سلام سلام 👋👋👋
شب خوب خوابیدیم و صبح بیدار شدیم و بنده تازه فهمیدم امروز دوشنبه هست و من هم باید برم سرکار و یادم افتاد به اتفاق نویسنده چلاغ شدم و نمیتونم راه برم 😐💔 ( ببین قبل برداشت داستان گفتم زیاد حرف بزنی میزنم از کمرت ... بیا خوبت شد ؟؟؟؟ ) پس زنگ زدم به رییس و گفتم نمیتونم بیام . سعی کردم از روی تخت بلند بشم که یونگی رو دیدم که رو زمین خوابیده و انگار سردش بود چون تو خودش جمع شده بود 🥺 نمیخواستم این رو بگم ولی واقعا کیوت شده بود 🤧 تقریبا دلم براش سوخت و پتویی که روی خودم بود رو برداشتم و روش کشیدم ( خب خب 😈 وارد قسمت های ترکی میشویم البته شایدم کره ای ... دستمال دم دستتون باشه 🤧 ولی هنوز مونده زیاد دور بر ندارید اوکی ؟ ) به کمک در و دیوار هر طور شده خودم رو رسوندم به آشپز خونه .
تصمیم گرفتم آدم باشم و برای تشکر حداقل یه صبحونه ی ساده درست کنم . حقیقتا دیگه اونقدرا هم از یونگی متنفر نبودم و دلم میخواست باهاش مهربون باشم چون اونم خیلی مهربون بود فقط بروز نمیداد . داشتم پنکیک ها رو روی میز میچیدم که صدای پای یونگی اومد و وارد آشپزخونه شد . یونگی : اوه ، سلام صبح به خیر . اینسوک : سلام ، صبح تو هم به خیر :) یونگی : واو صبحونه درست کردی ؟ اینسوک : خب آره ، گفتم برای ج ... جبران کمک های دیروز تشکر کنم . یونگی : ممنون ولی نیازی به تشکر نیست ∆_∆ . با یونگی صبحونه رو خوردیم و یونگی ظرف ها رو جمع کرد و گذاشت توی ماشین ظرف شویی و منم دوباره به کمک در و دیوار رسیدم به مبل و نشستم -_- ( اینسوک : نویسنده ازت نمیگذرم اینو بفهممممممم . یونا : عه منم اینجام که ... چیزه اینسوک جان آروم باش نویسنده کلا کرم داره :/ . نویسنده : بیا ... بقیه هم شخصیت داستانی دارن منم دارم =_= )
روی مبل نشسته بودیم و تلویزیون نگاه میکردیم که گوشیم زنگ خورد . نگاه کردم و دیدم مینهو تماس گرفته #_# یعنی قشنگ اراده کردم که سرم رو بکوبم به تلویزیون ولی فعلا بیخیال شدم و گوشیم رو جواب دادم . اینسوک : بله ؟ بفرمایید . مینهو : سلام اینسوک شی . اینسوک : سلام آقای کانگ ، مشکلی پیش اومده ؟ مینهو : اوه نه نه ، فقط زنگ زدم از شما بپرسم مشکلی هست که امروز نیومدید ؟ آخه رییس عصبانی هستن اما من سعی کردم آرومشون کنم تا از شما ناراحت نشن اینسوک . اینسوک : اممم آقای کانگ ... فکر نمیکنید زیادی راحت صحبت میکنید ؟ بعدش هم من فکر نمیکنم دلیلی داشته باشه که موضوع رو به شما بگم در ضمن من امروز صبح به رییس گفتم که مشکلی برام پیش اومده و نمیتونم بیام . مینهو : « صدای باد »
قشنگ از پشت گوشی معلوم بود که مینهو سرخ و سفید شده :) مینهو : اوه ... بله شرمنده ام . و سریع گوشی رو قطع کرد . اینسوک : پسره ی فضول ، شیطونه میگه بزنم دندوناش بریزه تو شیکمش ، پسره ی ... . یونگی : هی کی بود ؟ چرا جوش آوردی ؟ اینسوک : هه هه ... خب یکی از رو مخ تریننننننن همکارام بود :) یونگی : کیه مگه ؟ اصلا چیکار داشت ؟ اینسوک : خب این یارو ، رو مخ ترین همکارمه و خب چند ماه پیش اعتراف کرد که عاشقمه و منم رد کردم و اونم قصد داره با محبت کردن بهم نزدیک بشه که من هی عین کفتر میپرونمش ولی مگه ول میکنه -_- ، و خب الانم داشت خیلی راحت اسمم رو صدا میکرد و منم تقریبا اعصابم خورد شد :/ یونگی : اشکال نداره ذهنت رو برای اینجور چیزا درگیر نکن . اینسوک : راستی یونگی ... تو سر کار میری ؟
یونگی : خب آره ، یه کار پاره وقت توی رستوران ماگرتا . خب حقوقش در حدی هست که بتونم هر چی لازم دارم رو بخرم . راستی اینسوک ... تو چرا میری سرکار ؟ مگه بابا بهت پول نمیده ؟ اینسوک : آممم خخخخخب ، چرا اما بنا بر دلایلی ... . یونگی : بزار حدس بزنم ... تو دلت نمیخواد با من و مامان وقت بگذرونی ، نه ؟ اینسوک : خب ... آ آره 😞 یونگی : این اشکالی نداره ... خب تقریبا درکت میکنم ، منم اوایل به خاطر همین میرفتم سرکار اما خب الان دیگه فقط به خاطر مخارجم میرم سر کار . اینسوک : خب مگه بابا به تو هم پول نمیده ؟ یونگی : اینو کسی نباید بدونه ولی ... نه 💔 . اینسوک : چی ؟ حتی مامان ؟ یونگی : آره خب این مربوط به موضوعی میشه که فعلا دلم نمیخواد در موردش حرف بزنم . اینسوک : من ازت نمیخوام بگی ولی آخه چرا ؟ بابا که همیشه باهات مهربون بود ...
لایک ، کامنت و فالو فراموش نشه ❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود رمانت رو ددست دارم خواهشن ادامه بده💜💜
چشم لاولی 💜
خیلی عای 💜💜💜💜