
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشرش کن 🙏🙏🙏🙏
عصبانیت تو چشم های آدرین جای خودش رو به یه آرامش داده بود که احساس می کردم تحسینم باهاشه. اما حالا این من بودم که عصبی بودم. آدرین هیچ حقی نداشت بخواد در موردم بد فکر کنه. من فقط برای این که پا****#*ک بمونم با لوکا به هم زدم.حالا اون منو به چی متهم می کنه؟ آدرین:نمی خواستم ناراحتت کنم با فریاد گفتم:حالا که کردی.توچی در مورد من فکر کردی؟اصلا دوستِ...... بوده که بوده.یعنی تو دوست....... نداشتی که اینجوری باهام حرف می زنی؟خوبه من واسه این که چیزی بینمون نباشه به هم زدم مگرنه معلوم نبود چی ها می خواستی پشت سرم بگی آدرین:مرینت -مرینت مر*****د!زودتر برو اون مح*****ضرکوفتی و خلاصمون کن نگاهش رنگ دلخوری گرفت.ولی تو اون لحظه هیچی برام مهم نبود.احساس می کردم آدرین دوستم داره اما حالا با اون رفتارش تموم اون افکار قشنگ از ذهنم پریده.می خواستم تنها باشم. آدرین بی حرف راه افتاد.چشم هام رو بستم.نمی خواستم اشکام بریزه.اما حرکت دونه های اشک رو زیر پلکم حس می کردم.یکی دو قطره از دستم در رفت.ولی خدارو شکر تونستم بقیه شون و مهار کنم.خوش بختانه انگار آدرین ذهنش مشغول تر از این حرف ها بود که بخواد قطره های اشک من و ببینه دم یه ساختمون نگه داشت.سرم رو که بلند کردم دیدم مح******ضره.بدون حرف پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتم.آدرین ماشین رو قفل کرد و اومد دنبال من.
هنوز به در ساختمون نرسیده بودیم که آدرین دستم و از پشت گرفت.ایستادم ولی برنگشتم. اومد نزدیک تر.جوری که احساس می کردم نفس هاش به پوستم می خوره. آروم دم گوشم گفت:نمی خوام اینطوری ازت ج***دا شم.ببخشید بابت اون حرف ها.وقتی مانی داشت اون حرف ها رو می زد و توهم گفتی راست می گه عصبی شدم.ببخشید نباید تو زندگی شخصیت دخالت می کردم.حالاهم ازدستم عصبی نباش. برگشتم تو چشم هاش نگاه کردم.سرد و بی تفاوت بودم -مهم نیست.بریم بالا دیر می شه آدرین سری تکون داد و منم زودتر از اون حرکت کردم.تو محضرفقط سر دفتر و یکی از کارمندهاش بودن و بقیه رفته بودن.آدرین با هر دو دست داد. آدرین:ببخشید حاج ابراهیم اگه این موقع مزاحمتون شدیم. سردفتر:اشکالی نداره پسرم.صی******غه نامه همراهتنونه؟ ***** از ساختمون اومدیم بیرون...حالا دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم.تونگاه من یه حس خلا بود.هیچ حسی نداشتم.یه بغض بد فقط تو گلوم نشسته بود که خیلی اذیتم می کرد.نگاه آدرین ناراحت و غمگین بود. نشستم تو ماشین و اونم نشست.به رو به رو نگاه می کرد. باپوزخند گفت:هه!همه چی تموم شد.به همین راحتی! پوزخند صدا داری زدم وگفتم:آره.یادته چه جنجالی واسه این صی**********غه راه انداختیم لبخند تلخی زد و تو چشم هام نگاه کرد. آدرین:آره...هیچکدوممون راضی نبودیم.بیچاره سردار! -الان خوشحالی؟ آدرین ـ ازچی؟ -از این که راحت شدی؟ آدرین باز همون تلخی سابقش رو پیدا کرد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.یه دستش رو گذاشته بود رو لبه ی پنجره و سرش رو بهش تکیه داده بود و با دست دیگه اش فرمون رو گرفته بود.باد می خورد به موهای صافش و تو هوا تکونشون می داد.
آدرین:نه! -چرا؟ آدرین:چون من همون دردسرهارم دوست داشتم. پوزخندی زدم وتو دلم گفتم.دیدی مرینت خانوم!فقط تورو واسه سرگرمی می خواست. آدرین من و رسوند دم اداره و منم سوار ماشینم شدم و اومدم خونه.حوصله هیچکس رو نداشتم.با یه سلام رفتم تواتاقم و در اتاقم رو قفل کردم.می دونستم آلیا اینقدر فوضوله که با دیدن حالم می پره تواتاق.الان حتی حوصله اونم نداشتم.می خواستم تنها باشم. اونقدری گریه کردم تا با یه سردرد بد به خواب رفتم. صبح بی حال بیدار شدم و بعد از یه دوش و حاضر شدن رفتم پایین.امروز جمعه بود و بابا هم نرفته بود دادگاه. -سلام بابا:سلام گل دختر.صبحت بخیر بابا -صبح شما هم بخیر.خبریه؟ مارسل:من بگم من بگم! آلیا:کشتی خودتو مارسل چاقوی پنیریشو گرفت جلوی به نشونه ی تهدید. مارسل:اوه!بار آخرت باشه باداداش بزرگترت اینطوری حرف می زنی ها! مرینت:خب کجا می خوایم بریم؟ بابا:بشین صبحونه ات رو بخور تا این بچه بگه بهت مارسل: بابا داشتیم؟دیگه شدیم بچه؟ مرینت:مارسل دق می دی یه چیزیو بگی ها... مارسل:ما تصمیم گرفتیم حالا که من اینجام و توهم مرخصی هستی بریم شمال یه 3-4 روزی! آلیا:چطوره؟ مرینت:خوبه من حرفی ندارم مامان:مثه این که زیاد خوشحال نشدی مامان؟ مرینت:نه اتفاقا خیلی خوشحالم رو حیه ام یکم عوض میشه بابا:فقط شرمنده بچه ها زودباید بریم و برگردیم چون من مرخصی ندارم زیاد مرینت:کی می ریم؟ بابا:امروز ظهر راه می افتیم.فردا و پس فردا رو می مونیم بعد برمی گردیم.وسایل هاتون رو جمع کنید بچه ها.
آدرین:نه! -چرا؟ آدرین:چون من همون دردسرهارم دوست داشتم. پوزخندی زدم وتو دلم گفتم.دیدی مرینت خانوم!فقط تورو واسه سرگرمی می خواست. آدرین من و رسوند دم اداره و منم سوار ماشینم شدم و اومدم خونه.حوصله هیچکس رو نداشتم.با یه سلام رفتم تواتاقم و در اتاقم رو قفل کردم.می دونستم آلیا اینقدر فوضوله که با دیدن حالم می پره تواتاق.الان حتی حوصله اونم نداشتم.می خواستم تنها باشم. اونقدری گریه کردم تا با یه سردرد بد به خواب رفتم. صبح بی حال بیدار شدم و بعد از یه دوش و حاضر شدن رفتم پایین.امروز جمعه بود و بابا هم نرفته بود دادگاه. -سلام بابا:سلام گل دختر.صبحت بخیر بابا -صبح شما هم بخیر.خبریه؟ مارسل:من بگم من بگم! آلیا:کشتی خودتو مارسل چاقوی پنیریشو گرفت جلوی به نشونه ی تهدید. مارسل:اوه!بار آخرت باشه باداداش بزرگترت اینطوری حرف می زنی ها! مرینت:خب کجا می خوایم بریم؟ بابا:بشین صبحونه ات رو بخور تا این بچه بگه بهت مارسل: بابا داشتیم؟دیگه شدیم بچه؟ مرینت:مارسل دق می دی یه چیزیو بگی ها... مارسل:ما تصمیم گرفتیم حالا که من اینجام و توهم مرخصی هستی بریم شمال یه 3-4 روزی! آلیا:چطوره؟ مرینت:خوبه من حرفی ندارم مامان:مثه این که زیاد خوشحال نشدی مامان؟ مرینت:نه اتفاقا خیلی خوشحالم رو حیه ام یکم عوض میشه بابا:فقط شرمنده بچه ها زودباید بریم و برگردیم چون من مرخصی ندارم زیاد مرینت:کی می ریم؟ بابا:امروز ظهر راه می افتیم.فردا و پس فردا رو می مونیم بعد برمی گردیم.وسایل هاتون رو جمع کنید بچه ها.
آدرین: نه! -چرا؟ _ چون من همون دردسرهارم دوست داشتم. پوزخندی زدم وتو دلم گفتم.دیدی مرینت خانوم!فقط تورو واسه سرگرمی می خواست. آدرین من و رسوند دم اداره و منم سوار ماشینم شدم و اومدم خونه.حوصله هیچکس رو نداشتم.با یه سلام رفتم تواتاقم و در اتاقم رو قفل کردم.می دونستم آلیا اینقدر فوضوله که با دیدن حالم می پره تواتاق.الان حتی حوصله اونم نداشتم.می خواستم تنها باشم. اونقدری گریه کردم تا با یه سردرد بد به خواب رفتم. صبح بی حال بیدار شدم و بعد از یه دوش و حاضر شدن رفتم پایین.امروز جمعه بود و بابا هم نرفته بود دادگاه. -سلام بابا:سلام گل دختر.صبحت بخیر بابا -صبح شما هم بخیر.خبریه؟ مارسل:من بگم من بگم! آلیا:کشتی خودتو مارسل چاقوی پنیریشو گرفت جلوی آلیا به نشونه ی تهدید. مارسل:اوه!بار آخرت باشه باداداش بزرگترت اینطوری حرف می زنی ها! مرینت:خب کجا می خوایم بریم؟ بابا:بشین صبحونه ات رو بخور تا این بچه بگه بهت مارسل:بابا داشتیم؟دیگه شدیم بچه؟ مرینت:عرشیا دق می دی یه چیزیو بگی ها... مارسل:ما تصمیم گرفتیم حالا که من اینجام و توهم مرخصی هستی بریم شمال یه 3-4 روزی! آلیا:چطوره؟ مرینت:خوبه من حرفی ندارم مامان:مثه این که زیاد خوشحال نشدی مامان؟ مرینت:نه اتفاقا خیلی خوشحالم رو حیه ام یکم عوض میشه بابا:فقط شرمنده بچه ها زودباید بریم و برگردیم چون من مرخصی ندارم زیاد مرینت:کی می ریم؟ بابا:امروز ظهر راه می افتیم.فردا و پس فردا رو می مونیم بعد برمی گردیم.وسایل هاتون رو جمع کنید بچه ها.
مرینت:خوبه من حرفی ندارم مامان:مثه این که زیاد خوشحال نشدی مامان؟ مرینت:نه اتفاقا خیلی خوشحالم رو حیه ام یکم عوض میشه بابا:فقط شرمنده بچه ها زودباید بریم و برگردیم چون من مرخصی ندارم زیاد مرینت:کی می ریم؟ بابا:امروز ظهر راه می افتیم.فردا و پس فردا رو می مونیم بعد برمی گردیم.وسایل هاتون رو جمع کنید بچه ها. مارسل:چشم.با ماشین کی می ریم؟ بابا:ماشین من آلیا:همه با یه ماشین؟ بابا:باهم باشیم که بهتره مامان:ولی بچه ها دیگه بزرگ شدن. مارسل:جا یکم تنگ می شه ها... بابا:باشه یه کدومتون ماشین بیارین مارسل:من میارم. مامان:خیلی خب صبحونه تون رو که خوردید برید وسایل هاتون رو جمع کنید که دیرمون نشه بعد ازخوردم صبحونه رفتیم تو اتاقامون که یکم ساک بچینیم.من یه ساک دستی مشکی برداشتم و یه چنددست لباس تو خونه ای و مانتو چیدم توش. آلیا:اجازه هست؟ -بیاتو آجی آلیا:ساکتو چیدی؟ -آره تو چیدی؟ آلیا:آره.دیشب چرا حالت بدبود؟چیزی شده بود؟ -نه چیزی نشده بود آلیا نگاه موشکافانه ای بهم انداخت و با یه لحن بامزه گفت:اگه تو پلیسی و باهوش منم روانشناسم و آدم شناس.تو یه چیزیت شده خندیدم و زدم رو نوک بینیش و گفتم:پس تورو ببرم اداره واسه بازجویی به دردمون می خوری! آلیا:واسه چی گریه می کردی؟
آلیا:واسه چی گریه می کردی؟ -هیچی بابا آدرین قضیه لوکا رو فهمید فکر کرد چی بینمون بوده کلی باز خواستم کرد آلیا:به اون چه ربطی داره؟ -من چه می دونم فوضوله دیگه آلیا:آجی خودتو ناراحت نکن.بدو بریم پایین مامان کمک لازم داره.داره ناهار درست می کنه -باشه همه داشتیم سوار ماشین می شدیم. من و آلیا وسایلامون رو تو ماشین مارسل چیدیم وبابا ومامان هم تو ماشین بابا. مارسل چشمکی زد وگفت:بچه ها بیاین توماشین من!بزارید اون مرغ عشق های عا********شق یه سفر بدون سرخر برن آلیا با خنده زد تو بازوی مارسل و گفت:دیوونه مارسل:چی می گی مری؟ با خنده دستام رو به نشونه تسلیم بردم بالا ونشستم صندلی جلو. -من که تسلیمم مارسل برای بابا دست تکون داد وگفت:بابا من دختراتون و می برم.شما راحت باشید بابا با خنده سری تکون داد وگفت:ای پدر سو*******خته!مراقب باشی ها مارسل:چشم باباجون.ویلای خاله می بینمتون مارسل نشست پشت فرمون و یه بسم الله گفت و ماشین رو روشن کرد آلیا هم نشست پشت و دستاش رو گذاشت رو صندلی من و مارسل -مگه می ریم ویلای خاله؟ آلیا:آره.گفتن ما رفتیم شما هم بیاین اونجا.بابا هم قبول کرد. -بچه هاشم هستن؟ مارسل:فعلا که نه!زن و شو*****هری رفتن ع**ش**ق وحا******ل...
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشرش کن 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدو بده ، عالی بود ،
چشم...... تنکس
عالی بود
تنکس
من بچه بودم هی خواب میدیدم مامانم اینا م..ی..م..ی..ر..ن هر شب ساعت ۳ با جیغ و گریه بیدار می شدم از سه سالگی تا ۶ سالگی
الهی:/
دوباره بهم برمیگردونیشون مگه نه🥺
عالی بود
ج چ : تو خواب مامان بزرگم رو دزد دیدم یعنی نصفه شبی سر صدا میاد از خونشون منم تو خواب درو باز می کنم خیال میکنم دزده نگو مامان بزرگم بوده
امـــم خوب راستش....
😐😂
بگووو دیگههه دقم دادی
عالی
تنکس
عالییییییییی بود😁
تنکس
عالیییییی بوددددد🍭💛
تنکس لاوم
عالییییییییییییییییییی
تنکس لاوم
عععععالیییب
تنکیو یعنی مرسی؟
نه میخواستم بزنم تنکس اشتب شد.....
من زبان بلد نیستم یعنی یکم بلدم دارم ازت می پرسم😂😐
سلام آجی جونم
سلام عشقم
نازنین جونم میشه تو مسابقه ام شرکت کنی
حتما عزیزم
چرادجداشوت کردی 💔💔😢😢😢🤧🤧🤧😭😭😭😭😭😭😭😭😭🤧😭😭🤧😭🤧😭🤧😭🤧😭💔😭💔😭💔😭💔😭💔😭💔
دیگع دیگع😐😂