
سلام به همگی💛😍 من واقعا عذرخواهی میکنم که اینقدر دیر به دیر پارت میدم ولی واقعا از لحاظ درسی باید حسابی حواسمو به درس بدم پس زیاد وقت نمیکنم پارت بدم بازم ببخشید🙏🏼
__معرفیرولطفکنیدبخونید__ ادرین:چچچچیییییی! این که عکس بچگیهای.... مرینت:عکس بچگیهای کی!؟ _ممممنه.. _چی گفتی؟ حرفی که زد توی گوشم زمزمه میشد و من واقعا گیج شده بودم.. یعنی این پسره... ادرینه! ادرین:خب بگو ببینم عکس منو از کجا آوردی؟ این دختر کی هست کنار من؟ تاحالا این عکسم رو ندیده بودم.. مرینت:حسابی گیج شده بودم و نمیتونستم چیزی بگم.. ما دوتا چه ربطی به هم داشتیم!؟ بدون اینکه جواب سوالش رو بدم دویدم از دانشگاه بیرون و به سمت خونه دویدم.. نفسنفس میزدم.. کلید رو توی در چرخوندم،، کنار در نشستم و نفسنفس میزدم.. 《آدرین》 جواب سوالم رو نداد و سریع رفت.. نمیزارم هروقت دلش بخواد از دستم در بره و جواب سوالم رو نده.. پشت سرش دویدم سمت ماشین و تا خونه دنبالش رفتم... در عمارتشون رو باز گذاشته بود و منم از فرصت استفاده کردم و وارد شدم.. دیدم روی زمین نشسته و نفسنفس میزنه،، نشستم کنارش و گفتم: مرینت! چیشده! خوبی! مرینت:شاید هرکس دیگهای بود اینقدر تعجب نمیکردم یا ناراحت نمیشدم... ولی چرا گذشتهی من باید به این مربوط باشه!؟ یکم داشتم بهتر میشدم که یهو از ناکجا آباد پیداش شد و کنارم نشست. واا این از کجا پیداش شد!؟
ادرین:آب میخوای؟ مرینت:با دیدنش هول شدم و نتونستم چیزی بگم،، خودش بلند شد و رفت توی آشپزخونه.. صدای کابینت ها میومد که مشخص بود داره دنبال لیوان میگرده.. خودم بلند شدم رفتم پیشش و گفتم:نیاز به آب نیست ممنون،، ادرین:باشه.. _چرا اومدی؟ به یخچال تکیه داد و گفت: خب من جواب سوالم رو نگرفتم.. _سوالت چیه؟ با لحنی که مثل این میموند که بگه خر خودتی گفت:یعنی نمیدونی؟ _پوف کلافهای کشیدم و گفتم: باید با هم صحبت کنیم.. من امادگیش رو ندارم الان حرف بزنم،،، _چرا؟ _چون موضوع مهمیه که خودم هنوز درست ازش سر در نیاوردم.. _ الان منو داری میترسونی.. _.میدونم میدونم ولی ازت خواهش میکنم.. الان نمیتونم راجع به چیزی صحبت کنم که خودمم توش گیجم.. _خیلیخب....ببین شب صحبت کنیم خوبه؟ مرینت:قبوله.. _پس به آدرسی که واست اساماس میکنم ساعت ۸ و نیم بیا باشه؟ _خیلیخب ولی چرا ۸ و نیم؟ _مشکلیه؟ _با این نمیشه حرف زد.. نه فقط کنجکاو شدم اخه زیادی دقیق بود.. ادرین:خب ببین من جدیدا توی شرکت پدرم کار میکنم. و ساعت ۸ برمیگردم خونه،تا آماده بشم و یا برسم نیم ساعت طول میکشه دیگه..
مرینت:واووو نمیدونستم توی شرکت پدرت هم کار میکنی. _خب اره کار میکنم ولی از همین دیروز شروع به کار کردم. مرینت:آهان.. خب خسته نباشی. _ممنون. من دیگه میرم. و بیصبرانه منتظرم بفهمم چی میخوای بهم بگی. _میدونی.. خب من خودمم هنوز درست متوجه نشدم. ولی خب قطعا یک چیز نرمالی نیست. _امیدوارم. رفتم سمت در و وقتی خواستم برم بیرون از خونه نگاهی بهش کردم و گفتم:اممم الان خوبی دیگه؟ _اره خوبم چطور؟ _خب وقتی اومدم حالت خوب نبود دیگه داشتی نفسنفس میزدی. _آهان اونو میگی. _آره دقیقا همون😐 _چیز خاصی نبود فقط زیادی دویدم همین. _باشه من رفتم. تا ساعت ۸ونیم خدافظ. _مواظب خودت باش خدافظ. نگاه عجیب غریبی بهم کرد و بعدش لبخند زد و رفت.. وااا این چرا اینجوری نگاه میکنه!؟ یه چیزیش میشه این بشر. وای تازه متوجه شدم چی گفتم!!! اخه مگه بچهی دو سالست که بهش میگم مواظب خودت باش:/ اشکال نداره ذهنمو درگیرش نکنم.
رفتم داخل خونه و اون عکس رو گذاشتم توی کیفم. تا ساعت ۸ کمی وقت بود. رفتم و از این فرصت استفاده کردم و به حما.م رفتم. از حما.م که اومدم کولر رو خاموش کردم تا سرما نخورم. از یخچال آبمیوه برداشتم و رفتم توی بالکن و نشستم روی صندلی چوبی و از هوای تابستون لذت میبردم. حدودا سی دقیقه استراحت کردم و رفتم به سمت کمد لباسی. بین این همه لباس! من نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم! بین این همه کفش، بین این همه کیف، بین این همه رژ با رنگهای متفاوت من نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم.. بعد از چهل دقیقه فکر کردن و کلنجار رفتن با خودم موهام رو دماسبی بالا بستم و رژ کمرنگ صورتی زدم و یک شلوار کرمی اما با مدل جین پوشیدم و یک بلوز سفید با طرح ابر نیلی روی اون پوشیدم. یکم عطر زدم و یک گردنبند گردنم کردم. دیگه نزدیک ساعت ۸ و نیم بود. رفتم توی پارکینگ خونه و با رانندهی شخصیم رفتم به سمت اون ادرسی که آدرین داده بود. وقتی رسیدم با یک کافهی خیلی شیک و دنج مواجه شدم که تاحالا توی پاریس ندیده بودم. رفتم داخل و یکی اومد بهم گفت: شما خانم دوپنچنگ هستید؟ گفتم:بله چطور؟ _گفت میتونم یک لحظه وقتتون رو بگیرم. _خب البته بفرمایید؟ صندلی یکی از میزهای کافه رو برام کنار کشید و خودشم نشست روی صندلی مقابل و گفت: بنده اریک فاستر هستم!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مگه استیون نبود؟
یکدفعه شد دوپنچنگ؟؟
عاااااااااااااااااااااالی بود آجی جونم😊💌
سلام دوستان💖💖💖💖
پارت بعدی توی بررسیه💖
اجیییییی پارت 35داستانم منتشر نمیشههههه😭😭 5 روزه تا بررسی هستتت😭😭😭
۱۴ تا پارت ازش گذاشتم هیچ کدوم منتشر نمیشن😭🥺 چرااا😭اگه تو بررسی دیدی منتشرش کن اجی
نمدونم چرا دیر به دیر منتشر میششششن 😭
ج.چ: دوبی نظر اونم همینه چون عمه اینام اونجان
اونجا چ زری میزدی
ب تو چه
عالی بود عشقم۰❤😍😊
سلامممم
بچه هاااا
ی خبر مهم
حتمااااا به نظرسنجی جدیدم سر بزنید خیلی مهمه
راجع به داستانه
ترو خدا بعدی رو بذااااااااار
عالیی بید
ج چ: خونمون چون دوس داره بیاد خونمون با اینکه نمیدونم چراااا😐❤
چرا بعدیو نمیزاری؟
سلام. من واقعا وقت نمیکنم. و از همه شرمندم. ببخشید مجبورم دیر ب دیر بزارم
کی میزاری؟
میدونم چرا نمیزاری درکت میکنم
میتونم بگم بهترین داستانی که خوندم