
شخصی نکن
❤️پارت 15: دخترک تنها❤️ ~ برین دیگههه... - توام بیا... ~ نه! جانگکوک هول شد و سر خورد پایین. + آیی من رفتمممم...! سایه اون شخصی که داشت میومد رو دیوار دیده میشد. سارا منو از یه تونل دیگه هل داد. ~ برو...!!! تو آخرین لحظه فقط سایه ای رو که نزدیکتر میشد و صدای بلند یه خانمی که احتمالا خودش بود و شنیدم و بعدش تقریبا هیچی نفهمیدم... (از زبون نویسنده یعنی خودم) ناقوس کلیسا به صدا در اومد. سال نو مبارک! همه خوشحال و شاد این جمله رو به هم میگفتن و همو بغل میکردن...اما چند نفر اصلا خوشحال نبودن: آدمای فقیری که مجبور بودن تو اون هوای سرد کار کنن، کسایی که تو اون روز عزیزشونو از دست داده بودن و در نهایت...سه دوست که هرکدوم از سرنوشتی که در انتظارشونه بی اطلاع بودن...
(6 ماه بعد...تو هواپیما) «مسافران گرامی، درحال فرود در فرودگاه_____ هستیم. لطفا تا فرود کامل...» چشماشو باز کرد. بعد اینکه از هواپیما پیاده شد و از فرودگاه اومد بیرون، یه راست رفت دنبال آدرس جایی که سالها توش زندگی کرده بود. دیگه انگیزه ای براش نمونده بود. حتی اگه دوباره به اون آسایشگاه میبردنش، دیگه برنمیگشت. حالا میتونست خیلی خوب سارا رو درک کنه...به سختی پیداش کرد. رفت دم در و در زد. بعد چند ثانیه یه خانم مسن درو باز کرد. خانمه: بفرمایید. - سلام. من...من برگشتم... خانمه: برگشتی؟ یعنی چی؟ - منو نمیشناسین؟!
- منو نمیشناسین؟ من وا...یعنی...میچام خانمه: میچا؟ اون که چند ماه پیش فرار کرد. دلیلی نداره برگرده... خواست بره که میچا مانع شد. - نه صبر کنید...اشتباه کردم. اونموقع کلی سوال داشتم که دنبالشون بودم. الان جواب همشو نگرفتم ولی دیگه دنبالش نیستم. لطفا بزارید برگردم. قول میدم دیگه یه بارم قانون شکنی نکنم. خانمه: ما همینجوری داریم سعی میکنیم تعداد بچه ها کمتر شه، بعد یه آدم بالغ مثل تو رو قبول کنیم؟! برو پی زندگیت دختر جون... و در رو بست. میچا بارها و بارها درو زد ولی دیگه جوابی نمیومد. آخرسر، خسته و کوفته راه نا کجا آباد و در پیش گرفت. اصلا نمیدونست چیکار کنه. تنها جایی که میشناخت، خونه پیرزنی بود که حدودا 5 ماه پیشش کار میکرد. ولی هیچ راه و آدرسی بلد نبود. حتی نمیدونست چجوری یه آبخوری پیدا کنه و تشنگی شو برطرف کنه. هوا ام کم کم داشت تاریک میشد. بالاخره یه نمیکت پیدا کرد و روش نشست.
روبروش یه سوپرمارکت کوچیک بود که به نظر میومد خیلی شلوغ نباشه. میچا ترجیح داد به سوپرمارکت و چیزای توش فکر نکنه و بجاش یه راه برای در اوردن خرجش پیدا کنه. شاید باید یه پیرمرد یا پیرزنی رو پیدا کنه که پرستار بخواد، یا شایدم خونه ی یه آدم خیلی پولدار که شیشه هاشو تمیز کنه...تو این فکرا بود که دستی جلوش اومد. میچا سرشو بلند کرد و دید یه مرد تقریبا 40 ساله جلوش وایساده و تو دستش یه کلوچه پرتقالیه. مرد: بیا؛ درست نیست گرسنه بمونی... میچا خیلی از حرفش خوشش نیومد. - من گدا نیستم... مرد: باشه. ولی میدونم الان گرسنه ای و چیزی برای خوردن همراهت نیست. ظاهرا از خونه ت ام خیلی فاصله داری. پس بیا بگیر که تا اونجا جون داشته باشی. بنظر مرد مهربونی بود. میچا کلوچه رو ازش گرفت و تشکر کرد. بعدشم بلند شد و به راهش ادامه داد...
آنچه خواهید خواند: میشه یه کمک بهم بکنی؟...لازم نیست کار خاصی کنی...در مدتی که نبود چه حسی داشتین؟...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیههه🍭✨
خیلی خوب بود ادامه لطفا
عالیی پارت بعدو زودتر بزار:))))
واووو بعدیییییییی😃😃😃💜💜💜
عزیز دلم عالیه به کارت ادامه بده😉❤
به داستان منم سر بزن و نظرتو راجبش بگو
اولین داستانمه به حمایتتون نیاز دارم سوییتی🦄