7 اسلاید صحیح/غلط توسط: ARIA انتشار: 3 سال پیش 132 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظم عزیز لطفاً منتشر کن چون پاره شدم سلام دوستان اینم از پارت ۱۷ ببخشید طول کشید چون درگیر امتحان بودم امیدوارم لذت ببرید
از زبان ادرین ..گفتم اسم تو لیدی باگ نیست . گفت چچچییییی😟. برگشت نگاهم کرد همونجا خشکش زده بود . فهمیدم خوده مرینت از رو تخت بلند شدم جلوش وایسادم . چشم تو چشم شدیم یواش یواش امد نزدیکم دو تا دستاشو گذاشت رو سینم از چشماش داشت اشک می امد 😢 گفت ادرین خودتی . گفتم پیدات کردم مرینت . گفت نه نه نه نننننننننننننههه . یهو پرد ب.غ. ل.م . گریه می کرد .محکم ب.غ.ل.ش کردم چند دقیقه تو ب.غ.ل.م بود . با گریه گفت چطور ممکنه چطور تا اینجا امدی . گفتم هییییسسسس ارام من هم کلی سوال دارم که از بپرسم. یواش از هم جدا شدیم . سرشو اورد پایین . گفت باید به همه بگم که تو هم زنده موندی . گفتم چی . گفت دنبالم بیا .گفتم اممممم چی شد . گفت فقط دمبالم بیا . از اتاق خارج شد . من دنبالش رفتم
من دنبالش رفتم چند تا راهرو پیچ در پیچ با کلی درر سمت چپ راست بود گفتم چی شده مرینت کجا داریم میریم گفت فقط بیا . رسیدیم به ته راهرو .ته راهرو یه در سیاه رنگ بود که روی در فقط عدد 16نوشته شده بود . مرینت رفت جلو در و در زد . در باز شد یه زن پشت در بود با خم یازه گفت چی شده مرینت خبری شده این کیه آوردی اینجا . مرینت تند گفت به بقیه بگو بیان کتابخونه سری . اون زنه گفت اتفاقی افتاد . مرینت گفت معجزه شده فقط بقیه خبر بده بیان .اون زنه گفت باشه زنه درو بست . مرینت روبم کرد گفت باید بریم کتابخونه . راهرو رو دوباره برگشتیم منو برد به یه اتاقه درو از پشت بست یه اتاق بزرگ کلی قفسه کتاب بود و دوتا میزو صندلی برای خوندم بود . مرینت گفت بشین رو یکی صندلی ها رفتم نشستم روی صندلی که جلوش میز بود مرینت هم امد جلوم نشسته گفت باید همه چیز برام بگی که چطور وارد این دنیا شدی و تا الان چی کار کرد .گفتم الان باید بگم . مرینت گفت نه کمی وایسا تا بقیه بیان . گفتم کیا بیا . یهو صدای در زدن امد مرینت بلند شد رفت سمت در .درو باز کرد یه پسر هم قدم و همون زن ولی اینبار با لباس فرم . اون دوتا وارد اتاق شدن و درو بستن . پسره همینجوری به من خیره شد. اون زنه هم با مرینت بحث افتاد . گفت مرینت چی شد این کیه . یهو ابرو های پسره رفت بالا با لبخند گفت نه امکان نداره . اون زنه رو به پسره کرد گفت چی تو اون میشناسی . پسره با لبخند گفت مگه میشه نشناسم ادرین اگرست
اون زنه گفت چی . نهههه . بعد بهم خیر شد گفت چطور ممکنه . گفتم ببخشید شما . مرینت می خواست حرف بزن اون پسر گفت نه مرینت می خوام خودش بفهمه ما کیم ببینم یادشه خب ادرین به نظر ت من کیم . به صورتش دقت کردم فهمیدم کیه اوننن اون لوکا بود ولی با این تفاوت که موهاش سیاه بود (راوی .دوستان اگه خوب به انیمیشن دقت کرده باشد لوکا مو سرشو رنگ کرده بود که ابی بود و خب تو گذر زمان مو هاش بلند تر شده) خوده لوکا بود . گفتم توی لوکا . لوکا گفت می خواستی کی باشم حالا این کیه . با دست به زن اشاره کرد . به زنه نگاه کردم قیافش اشنا بود اوننن اون کاگامی بود . گفتم کاگامی نننهههه امکان نداره چطوری . لوکا گفت . سوالی که ما هم از تو داریم فکر کنم باید جشن گیرم . یهو صدای در زد امد . صدا یی از پشت در امد گفت می تونم بیام تو. در باز شد یه پسر دیگه ولی این بار مو طلایی هم قدم ...امد تو درو پشت سرش بست . گفت چی شده بچه ها اینجا جمع شدین .قیافش اشنا بود دقت کرد اون فلیکس بود . گفت این کیه قیافش اشناس . تمام وجود به خشم تبدیل شد دستامو مشت کردم از عصبانیت می خواستم پارش کنم
مرینت نگاه کرد با ترس بلند گفت نه نه نه ادرین رو بگیرن .لوکا و کاگامی گفتن چیییی . فلیکس گفت چی ادرین تو زنداییی . سری از جام بلند شدم رفتم سمت فلیکس گلوشو گرفتم . گفتم اره زندم عوووووو.ضضضضیییی یه مشت سنگینی به صورتش زدم افتاد زمین با لگد زدم تو صورتش مرینت تند گفت لوکا نزار بزنتش بجوم لوکا مرینت امدن منو گرفتن به زور از فلیکس جدام کردن لوکا منو محکم گرفته بود نمیزاشت تکون بخورم مرینت امد سمت گفت آروم باش آروم . با داد گفتم آروم باشم هرچه بدبختی کشیدم سر همین عو.ض بوده هر چی درد کشیدم سر این گشنه بود این خیانت نمی کرد من ۳ سال زجر می کشیدم بخاطر همین حروم زاده بود پام افتادم تو این دنیا . فلیکس رو پاش وایساد دو تا دستشو گذاشت رو دماغ اینگار خو..ن دماغ شد . گفت اااااااااخ ........خ. و ن دماغ شدم . کاگامی رفت سمتش گفت ببینم دماغتو . دستاشو اورد پایین . کاگامی گفت برو دماغتو بشور . فلیکس از اتاق رفت بیرون .
کاگامی رو به مرینت کرد گفت دمه ادرین گرم یخورد دلم خنک شد . مرینت گفت باز شروع شد کاگامی گفت خودت می دونی مرینت من هنوز بهش اعتماد ندارم.. گفتم باید مثل سگ می زدمش . مرینت روبم کرد گفت اروم باش ادرین می دونیم چی کار کرد ولی الان وقتش نیست .گفتم اتفاقاً باید همین الان باید گردنشو بزنم . مرینت گفت الان نه به حرف گوش کن . فلیکس از در امد تو با یه پارچه تو دستش که جلو خو.ن دماغشو بگیره . می خواستم دوباره برم براش با خودم گفتم اول بزار ببینم مرینت چی میگه . فلیکس از ترس رفت یه گوشه از اتاق نشست رو صندلی که از من دور باشه . مرینت لوکا منو نشود روی صندلی . مرینت گفت خب آدرین اول یه نفس عمیق بکش . نفس عمیق کشیدم. بعد....مرینت گفت خب می خوام بدونم چه اتفاقی بارت افتاد . اروم شدم گفتم از کجا شروع کنم . گفت بعد از اون جنگ که داشتم تا الان . همه اتفاقاتی که برای من افتاد گفتم از آشنایی با یک خانواده و جنگهایی که داشتم تو این سالها و چطور وارد قلعه شدم و مبارزه که داشتم همشو گفتم . ،(راوی.. دوستان! اگه نمی دونی برین قسمت های قبلی بخونید ببین چه بدبختی کشیده تا الان و چرا فلیکس درگیر شد )
وقتی شنیدن چه اتفاقاتی برام افتاد تو این مدت خیلی ناراحت شدن فلیکس از پشیمونی سرش پایین بود هیچ حرفی نمی زد . گفتم خب حالا نوبت شماست . مرینت ناراحتی گفت راستش نمی دونم از کجا شروع کنم اخر جنگ وقتی که تو خو. ن ریزی کردی و بی هوش شدی معجزه گرت افتاد دست اون (راویی .دوستان منظورش هوانگ بود ) اون با معجزه گر ها تو و من با هم ترکیب کرد و یه آرزو کرد همون لحظه که تو بی هوش شدی . آرزو ارتش تاریکی کرد . گفتم چی . مرینت ادامه داد . خوب یادم نیست اون آرزوی ارتشو کرد سربازای که از سر تا پا سیاه بودن .نه دهن داشتن و نه صورت فقط گوش و چشم قرمز داشتن .. تعدادشو خیلی زیاد بود هر لحظه بیشتر و بیشتر می شدن همه مونو دستگیر کردن بعد اون (هوانگ) معجزه گر خرگوش رو گرفت یه دریچه باز کرد به یه دنیا که نمی دونستم اون دنیا چی بود... سرباز های تاریکی تو رو گرفتن و انداختم تو همون دریچه هرچی ناله و التماس می کردم فایده نداشت ( راوی .. دوستان اگه قسمت قبلی رو خونده باشید قبل از اینکه ادرین وارد این دنیا بشه تو یه توهم بود صدای التماس یه نفر مدام به گوش ادرین می خورد تو اون توهم .اون صدای مرینت بود ) دیگه هیچ چیزی نفهمیدم بیهوش شدم همونجا . وقتی بیدار شدم توی زندان قصر یعنی همینجا بیدار شدم توی زندان فقط منو کاگامی بودیم هیچ کس دیگه ای نبود اول روز ها سردرگم بودیم که این دنیا کجاست بقیه کجان ...........ما رو انداختن بودن توی زندان چون فکر میکردم واسه دزدی گرفته بود . وقتی از سربازها پرسیدم چطوری مار پیدا کردم گفتند زخمی وسط محوطه قصر تو شب پیدامو کرده بودن هر چی بهشون می گفتم ما؛دزد نیستی یا اهل این دنیا نیستیم باور نمی کردن بعد از ۳ ماه مارو ازاد کرد ولی جای نداشتم پس مجبور شدیم به یکی از محافظین قصر تبدیل بشم به لطف کاگامی که مهارت های شمشیر زنی تونستم . کاگامی توی یه مدت زیادی آموزشم می داد چطور از شمشیر استفاده کنم مدت زیادی گذشت تقریباً یک سال
من و کاگامی تقریباً یک سال تونستم مهارت مون رو بالا ببریم و آشنا باشیم با این دنیا که تو چه جنگی هست و قرار چی پیش بیاد کم کم عادت کردیم دیگه هیچ امیدی نداشتیم فکر می کردیم فقط خودمون دوتا ایم یه روز خیلی اتفاقی خبر دستگیری یه نفر را دادند ما دوتا رو فرستادن برای بررسی شخص فهمیدم لوکا بود که به خاطر دزدی از نان دستگیر شده بود باکمی پارتی بازی از زندان درش آوردیم فهمیدم ما تنها نیستیم باید همه رو پیدا کنی تو این دنیا وقتی لوکارو از زندان درآوردیم قیافش با اون چیزی که میشناسیمش فرق داشت ولی حداقل امیدوار شدم که میشه بقیه رو پیدا کرد لوکا را آوردیم یکی از محافظین قصرش کردیم یکی از خودمون...... بهش آموزش دادیم بعدش شروع کردیم به گشت زنی تو پاریس ببینم کسی دیگه هم هست می تونیم پیدا کنیم یا نه ............
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
my war 18
..(یه نکته دوستان لوکا و کاگامی و فلیکس هویت ادرین مرینت می دونن چون مرینت بهشون گفته )از زبان ادرین.. گفتم . یعنی به همین آسونی شما 3 تا شدی یکی از سربازای ملکه هاننن . مرینت گفت. راستش خیلی خلاصه گفتم در ضمن چهار نفر فلیکس هم شد. یه خورده اعصابم خورد شد . گفتم فلیکس چطور پیدا کردین. مرینت گفت 6 ماه بعد از پیدا کردن لوکا من تونستم به درجه فرمانده ای رسیم. پیمان وفاداری به ملکه بستم و ملکه هم یه ارتش 100 بهم سپرد 2 ماه بعدش هم خبر رسید که خون آشام ها به یکی از روستاهای نزدیک پاری
نزدیک پاریس حمله کردن من با ارتش 100 نفر که شامل لوکا . و کاگامی هم میشه به اون روستا رفتیم وقتی رسیدیم همه ای خون آشام ها فرار کرده بودن اهالی روستا ک.ش.ت.ه شده بودن و خونه هاشون غارت شده بود همه جا روستا گشتیم چیزی جز ج.س.د های تیک تیکه شده پیدا نمیکردیم تنها جایی که نگشتیم کلیسای روستا بود کلیسارو وقتی گشتیم فلیکس اونجا پیدا کردیم لباس یکی از اعضای کلیسا تنش بود ولی خ.و.ن.ی . بود .اما خ.و.ن خودش نبود ظاهرا وقتی خون آشام حمله کرده بودن فلیکس قایم شده بود توی یه جایی تو کلیسا .هر چی ازش
کلیسا .هر چی ازش پرسیدم فایده نداشت هیچی جواب نمی داد از ترس سفید شده بود تو لحظه نمی دونم چی اونجا دیده که این قدر ترسیده بود ولی خب خلاصه آوردیمش به پاریس به قصر... خودم شخصا ازش بازجویی کردم..
فهمیدم وقتی تو جنگ بهمون خیانت کرد اون شخص (راویی . منظورش هوانگ بود ) به فلیکس خنجر زد و فلیکس هم همونجا بی هوش شد وقتی به هوش امده تو همون کلیسا بود. اعضای کلیسا فلیکس رو نزدیکی روستا پیدا کرد بود.و ازش مراقبت می کردن . تقریبا یکسال نیم تو همون کلیسا موند اعضای کلیسا مثل خانواده باش رفتار می کردن فلیکس هم تبدیل شد به یکی از اعضای کلیسا . گفتم یعنی کشیش کلیسا شد . مرینت گفت تقریبا . و دلیل خیانتش هم این بود که از کت نوار و لیدی باگ یعنی من و تو کینه داشته . تو کلیسا هم شب روز دعا می کرد
تو کلیسا هم شب روز دعا می کرد بخاطر گناهاش . گفتم تو هم باور کرد به همین آسونی مرینت . مرینت گفت رفتارش اینو بهم ثابت کرد هر روز . روز و شب دعا می کرد . بعد از بازجویی آزادش کردم دیگه هیچ کاری باهاش نداشتیم . ولی بعد از ۱۰ دقیقه بعد از آزادیش خودش داوطلبانه می خواست سربازه قصر بشه آموزش دیدو به ملکه قسم وفاداری خورد و خودشو بهم ثابت کرد که عوض شد . گفتم ولی من بهش اعتماد ندارم .
پایان قسمت 18