
هه را:پتویی رو دور گردن بورا میندازه:تو این هوای سرد کجا رفته بودی تو دختر؟😐 بورا: بیرون.. خوابم نمیبرد هه را:سری تکون دادو رفت کنار پنجره نشست* بورا: خوبی؟ هه را:نه بورا: آهی کشید:من... معذرت میخوام که تو تایمی که خواب بودی منتظر همسرت نموندم💔 بدقول بودم.. متاسفم هه را:مهم نیست تا کی بشینم اینجا و منتظر بمونم تا برگرده)نگاهی به بورا میندازه و میگه:خسته شدم🙂 نگاهشو برمیداره و میگه:تو گشنت نیست؟
بورا: با حرف دختر آب دهنشو قورت دادو با حالت بغض داری سرشو پایین انداخت: میفهمم.. 💔 اما اگه هیچ وقت برنگرده چی؟ بورا:تک خندی زد و دستی به موهاش کشید:اوممم.. خب، راستش از ضعف معدم درد گرفته😅 هه را:در حالی که داشت مربارو به نون تست آغشته میکرد با این حرف بورا تک خنده ای زد و گفت:برنگرده....؟لبخند مصنوعی زد و دوباره گفت:مطمئنم که برمیگرده...مطمئنم😀 هه را:نون و مربارو جلوش میگیره:بیا😀بورا:موهاشو به عقب هل داد و نگاهشو به زمین خیره کرد.. مکث کوتاهی کرد و با نفس آه داری گفت:هومم.. برمیگرده من بهت قول میدم🙂❤️ هه را:🥲❤️ممنون
بورا:با اشتیاق گازی از لقمش زد و طعم خشمزهو شیرینشو با تکه های آلبالویی که داشت مزه کرد:اومم خوبه👌🏻 هه را:😂😂چانیول عاشق مربا آلبالو بود بورا:لبخند شیرینی زد و برای, دور کردن هه را از اون فضا گفت:عالیه.. وقتی برگشت از درختای جنگلی براش میچینیم و مربا میپزیم هوم؟ 😍 هه را:آراسو💖 بورا: لبخندی زد و قالب کررو به سمتش هل داد:تو هم بخور💞 هه را:من سیر شدم میل ندارم دیگه😂💔تو بخور مثل اینکه خیلی گشنته🥲 بورا:هومم.. آره 😋💙
شب بعد...... 🌌🌃🌘✨ بورا: از پنجره نگاهی انداخت، بیرون باد گرم داشت اما زوزه ی گرگا.. هوهوی جغد و تنهاییو خاموشی غرق کننده ی جنگل فضای خوف ناکیرو میساخت، وسایلشو برداشت بارونی مشکی بلندی پوشید رژ حرارتی خوش رنگی زد، جوری که حتی برق لبای درشتش تو تاریکیم مشخص میشد، خنجر نگین دارشو که همیشه موقع بیرون رفتن به کمرش میبست محکم کرد.. موهاشو حالت داد و بعد از بستن گردنبند صلیبی که رو گردن سفیدش میدرخشید از خونه بیرون زد..... آروم آروم قدم برداشت صدای خش خش برگا زیر پاهاش اونو از سایه ی خودشم میترسوند اما بورا قوی تر از اون چیزی که بود که خودش میدونس دوربینشو بیرون آورد و از دور محلیرو که قرار بود زیر نظرش بگیره دید زد و بعد از چند لحظه به سمت مقصدش حرکت کرد....
کای آروم وارد اتاق شد، هه را روی صندلی گهواره ای چوبی نشسته بود و در حالی که بیرونو نگاه میکرد تکون میخورد از پشت بغلش کرد و تو گودی گردنش نفس کشید:خوبی؟ هه را:حال حرف زدن نداشت حتی با این حرف کای تکونیم به خودش نداد و سوالشو بی جواب گذاشت کای:دستای سردشو گرفت و آروم فشرد تا گرم شن، دستی رو موهای قهوه ایش کشید:میای بریم بیرون هوا بخوریم؟ هه را:رو به روش ایستاد و نگاه سردی به کای انداخت بهش گفت:میشه از اتاقم بری بیرون؟وجودت اینجا...کنار من..اذیتم میکنه برو بیرون🙂 کای پرو تک خندی زد:اما وجود تو کنار من آرومم میکنه پس ترجیح میدم همینجا بمونم هه را: باشه همینجا بمون من میرم، هه را خواس بره که کای بازوشو گرفت تا مانعش شه اومد حرفی بزنه که صدای سم های اسب و شیعه های آرومشونو شنید
با اخم پردرو کنار زد که با دیدن برادر زنای قویو جذابش که روی اسبای سفیدشون منتظر باز شدن در عمارت بودن لعنتی فرستاد:اه این مزاحما از کجا پیداشون شد دقیقه ای بعد پیرمرد خدمتکار درو با صدای عظیمی باز کرد و دو برادر یورتمه مانند وارد محوطه ی کاخ شدن پیرمرد دو ارباب جوان رو به سمت اسطبل هدایت کرد و بعد از بستن اسب ها یونجه ی تازه جلوشون گذاشت -دستی به یال طلاییش کشید:مراقبشون باش خدمتکار:حتما قربان و بعد دو مرد اونجارو ترک کردنو به سمت ورودی عمارت رفتن
کای رو به هه را نالید:اوفف دارن میان بالا😫 ههرا از اتاقش صدای کایو شنید و به سمت پنجره اتاقش رفت و دوتا مردو دید که به سمت عمارت قدم برمیداشتن، شنلی که روی صندلی افتاده بودو برداشت و دور شونش انداخت و از اتاقش بیرون زد کنار کای ایستاد و با نگاه سردی گفت:اونا کین؟ کای:برادرای بورا😒 هه را ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد و گفت:ازشون میترسی؟و خنده ی مسخره واری زد کای اخم کمرنگی به چهرش اومد:نخیر، فقط حصلشونو ندارم، هه را بدون توجه به کای رفت گوشه ای از سالن ایستاد و با باز شدن در عمارت نگاهشو به اون دوتا مرد داد....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ژووون 😎 هنوز نیومده رو برادر زناش کراش زدم 😂
راستی وقتی به قسمت کره مربا رسید قشنگگگگ مزه شو تو دهنم حس کردم 😐 ولی حقیقتش من کره مربا زیاد دوست ندارم🤌🏻🙄😂
😂😂❤❤💛👀
خیلییییییی باحاله ادم کنجکا میشه
😘😘
عالی بود بی نظیرررر
لطف داری عزیزم ❤💞
عالی خسته نباشی فقط یه سوال تک چه سالی این داستان اتفاق میوفته؟
آره واسه منم سوال شده
سال 400 میلادی 💙
چه عالیییی