شب سوزان ( کوک )▪️

از خواب بلند شدم و دیدم ساعت ۸ صبحه، اصلا حال ندارم . با اینکه حال نداشتم بلند شدم و رفتم پایین ، (علامت ات :_ ، علامت هانا :~ ، علامت مامان ات :/) ~صبح بخیر خانم ات . _ راحت باش بگو ات . ~ چشم . /صبح بخیر بیا بشین صبحونه بخور . _ صبح بخیر ، باشه. رفتم و نشستم روی صندلی ، در حال خوردن صبحونه بودم که یاد اتفاق دیشب افتادم . (عکس ات )

( فلش بک به دیشب ) پدرم بهم زنگ زد و گفت برم کمپانی . رابطم با بابام زیاد خوب نیست با این حال به حرفای زورش گوش میدم ، بعد از ظهر شد و لباسمو پوشیدم ( لباس ات ) و رفتم کمپانی ، اخه با من چیکار داره ؟ رسیدم و رفتم توی اتاق پدرم . _ سلام بابا باهام کاری داشتی ؟ ( علامت بابای ات : ✓) ✓ سلام بیا بشین . رفتم و نشستم ، بعد از کمی سکوت گفت ✓ ات از فردا باید بیای کمپانی و اینجا کار کنی . _چی ؟ من ؟ من هنوز خیلی جوونم نمیخوام خودمو با این چیزا مشغول کنم. ✓ روی حرف من حرف نزن ، همین که گفتم .( با داد). _ مگه زوریه خب نمیخوام . با سرعت امد سمتم و بهم س...ی...ل...ی زد .

اونقدر محکم بود که سردی خ.و.ن رو توی دهنم حس کردم . سعی کردم بغضم نشکنه ، از اونجا اومدم بیرون ، همینطور توی خیابون راه میرفتم که بغضم شکست و گریه کردم . بارون هم شروع به باریدن کرد ، شدت گریم کم شد که یکدفعه به یه نفر خوردم و افتادم زمین ، پاهام زخمی شد و خون میومد . _ اخخخ پاممم . (کوک:+ )+ خانم حالتون خوبه ؟ واقعا معذرت میخوام ، بزارین کمکتون کنم . دستمو گرفت تا بلند بشم اما پام زخمی شده بود و جون نداشت به خاطر همین تعادلم رو از دست دادم و افتادم ، _ اهههه 😫. + خانم بیاین روی ک.و.ل من ، شما پاتون زخم شده . پام درد میکرد پس رفتم روی ک.و.ل.ش . معلوم بود که ادم خوبیه پس بهش اعتماد کردم . خیلی خسته بودم یه دفعه نفهمیدم چیشد که خوابم برد .

امیدوارم خوشتون اومده باشه . 🥰♥ لطفا لایک کنین . 🖐🏻