
دیدین این دفعه زودتر گذاشتمش🙃 امیدوارم خوشتون بیاد کاراملااا
بدون اینکه چیزی بگی سوار ماشین شدین و از وینتر وی دور میشدید،داشتید به اواخر شهر میرسیدید که دیگه صبرت تموم شد و ازش پرسیدی،. کارلا:اوممممم اهم اهم نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟. بومگیو:پیش کسی که میتونه کمکت کنه. کارلا:اما تو هنوز کامل نمیدونی اتفاقاتی که برای من افتاده چیه،یعنی درواقع خودمم نمیدونم!. بومگیو:دقیقا برای همین داریم میریم،که جواب سوالاتو بگیری
به بیرون شهر رفتید،کم کم به یه روستای کوچیک رسیدید که خونه های عجیبی داشت،یکم تو روستا قدم زدین تا اینکه بومگیو به یه خونه ی خیلی کوچیک و خرابه اشاره کرد و گفت که باید بریم اونجا. وارد که شدین یه فضای کوچیک خیلی تاریک بود اما دیدی که بومگیو داره به یه نقاطی از دیوار دست میزنه و.... کارلا:جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ. زیر پاتون خالی شد و از یه جایی مثل سرسره سنگی به یه زیرزمین بزرگ رسیدید که با مشعل روشن شده بود
تو وحشت بودی که اینجا کجاست که یهو بومگیو داد زد :آهااااااای مادام کوکو؟؟؟؟. و صداش توی زیرزمین بزرگ میپیچید... که یهو یه صدایی اومد. مادام کوکو:هومممممم کسی اسم منو صدا زد؟؟؟. و به خانم تقریبا میانسال با ظاهر عجیب غریب از پشت سایه ها بیرون اومد،مادام کوکو یه پیراهن بلند مشکی داشت و روش یه پارچه بنفش انداخته بود،یه کلاس بنفش هم داشت که ازش پولک های رنگی رنگی بزرگی اویزون بود،پوست صورتش خیلی سفید بود و به چشم هاش سایه سبز زده بود
یکم ترسیدی البته خب حق داشتی دقیقا مثل ادم های بد تو فیلما بود ولی به بومگیو اعتماد داشتی و میدونستی قرار نیست اتفاق بدی برات بیوفته،البته فقط امیدوارم بودی. بومگیو:سلام مادام کوکو ،من اومدم تا اینجا ازتون کمک بخوام،اتفاقات عجیبی داره میوفته. مادام کوکو:بوم؟؟این تویی؟هااااا هاااااااا چقدر بزرگ شدی اووو از اخرین باری که دیدمت خیلی میگذره عومممم نگاش کن اخیی
خب بنظر میرسید که مادام کوکو و بومگیو با هم مشکلی نداشتن پس تا وقتی با بومگیو مشکل نداشته باشی این خانوم قرار نیست اونقدر که فکر میکنی بد و ترسناک باشه. مادام کوکو:خب عزیز دلم بهم بگو مشکلت چیه؟. بومگیو: درواقع مشکل من نیست،مشکل این خانومه. و به تو اشاره کرد. مادام کوکو:خب عزیز دلم چجوری میتونم کمکت کنم؟. کارلا:اومممم خب راستش آمممم اومممم . مادام کوکو:میدونم از من میترسی،همه همینجورین ولی نگران نباش من از انسان هایی که ازم کمک میخوان خوشم میاد و باهاشون مهربونم،بهت اسی.ب نمیزنم
یکم ترست کم تر شد پس بهش گفتی:خب راستش قضیه از اینجا شروع میشه که من برای یه پروژه به سئول اومدم ولی همون شب اول یه دختر بیدارم کرد،دختری که تاحالا ندیده بودمش،خیلی قیافش شبیه من بود ولی از من کوچیکتر و جوون تر بود،به من گفت بویی حس نمیکنی؟و من متوجه بوی گاز شدم،اره لوله بخاری ترکیده بود اون یه جورایی منو از مرگ نجات داد ولی ماجرا به همین خطم نمیشه،امروز صبح یهو سرم گیج رفت و اون دختر و تو ذهنم دیدم که داشت بهم اخطار زلزله میداد و خب زلزله اومد،ولی فقط توی شهرکی که من توش پروژه داشتم،هیچ جای شهر زلزله نیومده و این داره منو نگران میکنه. مادام کوکو:دخترم دیدن یا شنیدن صدایی که فقط خودت میتونی بفهمیش اصلا نشونه خوبی نیست. کارلا:اممم خب راستش فقط من نیستم....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اخ جووووووووووون^^
پالت جلید:)
خیلی قشنگه داستانتಥ‿ಥ
مرسیی:*