ویـــرانگــر درحالـــ تایپــ...

خب اول یسری نکته میگم دوتا داستانی که نصفه مونده یکی رو ادامه میدم ولی شما تصمیم بگیرید که کدوم باشه سرنوشت یا ازدواج ننجون؟ دوم اینکه بزاری یکم خودمو معرفی کنم امیلی‌م ۱۶ سالمه حدود سه ساله که نویسندم و هی دارم توی کارم بهتر میشم این داستان قصه‌ی یه دختر و پسر هست که هر دو عزانشون رو از دست دادن و طی یسری اتفاقات باهم اشنا میشن

اسلاید اضافه..

دختر ریز اندام با لباس های مشکی رنگ و صورتی آشفته رو یزانو های خودش فرود اومد به خاک چنگ زد و از ته دلش فریاد کشید ا.ت:چراااا... چرااااا باید تنهام بزاریییییی تو بهم قول داده بودی گفته بودی همیشه پیشم میمونییی بلند شو منو تنها نزار هیچ صدایی نبود که جواب حرف های دخترک تنها رو بده ا.ت چشم های پر از اشکش رو بست و خودش رو توی آغوش سرد خاک عزیز ترینش رها کرد... آیا این پایان داستان بود؟ ا.ته عی که با دوس.ت پس.ر.ش به یه سفر عاش.قانه اومده بود حالا باید تنها برمیگشت سئول؟ *هلند* کشوری که ا.ت عاش.قش بود تنها مرد زندگیش سوک یونگ رو ازش گرفته بود. تو اون لحظه نه تنها از اون کشور و مردمش از همه‌ی کسایی که توی اون دنیا نفس می کشیدن متنفر شده بود..

اون طرف کوه ها و جنگل ها جایی که فقط افراد و ارواحی که از بهشت رانده شدن زندگی میکردن مردی با چشم های اشکی جسم مع.شو.قه‌ی خودش رو توی بغل گرفته بود و به منظره‌ی بیرون بیرون پنجره خیره شده بود. امروز روزی بود که اون متولد شده بود! سالگرد هزار و صدمین روزی که اون مرد به وجود اومده بود... بدون ریختن قطره‌ای اشک یا بیرون اومدن کلمه‌ای از دهنش به رو به