تهیونگ و دختر رزمی پوشp1

سلام دوستان عزیز اومدیم با یه داستان جدید💜🧡💙💚💛❤

بازدید ۵ لایک۵ کامنت۵💛🌹

تق تق . سو : بیا داخل . خدمتکار : بانوی من پادشاه کارتون دارن . سو : باشه میتونی بری . حرکت کردم به سمت اتاق پدرم تق تق . پادشاه : بیا داخل . سو: سلام پدر جان کاری با من داشتین؟ . پادشاه:سلام دختر بیا بشین خب دخترم من برای بهتر کردن رابطه مون با کشور کره جنوبی هر دو کشور تصمیم گرفتیم که دختر من با ولیعهد کشور کره جاودزا(برعکس بخون)کنن. سو : اما پدر من دلم نمیخواد با ولیعهد کره جاودزا(بر عکس) کنم . پادشاه : همینکه گفتم تا شب اماده شو باید شب بری . سو : دوست نداشتم حتی قیافه ولیعهد کره جنوبی رو ببینم چه برسه که بخوام باهاش جاودزا(برعکس) کنم بعد گفتم بله پدر جان بعد از اتاق اومدم بیرون که برادرم رو دیدم گفتم سلام برادر حالت چطوره جونگ کوک: سلام خواهر قشنگم حالم خوبه تو چطوری؟ . سو : راستش حالم اصلا خوب نیست😔. جونگ کوک : احتمالا خبر رو شنیدی که باید بری . سو : برادر درسته ولی من دلم برات تنگ میشه بعد زدم زیر گریه . جونگ‌کوک : خواهر خوشگلم گریه نکن بعدش با خودم بردمش داخل باغ قصر نشستیم رو یه صندلی . خواهر من تا حالا ولیهد کره جنوبی رو دیده بودم و حتی باهم دوست شدیم ولی کسی خبر نداره . سو : واقعا تو باهاش دوستی😳 میتونی برام بگی اون چجور ادمیه . جونگ‌کوک : وقتی دیدمش فهمیدم اون ادم مهربونیه ولی بعضی وقتا عصبانیه و اون خیلی خوشگله و همینطور شجاع پادشاه کره جنوبی وقتی اون رو به جنگ میفرستاد

جنگ میفرستاد حتما پیروز برمیگشت و درباره تو هم میتونم بگم که تو دختر شجاع و مهربونی هستی پس شما دو تا وقتی جایگاه ملکه و پادشاه رو بدست اوردید میتونید کشور کره جنوبی رو وسیع و اباد بکنین . سو : جونگ کوک تو بهترین برادر دنیایی . جونگ کوک: تو هم بهترین خواه دنیایی . نویسنده : بعد جونگ کوک خواهرش رو اروم کرد و بعدش رفت به کار هاش رسیدگی کرد . سو : شب شده بود وسایلم رو جمع کرده بودم لباس رزمی پوشیدم و رفتم سمت در خروجی قصر پدر و مادر و برادرم اونجا بورن به همشون تعظیم کردم و بعد سوار اسبم شدم و با سربازهایی که کره جنوبی فرستاده بود حرکت کردم وقتی از قلعه بیرون اومدم فقط اشک میریختم از شدت ناراحتی سرعتم رو زیاد کردم . ۳ روز بعد سو : دم دروازه ایستاده بودیم که در دروازه رو برامون باز کردن از اسبم پیاده شدم و رفتم داخل قلعه پادشاه ملکه و ولیعهد اونجا بودن . تهیونگ : بانو سو وارد قصر شد لباس رزمی پوشیده بود اومد جلوتر صورتش رو دیدم واقعا زیبا بود و همینطور معلوم بود که دختر

شجاعی بود. سو : رفتم جلو و تعظیم کردم سرم پایین بود . ملکه : عروس قشنگم دربارت زیاد شنیده بودم . پادشاه: دختر راحت باش تو دیگه جزوی از خانواده ما هستی . سو: با لبخندی ملایم بله عالیجناب ممنونم از لطف بزرگتون . تهیونگ : بانو سو خوش امدید . سو : ممنونم عالیجناب . ملکه : عرس عزیزم میتونی بری و استراحت کنی و تا چند ساعت دیگه با ولیعهد برید و قصر رو ببینید . سو : بله ملکه بعد با یکی از ندیمه ها به اتاقم رفتم خیلی اتاق بزرگی بود بعد خدمتکار رفت بیرون و رفتم روی تخت خوابیدم . چند ساعت بعد . ندیمه : بانوی من ملکه دستور دادن که با ولیعد برید بیرون و بیشتر با اطرافتون اشنا شید . سو : باشه بعد رفتم لباس رزمی پوشیدم چون یه وقت میخواستم سوار اسب بشم و بعد با اون ندیمه رفتم به باغ قصر بهش گفتم میتونی بری . ندیمه : اما....سو : اما نداره برو . ندیمه : بله بانوی من . سو : داشتم باغ رو نگاه میکردم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده کنار دستم رو نگاه کردم دیدم شاهزاده کنارم ایستاده بود سریع تعظیم کردم و گفتم عالیجناب شما کی اومدید اینجا . تهیونگ : همین الان . بانو سرتون رو بیارید بالا لازم نیست اینطوری با من رفتار کنید . سو : بله شاهزاده بعد سرم رو اوردم بالا

خب تا پارت بعدی خدانگهدار لطفا برید و معرفی رو بخونید قرار بود اسم داستانم رو پادشاه بزارم ولی اسمش رو تغییر دادم و گذاشتم تهیونگ و دختر رزمی پوش 😘شرط ها هم براتون داخل اسلاید اول گفتم