10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Yasamin انتشار: 3 سال پیش 4 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم پارت (۳)
از قیافش معلوم بود حسابی جا خورده گفت:معذرت میخوام اصال
قصد جسارت نداشت .
روم رو برگردوندم و گفت مه نیست .بلکه روش کم شه بره .اما دیدم
هنوز وایساده .سیریش .دوباره گفت :اگه امری هست بفرمائد .
مثل اینکه تازه یادش اومده باشه گفت .خواهش میکنم . عرض به
حضورتون که میخواست بدون شما جایی رو پیدا کردین؟
شیرین جای من جواب داد:شما چطور ؟
- راستش من قرار پیش داییم مشغول بشم .دایی مهندسه و یه شرکت
خصوصی داره .
شیرین :خب پس بسالمتی .
رحیمی رو به من گفت:اگه شما جائی رو پیدا نکردین میتونید بیاید
انجا،همینطور خانوم شجا عی(شیرین ( .
_ نه خیلی ممنون ما خودم چند جا رو دیدیم .شما هم میتونید این
لطف رو
در حق دیگران بکنید .
رحیمی قیافش در هم رفت و گفت :اما اگه بیاید انجا مشکلی از لحاظ
کار کردن ندارد .در ضمن دایی ر ضایت کامل خودش رو به استاد اعالم میکنه.هر چند شما از هر نظر نمونه اید ...
من که حسابی کالفه شده بودم گفت :میشه ی خواهشی بکن ؟
- تمنا میکنم شما امر بفرمایئد ...
میخوا ستم بگم شرت رو کم کن .اما خب گفتم :لطف کنید و از این
به بعد کمتر با کارهاتون توجه دیگران رو جلب کنید . دل نمیخاد
انگشت نما بشم .
رحیمی با تعجب نگاه کرد و گفت :من واقعا متاسفم .هرگز فکر
نمیکردم که موجب آزارشما بشم .......البته که شما همیشه به بنده
کم لطفی داشتید.اما این رفتار من فقط بخاطر عالقه هست و بس .
- امیدوار بودم با رفتارم متوجه میشدید که نظرم چیه .
- خواهش میکنم دلسردم نکنید
-متاسفم ،اما شما باید خوب بدونید ما اصال به درد هم نمیخوریم .
- آخه چرا ؟
میخواست بگم اولین کسی که با تو بعد از من مخالف مادرم هستش
.با اون قیافه ای که برای خودت درست کردی .
گفتم :عقاید من و خانوادم با شما زمین تا آ سمون با هم فرق داره
.این رو از ظاهر هم میشه تشخیص داد .
_ شما دیگه چرا؟!این حرف از شما که تحصیل کرده هستید بعید
هستش.این چیزا که مالک زندگی نیست .
- اتفاقا این چیزی نیست که بخواهی براحتی ازش گذشت.االن اینطور
میگید اما بعد از یک مدت متوجه این موضوع میشید .اون وقت
هستش که اختالفها شروع میشه .ما از نظر سطح فرهگ خانواده
همون با هم فرق داریم .
- خواهش میکنه م*س*تا .... خانوم صداقت .لطفا این قدر سریع
تصمیم نگیرید .-
واقعا داشتم عصبانی میشدم .اینقدر آدم سمج !
سعی کردم صدام باال نره :آقای رحیمی با عرض معذرت باید بگم
جواب من منفی هستش .اومیدوارم این اولین و آخرین بار درخواست
شما باشه .
بعد هم رحیمی و با اون قیافه دمق و شیرین و با دهان باز ترک
کردم و به طرف کالس رفت و رو یک صندلی نشست .لحظه ی
بعد شیرین اومد کنار دست نشست و گفت : تو که ازدیروز از نگرانی
این ترم قیافت اینطوری شده میمردی برای ظاهر هم که شده مثل آدم
رفتار کنی بلکه اگه جائی رو پیدا نکردی بری تو شرکت داییش
مشغول شی.هان میمردی ؟
- شیرین من اگه 2 تا ترم دیگه هم بخاطر این موضوع مشروط بشم
محال برم با رحیمی تو شرکت داییش مشغول شم .
- دیوانه ای دیگه ،دیوانه .دیوانه که شاخ و دم نداره .حداقل کاری
میکردی من این ترم رو پاس کن
خیلی رو داری بخدا... تازه حال دیر نشده .میتونی به رحیمی بگی
تو حاضری اونجا مشغول بشی .
- اره ،چون میدونی این کار رو نمیکنم میگی .
با اومدن استاد ساکت شدی .اما از رحیمی خبری نشد.آخه یک ذره
دلم به حالش سوخت ....
کالس که تموم شد دوباره بدنبال چند شرکت رفتی .اما باز هم بی
نتیجه بود.تازه داشت به این نتیجه میرسیدم که شاید نباید با رحیمی
این طور حرف میزدم ...
********
تو اتاق نشسته بودم و به صفه مانیتورم خیره شده بودم .همین که
صدای آقام رو شنیدم مثل فشنگ پایین رفت .
- سالم آقا جون ؟چی شد ؟تونستید به نتیجه ای برسید؟
- سالم بابا جان .بگذار یه نفسی تازه کن چشم به اون هم میرسی .
با خجالت به طرف آشپز خونه رفت .هستی در حال چایی ریختن
بود .وقتی کارش تموم شد گفت تو برو من میارم .
نگاهی به من کرد و گفت :خیلی زرنگی .میخوای نشون بدی خودت
چایی ریختی .
- آخه تو چقدر بچه ای .این موضوع چه اهمیتی داره .
- اگه اهمیتی نداره برو بشین خودم میارم
سرم رو با تا سف تکون دادم و رفت سالن روبرو آقام نشست .مادرم
گفت:چه عجب ما شما رو دیدی ؟
- سر به سرم نزارید مامان .بخاطر این ترم حوصله هیچ چیز ندارم.
تا خواستم حرفی بزنه گفت :بله میدونم .میخواهید بگید این هم رشته
بود که تو رفتی .
مادرم چشماش رو با حالت ناز چرخند و به آقام نگاه کرد .
آقام گفت:غصه نخور م*س*تانه ،خبر خوش برات دارم .
با خوشحالی بلند شدم و رفت پایین پاش نشستم گفت :چه خبری؟نکنه
جایی رو برام پیدا کردید هان آقا جون؟
آقام دستی به صورتش کشید و گفت :هم اره ،هم نه .
هستی که یک چایی دست آقام میداد گفت:یعنی چی آقا جون ؟ !
آقام قندی رو تو دهانش گذاشت و گفت :اره یعنی ،آقای سمائی رو
دیدم موضوع رو بهش گفتم فگت با جناقش تو کار ب ساز بفروش
و این کارا ست.از قره معلوم ی شرکت ساختمانی مهندسی هم داره
قرار شد امشب با باجناقش آقای راد منش صحبت کنه ،فردا نتیجه
رو به بگه .نه هم این که جواب قطعی معلوم نیست .
خانواده آقایی سمائی رو میشناختم .با هم رفت وآمد داشتیم .دو دختر
داشت به سن من و هستی داشت . من با شیوا ،هستی هم با لیدا که
همسن خودش بود صمیمی بودیم .چندین بر هم قرار شد با هم بریم
ویالشون شمال که هر دفعه جور نمیشد .
بالخره چاره نبود باید تا فردا شب صبر میکردم .
شب رو با هزار فکر و خیال به صبح رسوندم .
صبح با صدای موبایل بیدار شدم .شیرین بود .
- اول از همه که سالم .دوما تقصیر منه که با فرید میخواهی بیایچیه اول صبحی ول نمیکنی ؟
دنبالت تا پیاده نری .
- سالم .به دل نگیر....حرص هم نخور و شتت آب می شه ..تا یه
ربع دیگه دم درم .
- رو که رو نیست .بجای تشکرت .
- خیلی خب ممنون که لطف میکنی و من هم میرسونی .
دگمه رو زدم و تماس رو قطع کردم .ابی به صورت زدم .مسواک
هم زدم و حاضر شدم .رفتم پایین .مادرم تو آشپزخونه بود سالم
کردم گفتم :مامان من رفم .
- کجا بشین صبحانه بخور .
در حالی که یک لقمه برای خودم میگرفت گفت .این و تو ماشین.میخورم.شیرین با فرید میان دنبالم .
به طرف در رفت و کفشهام رو پوشیدم وبا ی خداحافظی رفت بیرون
از اونجا که همیشه این حیاط با صفا حوا س رو بخودش جلب میکرد
متوجه گذر زمان نشدم و مشغول بو کردن و نوازش گلها شدم .دوباره
صدای موبایل بلند شد شیرین بود فهمیدم خیلی وقت منتظرم هستن
.در رو باز کردم و در حال سالم و احوالپرسی سوار شدم .
فرید مثل همشیه صمیمی احوال پرسمی کرد اما شیرین تا من رو
دید گفت
:خدا بگم چکارت کنه این دفعه دیگه حواست به چی بود اینقدر دیر
کردی .
با شرمندگی گفتم :ببخشید .این دفعه هم حق با شماست .
شیرین کمی به عقب بر گشت و گفت :اگه تو هم به یکی از این
خواستگارات جواب مثبت بدی ما مجبور نیستیم جور انها رو بکشی.
لب رو از رفت و به فرید اشاره کردم .
شیرین لبخندی زد و گفت : بی خود شکلک در نیار یکی از همین
خواستگارات همین پسر عمو فریده .تو عروسی ما که تو رو دیدی
ول کن فرید نشده .
چشم رو درشت کردم بلکه ساکت بشه .
من نمیدونه چرا این خواستگارا یک دفعه سر و کلشون با هم پیدا شده بود!
شیرین اصال انگار نه انگار .باز ادامه داد :
م*س*تانه من اصال حواس نبود .اما دوباره دیشب زنگ زد از تو
پرسید .به خدا اگه زنش نشی خیلی خری .
فرید از آینه نگاهی کرد و گفت :البته ببخشید شیرین اینطوری حرف
میزنه .
- خواهش میکنم من همیشه م*س*تفیض حرفهای ایشون میشم .
شیرین دوباره به جلو بر گشت و گفت:من برای خودت میگم .جای
برداری،خیلی آقاست .خوشتیپ ،تحصیلکرده .از همه مهمتر پولدار
.دیگه احتیاج نیست در به در از این شرکت به اون شرکت بری
....اگه زنش بشی میری امریکا .ای خدا شانس رو میبینی .
در اصل برای عروسی ما اومده اینجا ......من هم دیدم طرف کیس
خوبیه جواب بله رو از طرف تو دادم .
_ تو چکار کردی؟
فرید قهقهه ای زد و گفت :شوخی میکنه م*س*تانه خانوم ؟
شیرین دوباره طرف بر گشت و گفت :شوخی ندارم .امروز ساعت
2 همدیگر رو توی کافی شاپ ...میبینید .
از صندلی جدا شدم و به طرفه جلو خ شدم طوری که فرید صدامرو نشنوه به شیرین گفت :
بی خود قرار ذاشتی ...
حاال .... ،شما هم باید بری .یعنی گفتم حتمی میای .
بلند گفتم : من رو که میشناسی .نباید این کار رو میکردی .
فرید رو به شیرین گفت :بفرما ،من که گفت االن نگو شیرین جان
.خوب معلوم اول صبحی هنوز هیچی نشده مخالفت میکنه .
این و باش صبح و شب نداره .بیخودی قرار گذاشتید .اون هم از
طرف من خوبه واال .....
شیرین گفت: شما نگران نباش اون با من .
همون موقع به مقصد رسیدیم .یه خداحافظی کردم واز ماشین زدم
بیرون .نمیخوا ستم جلوی فرید با شیرین بحث کن . شیرین به دو
اومد دنبال .در حالیکه نفس نفس میزد گفت :چیه ...حاال ...اخمهات
تو ..همه ؟
- بابا تو دیگه کی هستی !یه کاره از طرف من با یارو قرار ذاشتی
،تازه میگی چیه حاال ...!
- اوه.....از خدات هم باشه .با اون روسری که تو، تو عروسی ما
سر کرده بودی هیچ کس نباید نگاهت میکرد .من موندم این اشکان
از چیه تو خوشش
اومده با این امل بازیهات .....
نفسی با حرص بیرون دادم و گفت .:به خدا که .....اره ،میدان .اما حاال که مجبوری بیائی .
عمرا .خودت قول دادی خودت هم میری .
شیرین جلوم واستاد و گفت :م*س*تانه اگه نیایی نه من نه تو .
بدون این که به حرفش اهمیت بدم .به طرف کالس رفت .تا وارد
شدم .استاد هم وارد شد .برای همین شیرین نتونست حرفی بزنه .چند
ساعت بعدی رو هم یه جوری از سر خودم باز کردم .
اما ساعت آخر شیرین اول با التماس نگاه کرد و بعد گفت :م*س*تانه
بیا و از خر شیطون بیا پایین.لولو خورخوره که نیست .میشینید باهم
حرفهاتون رو میزنید اگه ....
توی حرفش پریدم و گفتم : از تو متعجب هستم !!!!آخه تو مگه
اخالق من رو نمیشناسی که سر خود قرار گذاشتی.؟ !
شیرین دست رو رفت و گفت:بخدا من با اینا رودرواسی دارم.یک
دفعه اون گفت من هم مجبور شدم قبول کنم .بخدا قول میدم دیگه از
این کارها نکن .همین یه دفعه .
خندم گرفت .مثل بچه ها شده بود .لبخندم رو که دید گفت :این یعنی
قبول؟
- فقط همین یه دفعه .پرید ب*غ*ل کرد و گفت: میدونست .
*****
با شیرین به کافی شاپ مربوط رفتی .وقتی رسیدیم فرید وبا یه مردجوان سر یه میز دیدیم نشستن
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
بچه ها نظر بدین دنبالتون میکنم