9 اسلاید صحیح/غلط توسط: ꧁𝑺𝒂𝒓𝒊 انتشار: 3 سال پیش 38 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
به نام خدا روزی روزگاری این سارینا دوباره شروع کرد به داستان نوشتن:)
۷ سال گذشته.... امروز واسه ی زندگیم خیلی اهمیت داره! باید از هر نظر همه چیز عالی باشه، نُت ها و نوازنده ها... همه، اگر از پسش بر بیام برای اولین بار تو این هفت سال از ته قلبم خوشحال میشم❤. گریمم تموم شد، بلند شدم و تشکر کردم و با ترس و لرز بر روی پشت صحنه رفتم. دستیار صحنه اشاره کرد که وقت رفتن رو صحنست..! خسته بودم و زیاد تمرین کرده بودم اما فقط دو سه ساعت باید دووم بیارم. آه بلندی کشیدم و.... با قدم های بلند از پرده های پشت صحنه بیرون رفتم، با نور شدیدی چشمانم رو بستم. واقعا ترسناکه😓، نور و تصویر بر روی من افتاد. نفسم بالا نمی اومد. خواستم برگردم که صورت کریستوف رو دیدم... مثل همیشه مشتاق🙂 باز هم علامت داد که برگردم و ادامه بدم. نفس عمیقی کشیدم و آروم بر روی سِن رفتم. نشستم و ویولن رو برداشتم💜.
و چیزی نگذشت که صدای نواختن بلند شد! ( از زبان کریستوف)اصلا بزار بگم کریستوف کیه😂، خب جونم واستون بگه که شخصیتهای خیلی زیادی به این فصل اضافه شدن که حتما به تستش سر بزنین😁، دوست شارلوت😜 ، دوست من🤪( کریستوف) و بقیه ی شخصیتان گرامی😉😂) و اینکه نگران نباشین آینده ی همتون پر از شوق و باحالیه😂✌🏻) و یک نکته ی بسیار کلیدییییییییییی😶، اهم اهم این فصل کمی عاشقانه و ترسناکه😶))) شروع به نواختن کرد... بالاخره موفق شد و این خوشحالم میکرد. با اینکه یک قتل دیگه گزارش شده بود و به عنوان کار آگاه باید به صحنه می رفتم اما میخوام پیشش بمونم🙂 مطمئنم به کمکم احتیاج داره💙. تا به خودم اومدم متوجه شدم قطعه ی اول رو تموم کرده! به سرعت رفتم پشت صحنه. داشتم رد می شدم که به یک فردی بر خوردم😩. عجله داشتم اما صورت این مرد واسم خیلی آشنا بود😕. به سرعت ازش گذشتم و به پشت راهی شدم. گشتم تا سابرینا رو دیدم! دستم رو به نشانه ی موفقیت بالا بردم و گفتم: هو هووو ببین کی از پسش بر اومده🥳🤞🏻!
( از زبان سابرینا) به طرفش رفتم و در آغوشش گرفتم💫. با عصبانیت گفتم: گزارش قتل رو شنیدم بهتر نبود بری؟😦. خوش خنده گفت: همین الانم قاتل رو پیدا کردم😏. میدونستم کریستوف بسیار باهوشه اما خواستم بگم چطور که به یک نفر سلام داد. درست پشت سرم بود. برگشتم تا ببینم کیه... همینطور موندم😨. زیر لب گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟ اصلا چطوری اومدی؟😧. اون مرد گفت: خوب، داخل نامه همه نوشته بودن کجا میتونیم ملاقاتشون کنیم🙂. گفتم: الکس!.... خیلی عوض شدی🥲. کریستوف گفت: الکی، من در موردت زیاد شنیدم🙂. تا اجرای قطعه ی بعد نیم ساعت زمان داشتم و از تعجب زبانم رو گاز می گرفتم. الکس گفت: میدونم زوده اما نامه رو باز کردم.... سابرینا، من... کریستوف گفت: عذر میخوام وسط حرفتون میپرم اما من نمیتونم اجازه بدم اینجا بمونین، حالا کا مطمئن شدم بهتره که بگم من به عنوان کار آگاه و داشتن درجه ی سرگرد باید شما رو دستگیر کنم آقای الکس فارست، شما به جرم... بلند گفتم: جان؟ کریستوف چیکار میکنی؟😳. کریستوف اشاره کرده که بشینم و ادامه داد: به جرم قتل و دزدی از آقای رونالد چاندی دستگیر هستین، لطفا سکوت اختیار کنین و کار ابلهانه ای انجام ندهین😏.
الکس همونطور لنگ رو لنگ انداخته بود و به طرز کنایه ای کریستوف رو تحسین میکرد. کریستوف سعی کرد به الکس دستبند بزنه ولی الکس بلند شد و کت و شلوارش رو صاف کرد و گفت: فکر نمی کردم آنقدر زرنگ و در عین حال ابله باشین. بی ادب😕. ادامه داد: متاسفم اما نمیتونم بزارم اینحا به هم برسیم😌. از دیدنت خوشحال شدم سابرینا اما.... بلند شدم و سعی کردم الکس رو مهار کنم😳. از مچ دست الکس گرفتم اما کریستوف سعی کرد به روی زمین بندازتش که الکس ، داره چیکار میکنه🤯... سه تا انگشت خواهر و برادر و نشانه اش رو روی سر کریستوف گذاشت و کریستوف.....از پا افتاد😟. الکس گفت: اما خب ماجرا اینجا تموم نمیشه😏 رفتم به سمتش تا بگیرمش... به الکس نگاه کردم😥. گفتم؛ چه اتفاقی افتاده؟ چرا باز هم از جادو استفاده میکنی؟😡. آب دهانش قورت داد و گفت: ببین من باید برم... نامه رو بخون، خواهش میکنم به من اعتماد کن😞.
از پشت به الکس نگاه می کردم که با سرعت دور می شد. هه... این دومین باره گند میزنه به زندگیم 🙂، امیدوارم دوباره یک موضوع جدید شروع نشه! دوستان پشت صحنه رو خبر کردم که به کریستوف کمک کنن، از اون طرف سالن، صدای خواندن من برای رفتن به صحنه رو شنیدم، کلا بیخیال همه چیز شدم، الان تنها چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود نامه ی الکس بود...💫 ( دو ساعت بعد) از نگرانی مو به تنم سیخ بود. این چه کاری بود که الکس انجام داد😟. کریستوف تو کما رفته بود و زندگیش مثل یک گوی تو دست الکس گم شده بود💥 کنار تخت اتاق بیمارستان نشسته بودم و نامه ی الکس رو نگاه می کردم، میترسیدم اگر بازش کنم ممکنه باز هم یکی بمیره، سختی بکشیم و درد رو تحمل کنیم. هعی، گوشیم رو باز کردم و به کانتکت هام نگاه کردم. میخواستم به لونا زنگ بزنم اما،.... اما وقتی به پروفایلش نگاه انداختم متوجه شدم که چقدر با جک خوشبخته🙂، چشمم به پروفایل کاترین افتاد! خیلی دلم میخواست بدونم داره چیکار میکنه
(( ماماننن، خوبه بهت سخت نگرفتم😑🤪)) به مامانم نگاه کردم، خنجرش رو زیر گلوم گذاشته بود و یکی دیگه از تکنیک های حرفه ایش رو بهم یاد میداد😑، مامان گفت: چی فکر کردی؟ ما موقع جنگ با تانوس فقط خودمون رو داشتیم😏، کی میدونه چطور زنده موندیم🤧، راستش از تعریف های مامانم خندم میگیره، با اینکه براش خیلی ارزش قائل هستم اما شک دارم که از درون خوشحال باشه🙃، گفتم؛ بهتر نیست برم شکار؟😐، امشب باید ی چیزی بخوریم بالاخره🔪، مامانم خندش گرفت و گفت: همراهت میام صبر کن خنجرم رو از داخل بیارم...( از زبان کاترین) به داخل رفتم تا خنجر رو بردارم، الان که کنار دخترم زندگی میکنم شاد تر از هر موقعی هستم🙃، خنجر رو که برداشتم، از خونه بیرون می اومدم که صدای زنگ رو شنیدم. ترسیدم! معمولا کسی پیدا نمیشه که تماس بگیره...
جسیکا هم صدای زنگ رو شنید و به داخل خونه ی درختی اومد. اشاره کردم که عقب بمونه، آروم تلفن رو برداشتم و گفتم: کی هستی و چی میخوای؟😒، آدم پشت خط گفت: امممم ی یار تنومند نیاز دارم که مثل قدیما بزنه پس کلم و بگه کدوم راه درست تره😌😗. با تعجب نگاه کردم: تو دیگه کی هستی؟😂😃، یارو پشت خط گفت: همونی که خبر داره دختر دار شدی🤭، برگشتم و گفتم: شارلوتتتت، تو واسه ی چی به اینجا زنگ زدی؟🙉، جسیکا که تعجب کرده بود زیر لب گفت: این انسان خل رو میشناسی😳؟ یک دفعه یک صدای دیگه از دور گفت؛ این خلی که میگی ی روزی یار مامانت بوده هاا😪😂، با تعجب گفتم: سابرینا تو هم اونجاییی؟😐🔪، هم شارلوت و هم سابرینا شروع به صحبت کردن: باید ملاقاتت کنیم، متاسفم اما چاره ی دیگه ای نیست😬، تا حرف ملاقات شد گوشی رو کوبوندم سر جاش و به طرف جسیکا برگشتم،: به تمرین ادامه میدیم، دومین درس مهم زندگیت رو یاد باشه جسیکا.... هرگز بهترین دوستات رو چند تا خل انتخاب نکن😑🧟♀️ ( از زبان کریستوف) با ترس از جام بلند شدم😧، نه نه نه باید بهشون بگم، به دور و برم نگاه کردم خبری از سابرینا نبود. داد زدم: نمی فهمیننن من باید بلند شم، من کمک نیاز دارممم. دستام بسته شده بود و داخل تخت نظامی بودم، پرستار ها جمع شدن، گفتم: اون داره میاد، اون ی وحشیه، خواهش میکنم خواهش میکنم بزارین برم🥺، یک پرستار نزدیک اومد و گفت: اوه آقای کریستوف نباید اونقدر ها به خودتون سخت بگیرین😏، بهتون آرام بخش میزنم که بهتر بشین🙂، با خودم میگفتم اینا کین که همه چیز رو فهمیدم، با دستام قبر خودمو کندم! این پسر، همین پرستار، همون احساساتی رو داره که موقع لمس کردن دست الکس بهم دست داد. گفتم: نمیزارم قسر در بری😡، آروم ، ارام بخش رو به گردنم زد و گفت: پس، من مجبور میشم که بکشمت😈. باید خیلی زود می فهمیدم که این شخص کیه، اون سرشار از حس انتقامه! تو همین افکار بودم که طولی نکشید که چشمانم سنگین شد و در آخرین لحظه شنیدم که یکی گفت: دوست ندارم بازی من رو خراب کنی😼
(از زبان ویلیام) به شارلوت نگاه کردم و گفتم: عزیزم، مطمئنی میتونی بهشون اعتماد کنیم؟😕، شارلوت با حالتی آسوده گفت: میگم که، نگران نباش اینا دوستای قدیمی من هستن😀، سرم رو تکون دادم و به سمت میزی که سابرینا نشسته بود رفتیم. سابرینا گفت: این کافه فوق العادس😌، اهم، خب من فکر کردم که اگه هممون جمع بشیم بهتره که تو اون زمان نامه الکس رو بخونیم پس😬😁... یک صدای آشنا از پشت گفت: پس تصمیم گرفتی که باز هم هیجان به زندگیمون اضافه کنی😒، برگشتم به سمت صدا و استیون و آرتین رو دیدم🙂، چند تا از دوستای دیگه ی شارلوت😄، فکر کنم سیاستمداری چیزی بودن، تیپشون کت و شلوار و آراسته بود. سابرینا گفت: بس کن بابا، شما ها هم پشت میز نشستن خسته نمیشین؟😏. استیون گفت: هه.... تو راه لونا و رو جک هم دیدیم😐😂،
شارلوت گفت: واییی اونا هم اومدن😃😁؟ مشتاقم این دو تا زوج رو ببینم دوبارهه🤣🥳، سابرینا و بقیه هم خوشحال بودن که گوشی سابرینا زنگ زد....( از زبان خودم) گوشیم زنگ خورد، از ترس میخکوب شدم😟، از بیمارستان بود، آروم گوشی رو بغل گوشم گرفتم و گفتم: بله؟ یک پرستار جواب داد: میبینم که دوباره متحداتون رو دور هم جمع کردین😏، خوب گوش کن، من اجازه نمیدم بازی من رو به هم برزین، یا همین الان نامه رو میسوزونی و همه چیز رو فراموش میکنی یا به همتون صدمه میزنم😈، خواستم بگم کی هستی که گفت: اینجا من رییسم، فقط گوش کن. دوست دارم محبتم رو بهتون نشون بدم پس میزارم ایندفعه زنده بمونین! خواستم بگم در مورد چی حرف میزنی که محکم کافه منفجر شد😦، همه پرت شدیم به یک طرف، گوشام سوت می کشید و نمیتونستم بلند بشم. داشت سرم گیج می رفت. اون صدا از گوشیم گفت: بیشتر از این محبت نمیکنم😒، صداش آنقدر داخل مغزم پیچید که دیگه چیزی نفهمیدم!( اوکی ایزی ایزی تمام تمام😐، میتونست پارت اول بهتر باشه اما شرمنده زیاد وقت نداشتم😅، برو واسه آنچه خواهید دید😁💜)
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
عیدت مبارککککک
دوستان چه غلطی کنم ای خدا
رد شد؟
محض اطلاع تا الان سه بار داستانو از اول خوندم
محض اطلاع اکانت جدید زدم فکر کنم این اکانتم اصن بلاکه 😐
تبمیکیمیکجطجیجینیگبمکیکژکزمبکبمیککیکی
خیلییی باحال بودد
تا سه ساعت تو شک بودم😂
فقط میشه قسمتای شارلوت رو خیلی عاشقانه نکنی
نمیدونم چرا خجالت میکشم
ولی دنیل و کاترین کی وقت کردن از اون کارا کنن؟😂
آها باشه ام چیزه از دنیل نیست😂
اون از اون سر دنیا😐👻
کتی جان چراا به دنیل خیانت کردی؟😔
اون مرده😐
😂
😂😂😂😂😂😂😂😂
شگون ندارع پشت سر مرده ازین حرفا بزنید😔🖤🥀
چشم ببخشید شما به بزرگی خودت ببخش😂🙂😔
راستی خدا رحمتتم کنه
میگم پارت بعد رو کی میذاری ؟
💕
پارت بعد در صف بررسی می باشد🙂❤
هوراااااااا😍
چرا پس بررسی نمیشه😐
نمیدونم منم از دیروز منتظرم
خودم یه تست داشتم خیلی دیر بررسی شد من روز پیش گذاشته بودم اون تست رو فرداش بررسی شد 😐
حالا انشالله تا فردا بررسی میشه
الله اکبر بدبخت شدم😐
بچه هااااا رد شد😳
آرههه خیلی بدهههه😩
چرا ؟
نه حالا دوباره بزار ولی خدایی چرا رد شد ؟ 😳
نمیدونم منتهی هیچی هم نداشت فکر کنم ناظر سرسری خونده زده اما داخلش چند بار این ایمیلی شیطانه رو آورده بودم
آره
ا وا 😐
بچه ها چیکار کنم بررسی نمیشه😥
نمیدونم تغییر دادی داستانو ؟
وای بچه ها دوباره رد شد😭
چرا ؟ وا 😭
نمیدونم فکر کنم ناظر اصلا نمیخونه
امروز بازم حذف شد🙂
من دیگه ردددددد دادممنم
هااااا ؟ !
پس چجوری رد میکنه حتی نمیدونه توش چیه ؟
وا
منم
ای خدااااااا
برای سومین بار ر*د شد🙂😭
ا این ..... اصن از وقتی این ماین فرتر یاد گرفتم میگم هیچکی نمیفهمه ولی تو میفهمی 😂😂😂😂
چه چیزا گفتی به کی حالا؟ 😂
وایییی 😐😩
آرهههههه😂😂🤣
بچه ها میگم الان دیگه چیکار کنم؟🤕
نمیدونم میگم فعلا نزار اکانتت نپره یه مدت صبر کن بعدا بزار اینجوری بهتره
باشه الان میرم
راستی اونی که زد کافه رو به چوخ داد همون دزدس؟:")اسمشو یادم رف هیق
بیاین بگین ببینم تو داستان میخواین چه چیزی رو زیاد کنم از بین اینا(😍 🤧 🤍)
دییقن چرا منتشر نشدی کامنت محترم:/
هق گفته بودم🤍منو کلا یاد واندی میندازه نمد چراع به نیت داندی قلب سفیده:")🤍
ای جان چشم🙂
عرررررررر چه شروع جنجالیع*-*
خیعلی خفنههههه*-*
ولی دوست دارم الکسو خفه کنم نمیدونم چراع*-*
واقعا الله اکبر به چه علت؟😟
ارع خوش میگذره الکس ازاریع*◡*
اتفاقا من خیلی میدوستمش😶😂
مام از رو علاقع زیاده که دوست داریم خفش کنیم✨🍭
آخی نازی🙂😂
هیق😔😹💞
وایییییی چه خفنه 😍 🕶️
این واقعا فوقلادع اس