم قبول نبودها تام خان
بابا با شرمندگی سری تکون داد و با شوهر خاله و آقای کوفین و لوکا رو بوسی کردن....
بعد از خداحافظی از همه با سر از لوکا خداحافظی کردم که با لبخند جوابم رو داد.
لوکا:به سلامت.فقط حرف هام یادت نره.بیا ارشد ثبت نام کن.بیا کلاس های من.جولیکا که هست تنها نیستی
مرینت:سری تکون دادم ونشستم توماشین.شیطونه می گفت شرکت نکنم پوزش رو بزنم ها.اما یه دلم می گفت ادامه بده.تو آدمی نیستی که به لیسانس راضی شی.همون موقع هم به خاطر شغلت کشیدی کنار.الان دوباره باید بری سراغ درست...نه این که به خاطر لوکا قید درس رو بزنی...
حوصله جاده رو نداشتم.دوباره تادم خونه خوابیدم وشب بعد از خوردن یه چیز حاضری رفتم تو اتاقم وچمدون هام رو بازکردم ولباس هام رو ریختم تو سبد رخت چرک ها.آباژورهارو از جاشون در آوردم.داده بودم به آقاهه خوشگل اسم من و آدرین رو روی هر دو آباژور کنار هم حک کرده بود.
نمی دونم شاید می خواستم با این کار به آدرین بفهمونم دوستش دارم.(دیش دین دیش یرن ماشاالله مری مون عا**********قش شده 😐😂)
تواین مدت همش فکر می کردم عادت کردم بهش اما الان متوجه شدم این فقط یه عادت ساده نیست...چون اگه بود باید تو این 3.4روزه بیخیالش می شدم...
تصمیم گرفتم فردا برم اداره و کادو وسوغاتی های نینو و آدرین رو بهشون بدم.نمی خواستم خونه بمونم.مرخصیم رو مصرف نکردم.مخصوصا این که می دونستم نینو و آدرین هم قید ده روز مرخصی رو زدن و بعد از دوسه روز رفتن سرکار منم می خواستم برگردم.
آباژور خودم رو کوک کردم و گذاشتم روی عسلی کنار تختم.باصدای قشنگش خوابم برد...
صبح ساعت 7 سرحال از خواب بیدار شدم و بعد از گرفتن یه دوش حسابی لباس فرمم رو پوشیدم.
هنوزهم بعد سه سال از دیدن خودم با اون لباس پلیس توی آیینه کلی ذوق می کردم وکله قند تو دلم آب می کردن.سوغاتی های آدرین و نینو رو که تو پلاستیک های جداگانه گذاشته بودم. بردم پایین تو ماشین
مامان از آشپزخونه داد زد:مـــری صبحونه چی پس
مرینت:میام الان مامان
بعد برگشتم سر میز.مامان با نگاه موشکافانه ای بررسیم می کرد.
باتعجب به خودم نگاه کردم و گفتم:چیزی شده مامان؟
مامان:مگه تو مرخصی نیستی؟کجا داری می ری؟
مرینت:من آدمی نیستم که تو خونه بشینم مامان.می خوام برم سرکار بعد یکمم واسه نینو سوغاتی گرفتم می رم بهش بدم
مامان نگاه تیزش رو انداخت تو چشم هام و با یه لبخند گفت:فقط نینو؟
می دونستم نمی شه هیچ چیز رو از مامان قایم کرد.منم مثل خودش نگاهم رو انداختم تو چشم هاش و باخنده گفتم پس کی؟
مامان زد رو بینی مو گفت:من و سیاه نکن دختر.دوتا پلاستیک دستت بود.یکیش واسه آدرینه.نه؟(سابین مثل فیلم تیز و باهوشه 😐😂)
با خنده ابروهام روانداختم بالا وگفتم:نه...نه
مامان:برو من تو رو بزرگت کردم...
مرینت:خب شما فرض کنید بله
مامان بی مقدمه گفت:دوستش داری؟
هول شدم و دستپاچه گفتم:نه نه این طور نیس
مامان:من خوب می شناسمت دختر...
اونقدر خوب مامان اعتراف می گرفت که بعضی وقت ها به سرم می زد ببرمش تو بازجویی بهمون کمک کنه...
مرینت:نه مامان اینطور نیس...یعنی نمی دونم
مامان:سعی کن بفهمی حست چیه از بلا تکلیفی خودت و نجات بده
مرینت:مامان فقط من نیستم که.شاید اون از من خوشش نیاد
مامان:مگه می شه آدم ازهمچین فرشته ای خوشش نیاد؟باید به هر دوتون وقت داد.ولی فکر خودت و زیاد مشغول نکن دخترم.هر چی خدا بخواد همون می شه.
حرف های مامان مثل همیشه دل گرمم کرد. با یه تشکر گونه اش رو بوسیدم و بلند شدم.
مامان:توکه چیزی نخوردی دختر؟
مرینت:نه مامان سیر شدم.ممنون
مامان:مراقب خودت باش.راستی مارسل امروز برمی گرده شیراز
عین بادکنک بادم خالی شد.
مرینت:آخه چرا؟
مامان:مرخصیش کم بوده مامان
مرینت:الان کجاست کی می خواد بره؟
مامان:الان رفته با دوستای قدیمیش کوه.فکر کنم ظهر یا غروب...
مرینت:خواست بره بهم زنگ بزنید بیام باهاش خداحافظی کنم
مامان:باشه مامان.به سلامت
مرینت:خداحافظ
ماشینم رو ازتوی پارکینگ در آوردم و به سمت اداره حرکت کردم.خیابون اصلی یکم شلوغ بود.تصمیم گرفتم از کوچه کنار اداره بزنم که راحت تر برسم.
از چیزی که توی کوچه می دیدم تعجب کردم.سرعتم رو کم کردم و یه گوشه طوری که متوجه من نشن.نگه داشتم.اونقدر دور بودن که صداشون رو نمی شنیدم.اما هر دوشون رو می دیدم.
آدرین کنار یه زانتیای سفید ایستاده بود و یه دختر با آرایش نسبتا غلیظ و موهای رنگ کرده که کمیش از روسریش زده بود بیرون، صحبت می کرد.
اخم هاش کمی تو هم بود و ساکت ایستاده بود و پوست لبش رو می جوید اون دخترهم باهاش حرف می زد.نمی شنیدم چی می گفت اما ازحالات صورتش معلوم بود داره از آدرین خواهش می کنه.اولش فکر کردم یه پرونده جدیده اون زنم لابد شوه********رش رو گرفتن اومده به آدرین داره التماس می کنه.ولی وقتی دیدم زن بازوی آدرین رو گرفت و آدرین هم عکس العمل زیادی نشون نداد،فهمیدم قضیه یه چیز دیگه اس.زنه دست آدرین رو گرفته بود و با نگاهش خواهش می کرد و سعی در دلب*****ری کردن داشت.
آدرین کلافه دستی تو موهاش فرو کرد و در ماشین سمت راننده رو باز کرد و زن رو نشوند تو ماشین.زنه مثه اینکه نمی خواست بره.آدرین خم شد و با اخم یه چیزی بهش گفت که زنه به ناچارمثل اینکه مجبور شد بره...
اما قبل رفتنش سرش رو از پنجره در آورد و کنار ل*********ب آدرین رو بوس********************ید.
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشرش کن 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
آدرین اخمی کرد و زیر لب یه چیزی گفت که احساس کردم به کارش اعتراض کرد. شاید من خواستم این طور فکر کنم که آدرین هم از کار دختره خوشش نیومده. دختر با خنده رفت. عصبی شدم. داغ شدم. پس یه چیزی بینشون هست. حتما آقا آدرین داره ازد*******واج می کنه. من خر رو بگو که سفر شمالم رو به خاطر اون خراب کردم و همش به فکرش بودم. بی اختیار اشکی که از چشمم افتاده بود روی گونم رو با پشت دستم پاک کردم و سریع گازش رو گرفتم و رفتم. آدرین با تعجب به ماشین من خیره شد.
پیاده شدم و نفس هام رو آروم کردم. پلاستیک ها رو از پشت ماشین برداشتم. پوزخندی به خودم زدم. من دیوونه رو باش، چقدر ذوق و شوق داشتم این ها رو بهش بدم. من تو چه فکری بودم و اون ...
خداییش سنگین بود پلاستیک ها. یهو دیدم یه کم سبک شد. برگشتم دیدم که آدرین یکی از پلاستیک ها رو از دستم گرفته و با تعجب بهم نگاه می کنه. منم نگاهش می کردم. به کنار لبش نگاه می کردم. جایی که یه کم براق و صورتی شده بود. بی اختیار دستم رو کشیدم کنار لبش و رد رژ اون دختره رو پاک کردم. آدرین با شرمندگی دستمالی از جیبش در آورد و کنار لبش رو پاک کرد. بغض گلوم رو گرفته بود. آدرین به چشم هام نگاه کرد که دید پراز غم و نم اشکه.
سعی کرد لبخند بزنه و گفت:
- تو چرا اومدی سرکار؟ اینا چیه؟ چقدر سنگینه!
پوزخندی زدم و گفتم:
- سلام.
سری تکون داد و گفت:
- حواس واسه آدم نمی مونه که، ببخشید، سلام.
آره، بایدم حواس برات نمونه.
انگار یه وزنه ی سنگین گذاشته بودن رو سینم، طوری که نفس هام سنگین شده بود.
آدرین- نگفتی این جا چی کار می کنی؟
با لحن تلخ و صدای آرومی که پر از بغض بود، گفتم:
- این جا سرکارمه خب. حوصله ی مرخصی نداشتم، برگشتم سرکار. اشکالی داره؟
آدرین - نه، گفتم شاید بخوای بعد مرخصی بیای.
ایستادم و به چشم هاش نگاه کردم. با تعجب بهم نگاه کرد. چقدر آروم بود! انگار نه انگار چند دقیقه ی پیش ... . لابد براش عادی شده دیگه. می خواستم بگم شاید خواهرشه، یا یکی از آشناهاش، اما یه کم فکر کردم. من عا*******شق مارسل بودم. با پسرهای فامیلمون تا حدودی جور بودم و باهاشون دست می دادم، اما تاحالا اينجوري....... نبودیم، . پس نمیشه آشناشون باشه. با این استدلال وزنه سنگین تر شد و نفس هام سخت تر. راهم رو گرفتم و رفتم به سمت آسانسور. آدرین هم دنبالم اومد.
آدرین - چیزی شده؟ مثل این که ناراحتی؟
بهش خیره شدم. اون که منو دید، یعنی نفهمید من اونا رو دیدم؟
آدرین - با تواما؟ چیزی شده؟
- آره.
آدرین - چی شده؟
- به خودم مربوطه قربان.
آدرین - سنگین شدی. خبریه؟
پوزخند زدم. آسانسور دیگه رسیده بود.
آدرین - حداقل بگو این چیه که من دارم میارم؟
حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم، حتی نمی خواستم کاری کنم که وانمود کنم اتفاقی نیفتاده. می خواستم بهش بفهمونم که خر خودتی و من همه چیز رو دیدم. رفتیم تو دایره ی ما. نینو داشت با فهیم، منشی دایره صحبت می کرد. هردوشون با دیدن من و پاشدن و دست دادن.
نینو:به آبجی.خوش اومدی.بدو تو اتاقم ببینم.
بعد خودش رفت تو اتاق و من و آدرین هم پشت سرش رفتیم.پلاستیک ها روگذاشتیم روی میز
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
عالی بود
نگو اون زنه کاگامی بود
تنکس...
نه 😐😂
سلام میگم داستانت عالیه
پارت بعدی و زود بزار کی میزاری؟
تنکس لاوم....
برسیه عشقم
منتشر شد....
اجی میدونم پرویی ولی پارت بعد رو کی میزاری
آجی میدونی برسیه 😐😂
منتشر شد...
اره جز اول ها خوندم 🤣 ته آنلاینی
عالی بود آجی.سکته قلبی و مغزی رو همزمان زدم وقتی اون اتفاقه تو اسلاید دهم افتاد.
تنکس
😐😂
اجی میشه به رمانم سر بزنی لطفا؟
باشع عشقم...
میشع اسمتو بگی..
ممنونم قربونت برم
برلیان هستم 11 سالمه
خوب میشد برا مبصر و سولینا هم انقد می نوشتی😐✍️
برسیه 😐😂
دقیقا ۱۰ اسلاید
هووووووووو
۱۱دیقه طول کشید تا کلش رو بخونم😐😐😐😂😂😂
😐😂😂
چر من نموتونم اولین نظرت بشم
؟
نمیدونم 😐😂
عالی بودددد😁
تنکس
ععررررر عالیییییییییییییی :))))🤍
ج چ:معلومهههههه
ادرین ################
تنکس لاوم
😐😂