
جین با ذوق وارد سالن عمارت شد و با هیجان داد زد جوری که صداش تو کل خونه اکو شد:یودونسنگگگ😃😍 نامجون با اخم محوی که داشت خنسرد روی کاناپه ی کنار شومینه لم داد و سیگارشو به لب گرفت:یکم آروم بگیر جین😐 کای:آیش..باز این پسره خلوچل😑 جین:بورایا؟ کجایی؟ نامجون:این پسره ی احمقم خبری ازش نیس, جین:اطرافو خوب نگا کرد که چشماش به هه را خورد:تو دیگه کی ای؟ 😐 هه را نگاهی به کای انداخت و رو به جین گفت:من دوست...که با قطع شدن حرفش توسط کای نصفه موند:زنمه
جین پوزخند مسخره واری زد:😏الان چه گ*و*ه*ی خوردی؟ کای:گم شید از عمارت من بیرون جین با پوزخند رو به برادرش گفت:نام،ببین این نخاله چی میگه؟ 😏 نامجون با خنده ی مسخره واری بیشتر رو کاناپه لم داد و سیگارشو تو جا سیگاری بلورین خاموش کرد:هه😏جدیدن جرعتت زیاد شده کیم جونگین ههرا:نه... دروغ میگه😐من زنش نیستم، جین در حالی که دستاش مشت شده بود لب زد:پس تو کی ای که این حیفه نون به خودش جرعت میده همچین چرندی بگه؟ کای:هه را گم شو تو اتاقت😠 نامجون:چیه😏بزار حرفشو بزنه خب
هه را:قرار نیست به من دستور بدی مستر کیم من خودم میدونم دارم چیکار میکنم😏، من دوست بورا هستم کای تن صداشو بلندتر کرد و گفت:هه را میدونییی که داری گند میزنی به همهعع چی😠😡 نامجون مسخره وار سر تکون داد:دوستش؟ 😏اون وقت خودش کجاس؟ چرا نیس که از دوست عزیزش پذیرایی کنه؟ 😏هوم؟ هه را از پشت صدای نامجون رو شنید و سرشو برگردوند و گفت:نمیدونم....دیشب موقع خوابیدن کنارم بود ولی صبح که پاشدم ندیدمش باور کن اونجوری که این مرتیکه میگه نیست من فقط میخوام چان برگرده دیگه هیچی نمیخوام😭و با عجله به سمت اتاقش رفت
جین بی توجه به بقیه به سمت طبقه ی بالا دوید:بورا؟ بورا کجایی؟ بیا اوپات اومده💔 وقتی دید هیچ جا نیس با عصبانیت اومد پایین و از یقه ی کای گرفت:خواهرم کجاس لعنتییی؟ 😡 کای:من از کجاااا بدونمممم😡 جین از حرص موهای کایو تو دستاش گرفت و کشید:باهاش چیکار کردیییی😡 نامجون بازوهای برادر کوچیکترشو که نزدیک بود از عصبانیت گریه کنه کشیدو اونو از کای جدا کرد:آروم باش از عصبانیت نفس نفس زد و مشتی حروم صورت کای کرد:تا یک ساعت... فقط تا یک ساعت وقت داری پیداش کنی وگرنه خودت میدونی چه بلایی سرت میارم😡و دست جینو کشیدو از عمارت خارج شد....
بورا تقریبا رسیده بود پشت یه درخت تکیه داد نفس نفس زد و چشماشو بست، هنوز تردید داشت معلوم نبود اگه بره اونجا چه بلایی سرش میاد ولی برای اون دیگه همه چی تموم شده بود... فلش بک: (گذشته) بورا:قرار بود بره نمیدونست سرنوشتش چی میشه اما میخواس مطمئن بره پس آروم وارد کتابخونه ی بزرگ عمارت شد که قفسه های بزرگ و بلندو چوبیش با کتابای قدیمیو خاک گرفته سر تا سرشو پوشونده بودن ، کای روی صندلی گهواره ای در حال خوندن کتاب مورد علاقش بود، بی سر و صدا جلوش رو زمین نشست و انگشتشو وسط کتاب که صورت شوهرشو پوشونده بود گذاشتو اونو پایین کشید و با تردید ب💋و💋سه💋 ی نرمی رو لبش گذاشت
کای ساکت مونده بود تعجبو میشد از چشماش خوند ولی همچنان سرد نگاش میکرد ولی بورا تسلیم نشد، شاید میخواس بفهمه هنوز ته قلب کای جایی براش هست؟ ب 💋و💋سه💋 ی دیگه ای مهمون لبای درشتش کرد و منتظر واکنش موند.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی عالییی خسته نباشی
فدات پارت بعدیم منتشر شد 😘
اولالا هر دو تا نقش عزیزم تو داستان حضور دارن 😎 چه شود ... جین و دی او 😎 یههههه😂💪🏻
😂😂😘خیلیم خوب
کی پارت بعد میاد؟🥺💔
هر وقت که منتشر شه 😂💔
😐😂💔
پارت بعدی منتشر شد کیوتی 😘
یوهوووو حملههه😆
معرکههههه
لطف داری قشنگم ❤
💜🥺