
سلام ببخشید که دیر شد امیدوارم از این پارت لذت ببرید.این پارت یکم غمناکه😢ولی از پارت های دیگه سعی میکنم داستان را هیجانی بکنم.راستی این پارت در مورد آریستا نظر بدهید.
تقریبا نیمه شب شده بود و من خوابم نمیبرد.استرس عجیبی داشتم و نگران بودم.باید با گیدئون حرف میزدم و از وضعیت ویانا با خبر میشدم.در ذهنم صدایش کردم ولی جواب نمیداد و این منو بیشتر نگران میکرد.امیدوار بودم که صدمه ندیده باشد.چند گوی نور ظاهر کردم و مشغول بازی با آنها شدم.حداقل این کار بهم آرامش میداد و منو مشغول میکرد.انقدر سرگرم حرکت دادن نور ها بودم که نفهمیدم کی به دنیای تاریک خواب رفتم.خوابی پر از کابوس.
در حالی که نفس نفس میزدم از خواب بیدار شدم.عرق سردی روی صورتم بود و نامنظم نفس میکشیدم.به خوابی که دیدم فکر کردم. خواب ویانا بود.همه مردم مشغول جنگیدم بودند و اوضاع اصلا خوب نبود.همه ترسیده بودند.خیلی ها زخمی شده و یا جونشون را از دست داده بودند.نیمی از شهر تخریب شده بود ولی تیانایی ها بیشتر از این پیشروی نکردند و جنگ را گذاشتند برای بعدا.ولی اگه بیشتر ادامه میدادند مردم نور قطعا شکست میخوردند.
صدای گیدئون من را به خودم آورد آروم و نگران در ذهنم گفت: آرولا خوبی؟خیلی ترسیده بودی.نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم.گفتم:خواب خوبی نبود.سریع تصاویری را که دیده بودم به ذهن گیدئون انتقال دادم و گفتم:نگذار چنین اتفاقی بیوفته.با تعجب گفت:چطور چنین تصویری را دیدی؟به سقف خیره شدم و گفتم:نمیدونم خیلی نگران بودم و دائم به ویانا فکر میکردم.
گفت:وای باور کردنی نیست.صدایش به شکل عجیبی میلرزید و پر از درد بود.ادامه داد:نمیخواهم بترسونمت و نگرانت کنم ولی این اتفاق ها افتاده.شاید به عنوان محافظ از اتفاقاتی که افتاده خبر داری.نفسم از شدت ترس و نا امیدی بند آمده بود.ناگهان متوجه شدم دلیل صدای دردناک و لرزان گیدئون چیه؟با بغض گفتم:گیدئون؟تو صدمه دیدی؟آهی کشید و گفت:قرار بود چیزی نفهمی ولی حتی خواب این حادثه را دیدی.خبر های خیلی بدی دارم.
ادامه داد:اول آنجلا پیشگویی کرده بود که باهاش نجگیم چون این بهترین کاره ولی من،ساکورا و ویلی گوش نکردیم و بیشتر باعث دردسر شدیم.بعدا آنجلا تازه دلیل قدرتمند بودنش را فهمید ولی دیگه دیر شده بود.اونها ویلی را اسیر کردند.من و ساکورا هم به شدت صدمه دیدیم ولی حال ساکورا از منم بدتره.با تمام شدن حرفش بغضم شکست و اشک هام سرازیر شد.زمزمه کردم:نه نه چرا این اتفاق افتاد.همش تقصیر منه.
گیدئون با صدای دلگرم کننده ای گفت:نه آرولا.تقصیر تو نیست که توی سرزمین آسمانی گیر افتادی.من مطمئنم که میتونی راهی برای برگشتن از آنجا پیدا کنی به علاوه من دیگه به هیچ عنوان نمیگذارم که مشکلی برای سرزمین نور پیش بیاد تمام تلاشم را برای کمک به مردمم میکنم.
یاد حرف های قبلیش افتادم.هنوز چیز هایی بود که از آنها به خوبی سردر نمی آوردم.با نگرانی پرسیدم:کی انقدر قدرت مند بود؟پلسخ داد:پادشاه تیانا.با تعجب گفتم:ولی فکر نمیکنم انقدر که میگی قدرتمند باشه؟ گفت:بله.خیلی هم قدرتمند نیست که بتونه تا این حد به من و ساکورا صدمه بزنه ولی به عنوان محافظ تیانا تقریبا شکست ناپذیر شده.
با این حرفش رنگم مثل گچ پرید.با ناباوری گفتم:ولی آگرا محافظ بود نه پادشاه.غمگین جواب داد:درسته ولی اونها آگرا را مجبور کردنند که پادشاه را محافظ کنه و آگرا چون هنوز به دویست سالگی و زمان انتخاب محافظ بعدی نرسیده بود جانش را از دست داد.صدایش غم آلود بود و به شدت نفس نفس میزد.باصدایی که از گریه گرفته بود گفتم:وای نه بد تر از ابن نمیشد.تو فعلا استراحت کن حالت خیلی خوب نیست.به سقف خیره شدم.هوا تقریبا روشن شده بود و تا چند ساعت دیگه در اینجا هم جنگی شروع میشد.ولی من به ویانت فکر میکردم و بیشتر از همه نگران گیدئون بودم.به علاوه میدونستم که ساکورا و ویلی چقدر به خاطر از دست دادن پدرشان ناراحتند.حتی نگران اوستا هم بودم.نگران گیلدا،سارا و .......نگران همه بودم و این باعث میشد قلبم بیشتر از قبل از غم فشرده بشه.
امیدوارم از این پارت لذت برده باشید.دیگه کم کم داریم به پارت های آخر داستان نزدیک میشیم.هنوز باورم نمیشه که داستانم تا اینجا پیش رفته.نظر فراموش نشه و اگه چیزی توی داستان متوجه نشدید حتما بپرسید.راستی نظر در مورد آریستا هم فراموش نشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی تر از عالییییی و محشر تر از محشررر 😍😍💚💚💚
عالی
ممنون
عاااااااللللللییییی
ممنون
عالی بود مثل همیشه
ممنون
عالی🥺
ممنون
عالی بود آریستا به نظرم شخصیت شاد و شیطونی داره و خیلی مهربون و محافظه کاره
ممنون عزیزم