
سلام به همگی توی این پارت حتما در مورد گیلدا نظر بدهید.وای نمیدونم چرا انقدر هیجان دارم؟
با فکری که به ذهنم رسید سریع از جایم بلند شدم.تا بیدار شدن بقیه تقریبا سه چهار ساعتی هنوز وقت داشتم و میتوانستم تمرین کنم.بی سر و صدا مشغول تمرین جادو و کار با شمشیر کردم ولی فقط یک ساعت وقتم را گرفت.بی حوصله روی زمین نشستم.باید کاری میکردم و خودم را مشغول میکردم تا استرسم کمتر بشه.ناگهان فکری به ذهنم رسید.چرا نتونم مثل مردم سرزمین زمینی از نیروی صاعقه استفاده بکنم؟
سریع دست به کار شدم و روی استفاده از صاعقه تمرکز کردم.با اینکه کم کم داشتم روی تمرکز کردن مهارت پیدا میکردم ولی امروز انقدر هیجان زده بودم و استرس و غم داشتم که این کار،کار ساده ای نبود.تقریبا بعد از دو ساعت و نیم موفق شد مقداری الکتریسیته تولید کنم،بیشترش کنم و حرکتش بدهم.بعد با خستگی بلند شدم تا موهایم را شانه بزن ولی بادیدن موهایم به سختی جلوی خودم را گرفتم که جیغ نزنم.
بیش از دو روز بود که موهایم را شانه نزده بودم و حالا هم به خاطر جریان های الکتریسیته موهایم به شکل خنده داری به هم ریخته بود.موهایم را سریع شانه کردم و با کشی یاسی بستم بعد لباسی زیبا و ساده به رنگ یاسی و سبز ملیحی پوشیدم.در آخر یک تل سبز کم رنگ با رگه های طلایی و نقره ای روی موهایم گذاشتم.لباس زیبایی بود و خیلی به من می آمد.
سریع از اتاق خارج شدم و به سمت اتق آریستا رفتم.آریستا را توی راهرور دیدم.با اشتیاق و هیجان به سمتم دوید و منو در آغوش کشید و با هیجان گفت:نمیدونی چقدر هیجان دارم.به نظرت موفق میشیم جلوی آنها را بگیریم؟با این حرفش ناگهان غمگین شدم و گفتم:اگر هم موفق نشیم برای من مهم نیست.آریستا با تعجب نگاهم کرد.چشم هایم پر از آب شده بود و هر لحظه امکان داشت اشک هایم سرازیر بشه.
یکدفعه یک نفر از پشت جلوی چشم هایم را گرفت.صدای اریک را شنیدم که گفت:چرا دختر عمه عزیزم چشم هاش پر از اشکه؟با خنده گفتم:اریک اذیت نکن.اونم با شادی دستش را از چلوی چشم هایم برداشت و کنار آریستا ایستاد.هردو با لبخند به همدیگه نگاه میکردند.دباره با یاد آوری ویانا چشم هایم اشکی شد واین بار اشک هایم سرازیر شد و روی گونه هایم میقلتید.ناگهان آریستا دست من و اریک را گرفت و به اتاقش برد.
سریع در اتاق را بست و به رو به من گفت:چرا نمیگی چه اتفاقی افتاده؟با گریه همه چیز را برایشان تعریف کردم.هردو غمگین به نظر می رسیدند.در آخر آریستا با نگرانی گفت:اتفاقی که برای اوستا نیوفتاده؟سری به علامت نه تکان دادم که خیالش راحت شد.اریک با نگرانی گفت:شما باید سریعا به سرزمین نور و سایه برگردید.البته منم میام.شاید از اونجا خوشم آمد و تصمیم گرفتم برای همیشه در آنجا زندگی کنم.بعد چشمکی به آریستا زد.
ناگهان د
ناگهان در باز شد و خدمت کاری وارد شد و به ما اطلاع داد که یک جلسه برگذار شده که ما باید در آن شرکت داشته باشیم.ما سه نفر هم به سالنی که جلسه در آن برگذار میشد رفتیم ولی همه فکر من ویانا بود.باید راهی برای برگشت پیدا میکردم باید با مادر جان صحبت میکردم.
امید وارم از این پارت خوشتان آمده باشد.نظر در مورد داستان و گیلدا فراموش نشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای خدااااا من بعدی میخوامممم😃😃😃😊
راستی اوا جونم عاجی میشی؟!
بسیار عالی
عالی گیلدا محشره بعدی رو زودتر بزار
ممنون
عالی
ممنون
عالی
ممنون