
کای:نگاهی به دختری که سال ها منتظر مونده بود تا بهش برسه کرد، چشمای کشیده اون دختر صورت ظریفی که داشت و لبایی که به قشنگی غنچه گل روی چهرش نشسته بود چهره بورا مثل قبل نبود پژمرده و شکسته شده بود میتونست غم بزرگی که تو چشمای دختر هستو ببینه تو چشمای کای اشک جمع شد بغضشو قورت داد و سرشو برگردوند تا بورا اشکاشو نبینه دوباره نگاهی به دختر انداخت انگشت های ظریفشو به آرومی روی گونه های بورا حرکت میداد و لبخندی از بغض زدو چشماشو بست و ل💋ب💋اشو روی لبا💋ی بورا گذاشت که اشکی از چشماش چکید🥲💔
بورا:با ب💋وس💋ه ی کای بغض دردناکی به گلوش هجوم آورد، خیلی وقت بود حسشون نکرده بود، یعنی دیگه نداشتشون، این بوسه از عشق بود، یا پر از تنفر؟ دلش میخواس گریه کنه احساس خفگی میکرد ،با حس خیسی قطره اشکی که از گونه ی کای سر خورده بود عقب کشید، بغضشو قورت داد و با چشمایی که پر شده بود ولی برا بارونی نشدن تقلا میکرد سعی کرد صداش تو قوی ترین حالت ممکن به نظر بیاد:هه را رو دوست داری؟ 💔
هه را که از اتاقش بیرون اومد و با چهره خواب آلودی که داشت چشماشو مشتو مالی میداد پا روی اولین پله گذاشت که بیاد پایین با دیدن کای و بورا که اونطور عاشقانه به هم خیره شده بودند از خوشحالی جلوی دهنشو گرفت و دوباره به اتاقش رفت
بورا: همچنان منتظر جواب موند و به چشمای زیبای کای خیره شد، فقط دنبال یه جواب بود، میدونس همه چی بینشون تموم شده فقط باید اطمینان پیدا میکرد تا با خیال راحت بره و نگران مردنش نباشه💔، کای میتونست جوابی که بورا منتظر بود بشنورو بده ولی سکوتش باعث شد تا بورا جور دیگه ای برداشت کنه بورا چند باری با سر نشون داد که بگه مشکلی نیست برای آخرین بار دستشو روی دست های گرم کای گذاشت و بلند شدو رفت
در عمارت باز شد بورا برگشت تا برای آخرین بار کایو ببینه کای همچنان روی صندلی گهواره ای نشسته بود به شومینه خیره بود و بورا نفسشو همراه بغض بیرون داد و عمارتو ترک کرد... 💔💔(پایان فلش بک).... بورا:با یادآوری همه چی همینطور که به درخت تکیه داده بود اشکاش سرازیر شد و دستشو رو دهنش گذاشت تا هق هقاش بلند نشه، حلقه ی روی انگشتشو فشار داد و نفس لرزونی کشید، حالا میتونس بدون فکر کردن به چیزی دنبال چان بره... کسی نبود که اونو بخواد💔
بورا:کمی جلوتر رفت و با دوربین دید در شبی که داشت اقامتگاه کیم تهیونگو زیر نظر گرفت که دستی رو شونش نشست، _داری چه غلطی میکنی؟ 😡 طولی نکشید که سربازای نگهبانی که اطراف محل استقرار قبیله ی کیم پرسه میزدن سمتش هجوم آوردن و با بستن دستاش اونو بردن.... بورا در حالی که برای آزادی تقلا میکرد با شدت به داخل اتاقک زندان تاریکی پرت شد، طوری که کف دستاش کمی زخم برداشت، نفس نفس زد سعی کرد رو زانوهاش بایسته ولی نتونست و خیز مانند خودشو به گوشه ی زندان رسوند....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه پسرم موفق باشی🌚🤝
میخوام بعدا یه تست کل اعضای خوانواده رو معرفی کنم
تو اکانت همه رو داری؟
اگه داری اسماشونو بگو
ج چ : اگه منم نقش بیشتری داشته باشم عالی تر از عالی میشه 🤣
تو کدومی؟ 😂😂💔
من دی او هستم در ورژن رزی🤣❤️
داداش این پارتشم خیلی خوب بود 😍♥️♥️
قربونت ❤❤👀
دهن وا کن کای😂😂
😂😂
خیلیی خوبه هیجان دارم برا خوندنش
ممنون عشقم 😘😘
عالی عالی خیلی هیجانی و خوب
ادبیات خوبه اگه بتونی گسترده ترش کنی که عالی تر هم میشه خسته نباشی
اوم من تو وات*آپ گروه دارم اونجا چیزای بیشتری میزارم اگه میخوای بیای بگو 😊❤❤
آره چه طوری باید وارد بشم؟
به این پیام بده عشقم ❤
0901....654....11....22
خیلی قشنگه🥲❤
😘😘