وایولت : وقت نقشست همه از سنت اومده بودن پایین منم باسر به بابام علامت دادم ادرین: احساس بدی داشتم انگار این نویسنده یه فکرای شیطانی توسرشه
( دیانا: درسته 😈😈😈) به جلو نکاه کردم یه تیر داشت میومد سمتم چشمامو بستم چرا نمیمیرم پس ننننننننننننننننننننننهههه مرینت😢😢😢😢😢 تماشا چیا خشک شده بودن بلند داد زدم یکی زنگ بزنه امبولانس ده دقیقه بعد امبولانس اومد و مرینتو برد 😢😢
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
عالیییییی بوددددد ✨💛
عالیییی
عالی بود عزیزم فقط میتونستی پارت های بیشتری بزاری توی پارت قبل گفتی وایولت قراره اینجا به ادرین بگه چقد دوستت دارم ولی نکردی