6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Delaram انتشار: 4 سال پیش 71 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام پارت دو عکس پارت الکس فقط این پارت یه کم کوتاه هست
قراره از امروز تمریناتم برای جادوی سیاه رو شروع کنیم رفتم به سالن اصلی قصر مادرم، البته هنوز مطمئن نیستم ولی خب اینجوری صداش میزنم .
گفت: او، عزیزم بلاخره اومدی
گفتم: بله،بانوی من
و بعد تعظیم کردم
گفت: دخترم نیازی نیست منو بانوی من صدا بزنی
گفتم: خب، چی صدا بزنمتون
گفت: من مادرتم
گفتم: چشم،مادر
معلوم بود خیلی خوشحال شده.
گفت: همراهم بیا
این پارت کمی کوتاه هستش
وحرکت کرد،به یک سالن رسیدیم که گویا برای همین تمرینات هست
گفت؛: خب این کتاب روی میز رو حرکت بده
گفتم: اخه،من که نمیتونم اصلا بلد نیستم
گفت: پس چطور اون روز توی بازار تونستی کتاب رو روی هوا نگاه داری
گفتم: خودمم نمزدونم یک لحظه رنگ موهام بنفش رنگ شد بعدشم نفهمیدم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد
گفت: پس باید
بعد مکسی کردو ادامه داد: پس اگه من کتاب رو به بالا پرتاب کنم تو میتونی نگهش داری
گفتم مطمئن نیستم اخه
حرفم رو قطع کردو
گفت پس یعنی میتونی
و بعد کتاب رو به بالا پرتاب کرد، روی کتاب نوشته شده بود خاطرات شیرین، من جالب به نظر میومد کتاب چند سانتی با زمین فاصله داشت دستم رو به سمتش دراز کردم یهو رنگ موهام دوباره بنفش شد و کتاب همون جایی که بود موند من ارام ارام کتاب رو به سمت خودم کشیدم و قتی کتاب نزدیک شد اونو تو دستم گرفتم کتاب رو باز کردم خالی بود
مادرم گفت:این مال تو جایزه برنده شدن تو مرجله اول امروزرو توی اتاقت تمرین کن
گفتم:من با این کتاب خالی چیکار کنم
گفت:خاطراتت رو توش بنویس
امروز هم دوباره به سالن اصلی رفتم.
اما امروز مادرم خودش نبود خدمتکار مخصوصش رو فرستاده بود
خدمتکار: بانوی من، از این طرف لطفا
بعد دوباره به همون اتاق رفتیم، دقیقا بعد از ورودم یهو یه دود عجیبی به طرفم اومد خواستم از خودم دفاع کنم دستامو جولوی خودم گرفتم و چشمام بستم. چشمام رو که باز کردم اون دودو عجیب نبود و دوباره موهام بنفش شده بود.
من: مادر چرا رنگ موهای من تغییر میکنه!!؟؟؟
مادرم: تو، تا به حال به عنوان یک انسان زندگی کردی الان که از جادوی سیاه استفاده میکنی چون جادوی سیاه رو با رنگ بنفش میشناسن، رنگ موهات تغیر میکنه البته الان معلوم شد که تو در جادوی سیاه مهارت لازم رو داری یعنی موهات همین رنگی میمونه.
من: چــــــــــــی!
مادرم: چرا اینقدر تعجب میکی؟
من اخه، اخه من رنگ موهامو دوست دارم نمیخوام بنفش باشه.
مادرم جلو اومد دست من رو گرفت
گفت: تو در هر شرایطی زیبایی، پس بنفش رو هم دوست داشته باش.
من: چشم مادر .
مادرم: خب باید در مورد برنامه کنترول جادوی سیاه توضیحاتی بهت بدم.
من: خب، میشنوم
مادرم: در کل، چهار ازمون وجود داره تو الان مرحله اول رو رد کردی.
من: اما، من الان مرحله دوم رو هم در کردم.
مادرم: اول از این که بذار حرفم تموم بشه و این که این جزو مراحل ازمون نبود، این یه امتحان بود که من بدونم میتونی جادوگری مثل من باشی یا نه ازمون دوم رو فردا ازت میگیرم الانم برو و روی جادوت کار کن.
من: مادر الکس چی؟
مادرم: بعد از اتمام از مون تبعید میشه.
من: چـــــــی!
مادرم: مگه تو
من: نه نه نه، خب من برم.
و بعد به سمت اتاقم دویدم وقتی به اتاق رسیدم خودمو روی تخت پرتاب کردم چند ساعتی گریه کردم.
اما بعد تصمیم گرفتم از فردا یجوری مادرم رو راضی کنم.
از اتاق اومدم بیرون، رفتم سمت کتابخانه اونجا کتاب های مربوط به مهارت های کنترول جادوی سایه رو برداشتم به انتهای کتابخانه رسیدم و تا حالا، سه تا کتاب خیلی بزرگ رو برداشتم. یهو چشمم به یک در افتاد که یک قفل جادویی داشت یعنی اونجا چی هست، باید از یک نفر بپرسم، اما کی
کتاب هارو بردم توی اتاقم و شروع کردم به خوندن و تمرین کردن. فکر کنم الان ساعت پنج صبحه، وای خیلی خوابم میاد پس رفتم و روی تختم درازکشیدم و بعدش هیچی نفهمیدم.
پرتو افتاب داشت از بین پرده های پنجره اتاقم صورتمو نوازش میکرد.
اروم چشمامو باز کردم و دیدم صبح شده.
یهو صدای در اومد.
تق تق...
یه خانم در زد اومد داخل.
خانومه:من خدمتکار جدیدتون هستم
منو برد تا بیرون قصر مادرم منتظرم بود سوار کالسکه شدم.
رفتیم لب یه دره خیلی بزرگ و عمیق وسط یه بیابون.
گفتم:من الان باید چیکار کنم؟
گفت:باید از این دره رد بشی.
گفتم:چجوری؟
گفت:باید دستتو بگیر به سمت دره و بگی پل جادویی.
منم همینکارو کردم ولی هیچی ظاهر نشد.
گفتم:کار نمیکنه.
گفت:چرا کار کرد.اگه ایمان داشته باشه میتونی رد بشی.
گفتم:ولی من نمیخوام پامو بزارم رو هیچی.
گفت پس بیا اینو امتحان کنیم.
یه تناب به من بست و اون سرشو به یه تنه درخت نیمه محکم بست و گفت:حالا برو.
یکم نگاه کردم به پایین دره و یه قدم برداشتم.
هیچی زیر پام نیومد و پرت شدم پایین و مربیم با تناب نگهم داشت و کشیدم بالا.
گفتم:این کار دیوونگیه.
گفت:حتما خیلی بد بوده.
گفتم:ارههه.
گفت:خب این بد ترین اتفاقی بود که میتونست بیفته پس دیگه نترس.حالا با کمال اعتماد برو چلو.
با لرزش اومدم قدم بردارم،با یه لبخند گفت:تو موفق میشی.
من با این حرف احساس کردم نیمی از ترسم از بین رفت.صاف ایستادمو چشامو بستمو یه نفس کشیدم و یه قدم برداشتم.
قدممو که برداشتم احساس کردم پامو رو یه چیزی گذاشتم.چشامو باز کردم و دیدم رو هوا ایستادم.
بلند گفتم من تونستمممم.
قدم بعدیمو که اومدم بردارم نظدیک بود بیفتم ته دره ولی خودمو نگه داشتم.
گفت:قدماتو محکم بردار.
قدمامو محکم برداشتمو رفتم به سمت جلو و داشتم میگفتم:این خیلی حس خوبیه من دارم با جادو رو یه پل نامرعی راه میرم.خیلی جالبه.
گفت:افرین داری خوب پیش میری فقط عقبو نگاه نکن.
یه قدم مونده بود که به این حرفش شک کردمو پشتمو نگاه کردمو و دیدم تناب باز شده.
با دیدن این صحنه زیر پام خلی شد و افتادم ولی دستمو گرفتم به سنگ تو دیواره دره و خودمو کشیدم بالا.
گفت:افرین،حالا رو اون علامت وایسا.
منم رفتم جلو و رو اون علامت ایستادم.
یدفه یه پل از این طرف تا اون طرف دره درست شد و از روی پل اومدم این طرف
برگشتیم به قصر
مادرم گفت: برو برای فردا اماده شو ازمون فردا سختره 😈
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
عالیییییی خیلی قشنگ بود😍😍🥺🥺
عالی عالی لطفا ادامه بده و عاشقانه کن خیلی ممنون
خب عاشقانه که هست ولی بیشتر حالت غمگین داره