
سلام دوستان خب همونطور که میدونید این پارت آخر این داستانه و تریلر داستان بعدیمم که تو پارت قبله. خب بریم که شروع کنیم!
دیپر: اینم اینجا. اینم اونجا. اه! هر بار این تخته ی کاراگاهی مسخره رو امتحان می کنم می رسه به جایی که ما الان هستیم. اه. تو فیلما که ۲ تا نخ وصل می کنن. تا مارک عینک طرفم می فهمن. میبل: دیپر ساعت ۲ شبه. فقط ۲ ساعت بخواب. دیپر:شوخی می کنی؟ الان که ۱۰ ساعت تا محو شدنم مونده؟ میبل؟ میبل؟ میبل: خررررو پفففففف! خررررو پففففقف! دیپر:آه! شل صولتی تو همیشه هستی یعنی لااقل میتونم باهات حرف بزنم.
شل صولتی:خخ. دیپر: وای خدا دیگه اونقدر خل شدم دارم با یه خوک درد و دل می کنم. شل صولتی:خخ.( خنده نیست صدای شل صولتیه) دیپر: شل صولتی خیلی گوگولی هستی و شل صولتی رو ناز کرد. دیپر: وای! میبل راست می گفت. خیلی گرم و نرمی... خیلی.. گرم و خررررو پففف و روی والداز خوابید. والداز به زور خودشو از بغل دیپر در اورد.
والداز: شکمم به قار و قور افتاد. میبل! میبل! میبلی غدا بده. ای بابا! بلند شو دیگه! شل صولتی رفت رو تخت میبل و میبل رو پایین انداخت. وای بیدار نمی شد. شل صولتی: ای بابا! باید خودم برم غذا پیدا کنم. خیلی وقته از بویاییم استفاده نکردم. خب خب. وای مثل اینکه کار ،ی کنه دستگاه شوکول فروشی وای عمو فورد. نباید منو ببینه. عمو فورد از دستگاه شکلات فروشی در اومد. عمو فورد: وای خیلی خوابم میاد.
والداز: عجب! منو ندید. خب یه شکلات بردارم. اه! نمیرسه. اه! باید عین اون سگای بی کلاس رو دو تا پام وایسم. اوه! دارم می رسم وای این چه چیزی بود توش افتادم. وای عین یه آسانسوره. سگا چه زندگی ای دارن. والداز به آزمایشگاه عموفورد رسید. وای خدا اون دیپره. اما دیپر خوابیده بود. اون بوی دیپر رو نمیده . صبر کن ببینم اصلا بویی نمیده. ریپر:آره چون من شکل فیزیکی ندارم. والداز: چی چطور؟
از زبان دیپر: من کجام؟ اینجا یه دنیای سفیده ولی اون پسره کیه؟ دیپر خواست بره پیش پسره اما فهمید معلقه. دیپر به زور خودشو به پسره رسوند. پسره داشت روزنامه می خوند. پسره:مممممم. هممم. دام دادام دادام. دیپر: ویپر!😃😃 ویپر: هان! چی؟ وای! زهره ترکم کردی. دیپر:فکر می کردم دیگه نمیبینمت من واقعا از دیدنت خوشحالم. ویپر: اما من اصلا از دیدنت خوشحال نیستم چون اینکه تو الان اینجایی فقط یه منظور میتونه داشته باشه و اونم اینه که زمان کمی به محو شدنت مونده
دیپر:یعنی من الان مردم؟ ویپر: نه تو الان خوابی ولی بهتره عجله کنی؟ دیپر :باشه. اما یه سوال... ویپر: بپرس. دیپر:نمیدونم. خب یعنی اگه دیپر بعدی رو بگیرم ... تو میمونی؟ من واقعا به کمکات نیاز پیدا می کنم. ویپر:خب آره من تنها احساسی میشم که میمونه در واقع خودت میتونی انتخاب کنی. دیپر: باشه. ویپر: حالا هم برو دنبال دیپر بعدی و یه پورتال باز کرد. دیپر: اصلا پیداش نمی کنم. یه راهنمایی کن دیگه. ویپر:خب این بر خلاف قوانین میسو سایفره اما به یه دلایلی که نمیتونم بهت بگم فقط میتونم بهت بگم به خودت ایمان داشته باش.
دیپر بیدار شد. دیپر: به خودت ایمان داشته باش. یعنی واقعا اون الان تو معما کده ی شکه؟ وای نه! آزمایشگاه....! میبل بیدار شو. میبل: چیه؟ فکر کنم فهمیدم دیپر بعدی کجاست! میبل: واقعا؟ بالاخره یه بهانه ی خوب برای زدن آژیر خطری که عمو فورد تو کل معما کده نصب کرده بزنم. همه بیدار شدن و وارد آزمایشگاه مخفی فورد شدن ریپر رو دیدن. ریپر: پس بالاخره پیدام کردین. دیپر: تو چرا داری دروازه رو باز می کنی؟ ریپر: واقعا نفهمیدی. من با میپر ارتباط داشتم و اون هر چی که برای باز کردن دروازه نیاز داشتم رو برام می فرستاد.
ریپر در حال تنظیم بعد بود. دیپر: اون یه بعد طبیعی نیست. ریپر:خب تنها راه باز شدن اون قفس کهکشانی اون دکمست. که شما تو زندانین. ها! ها! آسون بود درست جلوی پاتون بودم. کندی: پیس! گراندا! کیف وسایل آرایش رو داری؟ گراندا: بگیر ولی میخوای چیکار کنی؟ کندی برس و با چسب نواری به مداد شمعی این می چسبوند و یه چوب گنده درست کرد. کندی: تو با این آیینه حواسش رو پرت کن. گراندا : باشه. چطوری با آیینه حواسشو پرت کنم؟ آهان فهمیدم و آیینه رو از لای میله ها پرت کرد تو ملاج ریپر و ریپر بیهوش شد🤣🤣
کندی:میتونستی با نور حواسشو پرت کنی. گراندا: راست میگی! کندی با چوبش میخواست دکمه رو بزنه. کندی: قدم نمی رسه. فورد به کندی کمک کرد. کندی: آره! زدم و یک میله لیزرش خاموش شد. سوز: بچه ها فکر کنم هر دکمه فقط یک میله رو باز می کنه و دکمه های دیگه خیلی دورن. دیپر: من میرم و اون دروازه رو خاموش می کنم. و از اون حسای قهرمانی گرفت و پرچم آزادی بالای سرش به پرواز در اومد. دیپر: این وظیفه ی منه که... استن: برو دیگه! وندی: آره تو از همه لاغر مردنی تری تو میتونی بری! دیپر: واقعا ممنون😒😒
دیپر رفت که اهرم رو بکشه. ولی دوباره حس محو شدن رو گرفت. دیپر: نه! باید بهش برسم. ریپر: به همین خیال بهش. من به هوش اومدم. تو اصلا میدونی کی هستی؟ دیپر من. دیپر پاینزم و من حاکم تو هستم. تو بخشی از منی. و من میدونم که عین دفعات قبل زور کشیدن اهرم زنگ زده رو نداری و ندارم! پس یه دستیار کوچولو اما سنگین رو اوردم. دیپر یه تیکه گوشت پرت کرد روی اهرم. ریپر: همین؟ واقعا؟ شل صولتی با سرعت رفت تا گوشت رو بگیره و وزن گوشتالوش رو روی اهرم انداخت و اهرم کنده شد. ریپر: نه نه! میبل:شل صولتی آفرین. دیپر الماس رو ررداشت و به ریپر زد. دیپر درخشید و به بالا رفت و اومد پایین. دیپر: وای خودم شدم و محو نشدم هورا. وندی: دیپر تو موفق شدی. فورد: اما امکان نداره هنوز یه دیپر دیگه مونده بود. دیپر: راست میگی. وندی: خب دیشب اینطوری شد: رابی: سلام وندی! ببین کی پیدا کردم یه رفیق باحال اسمش دیپی باحالست و داشتن با اسپری روی دیوارا نقاشی می کردن. وندی: پس این الماسو بهش بده خیلی دوست داره. رابی : بیا دیپر خفنه برات یه کادو اوردم. دیپر خفنه: نه اون الماس تجزیه .. رابی: بیا بگیرش و اونم پوکید. وندی:خیلی حال داد!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
🍫
ادامش نمیدی خیلی بانمکه داستانت
یکی گفت که من از تو کپی کردم ولی نمیدونم از چه لحاظ اگر میشه یه نگاهی بکن بهم بگو ممنون
یکم باز تر مینوشتی
اما عالی بود
عالیییی داستان منم بخون و به پروفایلم سر بزن😉
خوب بود
میتونست هیجانی تر باشه
ولی با این حال عالییییی بود من که خیلی دوستش داشتم!
عالی
منتظر داستان بعدیم