6 اسلاید صحیح/غلط توسط: ARIA انتشار: 3 سال پیش 74 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظم عزیز♥️♥️ سر این قسمت پاره شدم جان خودت منتشر کن♥️♥️♥️♥️ او ببخشید سلام دوستان اینم از پارت 15 امیدوارم لذت ببرید
از زبان آدرین :....یه لحظه حواسم پرت شد گارد مو آوردم پایین یهو بهم حمله کرد چندتا مشت بهم زد با نارنجش به صورتم زد از دماغ خ.ون می امد من تا می خواستم گارد بگیرم یه گلد بهم زد تعادلمو از دست دادم با پشت خوردم به گوشه رینگ منو گیر انداخت گوشه رینگ مجبور شدم دوباره گارد بگیرم امد نزدیک اینقدر به مشت زد که دستام خسته شدن کم کم گاردمو اوردم پایین داشت همونجوری به بدنم مشت میزنه آخرین مشتشو به صورتم زد افتادم زمین از سر صورتم داشت خ .و.ن می امد کم کم چشمام سیاهی رفت صدای جمعیت تو ذهنم داشت می پیچید . ... ............ 6 ساعت قبل
از زبان ادرین . با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم پاهامو از تخت جدا کردم بلند شدم رفتم سمت در. درو باز کردم دیدم لیانه با لباس فرم شمشیر . گفت پاشو باید برای مبارزه آماده شی . گفتم الان مبارزه هست .گفت نه ظهر . گفتم تو روحت الان باید بیدارم کنی اول صبحی (راویی . دوستان الان حدود ساعت 6 .7 صبح ) . نیشخند زد و گفت همچنین پاشو باید بریم صبحانه بخوریم بعد هم گرم کنی . گفتم میبینی سرپا وایسادم حالا صبحانه چی هست. گفت استیک می ریم همون جایی که دیشب بودیم . گفتم بازم تو روحت . تا می خواست حرف بزنه درو بستم یه خورده عضله های بدنم رو کش دادند رفتم سمت لباس فرم زره شمشیرم لباس فرم زرهمو پوشیدم شمشیرم رو برداشتم بستم به کمر بندم رفتم برو از اتاق. این گار خواهر و مادر لیان خواب بودن رفتم دم در دیدم لیان بیرون وایساده تکیه داده به دیوار منتظره منه . هر دوتامون رفتیم سمت همون مسافر خونه ای که دیشب رفتیم .تو راه که از بازار داشتم عبور می کردیم بیشتر مغازه ها بسته بودند گفتم مطمئنی که بازه گفت امممممممم نمی دونم تو می دونی . وایسادم لیان 3 قدم رفت جلو وایساد برگشت .گفت چرا وایسادی .گفتم منو از خواب بیدار کردی بعد منو سرکار می زاری. گفت حالا تو بیا دیدم شاید باز بود اگه بسته بودن منتظره می مونیم باز شه بعدش هم من حساب می کنم اگه هم باز بود تو حساب می کنی . گفتم این کارو می کنی تا من حساب کنم. گفت بعللللللللی . گفتم درررررررد. خندید گفت بجوم راه بیفتد . رفتیم سمت مسافر خونه دیدم بازه . لیان دست گذاشت دور گردنم گفت می دونستی که مسافر خونه ها شبانه روزی بازن . تو ذهنم گفتم تلافی می کنم .گفتم 😒 تو روحت .
رفتم تو سر یه میز نشستیم 2 دوتا استیک به حساب من سفارش دادیم مشغول خوردن شدیم وسط خوردن گفتم چقدر جالب . گفت چی جالبه . گفتم مردم صبحانه تخم مرغ پنیر نون می خورن منو تو داریم استیک صبحانه می خوریم . گفت چون مردم اینو هم ندارن بخورن وگرنه کی دوست نداره اول صبحی استیک نخوره . گفتم بللللله این جمله از مادرت یاد گرفتی نه . گفت امممممممممم اررررهههه بعد از خوردن صبحانه رفتیم سمت خونه لیان رسیم دم در گفتم لیان اسبم کو .گفت تو خواب بودی بردمش حیاط پشتی گفتم مگه حیاط پشتی داری گفت اره بیا تا نشونت بدم .منو برد تو خونه یه در بود که فکره بودم دره اتاقه ولی نه درو باز کرد دیدم یه حیاط تقریباً 150 متر چمنی بود که دور تا دورش یه حصار بود که یه گوشه یه در حصار بود و 3 تا درخت داشت اسبم پلگو بسته بود به یکی از درختا اسبه خودش هم که فرمانده بهش داده بود هم آونجا بود. لیان گفت ادرین صبح به اسبا غذا دادم خب تا ظهر وقت داری خودت گرم کن برای مسابقه . بعدش هم لیان رفت تو خونه . من هم مشغول شدم . کمی نرمش تقریباً 200 تا دراز نشست. ۱۸۰ باز کردن و تمرین مشت زنی و گارد گرفتن 100 شنا رفتن. این چرخه رو چند باری تکرار کردم تا نزدیک های ظهر نشستم روی چمن کمی استراحت کردم بدنم بد جوری خیس عرق بود بعد از استراحت لیان اومد و گفت آمادی وقتشه گفتم امادم بریم . گفت با اسبا می ریم رفتم سمت اسبم کمی نوازشش دادم لیان هم رفت سمت دره حصار. دره حصار رو باز کرد
سواره اسبمون شدم حرکت کردم سمت مسابقه تو راه .گفتم چرا پیاده نرفتیم. گفت اگه تو مردی تا خونه تن لش تو کول نکنم میندازمت رو اسب می برمت خونه . گفتم چند نفر تاحالا تو مسابقه بردن گفت تقریباً هیچ کس چون تاحالا ندیدم که یکی ببره چون خیلی کم میرم اونجا .گفتم واقعا دمت گرم کلی روحیه گرفتم . گفت خواهش میکنم وظیفمه . رسیدم به میدان شهر نزدیک مسابقه دیدم جمعیت زیادی امدن برای مسابقه. از اسبم پیاده شدم لیان هم همینتور .امد نزدیکم گفت تو برو نزدیک رینگ منتظر بمون تا بیام من برم اسبارو ببندم به یه درخت .لیان اسبارو برد من هم از میان جمعیت رفتم نزدیک رینگ دیدم اون فرد که باش مسابقه دارم داره با یکی فرد کوتاه تر از خودش مبارزه می کنه مثل دفعه قبل بردش گوشه رینگ اینقدر مشت زد بهش بیهوش شد افتاد .طرفو از رینگ بردن بیرون . یه پیر مرد زشت امد تو رینگ گفت کی می خواد با جیک قهرمان مبارزه بجنگه . تو ذهنم خودم گفتم پس اسمش جیکه راستش یه خورده استرس داشتم ولی خب از این بدتر هم جنگیدم البته تو جنگ ولی جولی جمعیت نه و نه با دسته خالی. تو فکر بودم که یکی از پشت دستشو گذاشت رو شونم برگشتم دیدم لیان . گفت ای داداش امادهی . با سر جوابشو دادم . لیان هم داد زد گفت هیییی پیرمرد ز.ی.ق.ی رفیقم می خواد مبارزه کنه جمعیت سوکت کرد پیرمرد گفت اول پول . لیان هم اون پولی که بهش داده بودم رو بهش داد . پیر مرد گفت به جز شلوار و چکمه لباساتو در بیار زره و ینیفرمو با شمشیرم رو دادم به لیان بعدش چند نفر منو گشتن تا ببیند چیزه ای همراه نیست مثل چاقو یا هر چیزی. رفتم تو رینگ . پیرمرد گفت اسمت چیه جوان از ینیفرموت معلوم بالا مقامی گفتم ادرین پگاه . پیر مرد ابروهاش رفت بالا با داد گفت لحظه وایسین ببین اسم تو قبلا شنیده بودم . ادرین پگاه . ادرین پگاه . ادرین پگاه .ادریییینن پگگگااااااه . همون اسطوره جنگ تویی😮 . گفتم نمی دونستم اسم تا اینجا امده . پیر مرد از رینگ رفت بیرون رفت کنار یکی از نوکراش . نوکرشم اون بلند کرد گذاشت رو شونش. پیرمرد با داد گفت گوش کنید مردم امروز یک فرد خاص برای مسابقه امد ادرین پگاااااااااه اسطوره جنگ . صدای جمعیت رفت بالا . راستش یه خورده انرژی گرفتم استرسم کم شد . بعد پیر مرد با داد گفت برای شرط بندی آماده بشین مردم . اون فرد که اسمش جیک بود گوشه رینگ وایساده بود 🤨 نگاه می کردم . رفتم وسط رینگ اونم امد نزدیک رو به روی هم شدیم .همون پیر مرد امد تو رینگ گفت اول دست بدین بعد تا سه میشمرم فهمیدی .گفتم فهمیدم .
پیرمرد از رینگ رفت بیرون گفت خب اول دست بدین دستم بردم جلو اونم دستشو اورد دست دادیم دستمو کمی فشار داد با صدای کلفت گفت اسطوره جنگ هااان . سرشو اورد نزدیک گفت خوردت می کنم . من هم دستشو فشار دادم گفتم مطمئنی 😠مرگتو امضا کردی . کمی عصبی شد رفتیم عقب پیر مرد گفت .1........2.........3 شروع .گارد گرفتم رفتم نزدیک اونم امد گارد گرفته بود می خواست مشت بزنه که جاخالی دادم فهمیدم گاردشو اورد پایین بدون اینکه حتی فکر کنه چند تا مشت زدم تو صورتش رفت عقب انگار درد احساس نمی کرد امد یهو با داد دوید سمت سریع گارد گرفتم چندتا مشت زد بهم رفت عقب برای چند دقیقه با هم جنگیدیم تا حدی که از سر خ.و.ن می آمد! . از دهنه و دماغ اون کمی خ.و.ن می امد رفتم عقب ....یه لحظه حواسم پرت شد گارد مو آوردم پایین یهو بهم حمله کرد چندتا مشت بهم زد با نارنجش به صورتم زد از دماغ خ.ون می امد من تا می خواستم گارد بگیرم یه گلد بهم زد تعادلمو از دست دادم با پشت خوردم به گوشه رینگ منو گیر انداخت گوشه رینگ مجبور شدم دوباره گارد بگیرم امد نزدیک اینقدر به مشت زد که دستام خسته شدن کم کم گاردمو اوردم پایین داشت همونجوری به بدنم مشت میزنه آخرین مشتشو به صورتم زد افتادم زمین از سر صورتم داشت خ .و.ن می امد کم کم چشمام سیاهی رفت صدای جمعیت تو ذهنم داشت می پیچید . ...چشمامو بستم یهو یه صدای یه زن اشنا به گوشم خورد ،که می گفت .. ادرین بلند شو خواهش می کنم بلند شو. اون صدا قبل یه جایی شنیدم ولی یادم نمی یاد .( راویی . دوستان بعدن بهتون میگم کی بود) چشمامو باز کردم دیدم اون فرد پشت به من وایساده دستاشو بالا برد فریاد می زد که من بردم جوری که خودش نفهمه از جام یواش بلند شدم از عصبانیت دردی احساس نمی کردم با دو رفتم سمتش چند نفر از جمعیت با داد به جیک گفتنن پشتت پشتت. جیک تا می خواست برگرده محکم باهوک راست زدم به صورتش افتاد زمین رفتم رو شکمش با داد به صورتش مشت زدم چند دقیقهای همینجوری به صورتش مشت زدم دهنش پره خ.و.ن شد که دستام خسته شدن با دوتا دستام گلوشو سفت گرفتم فشار داد آنقدر فشار دادم که صدای تق از گردنش امد دیگه تکون نخورد جمعیت سوکت کرد
یواش از روش بلند شدم چند تا لگد پش زدم تا ببینم تکون میخوره یا نه تکون نمیخورد رفتم وسط رینگ چند تا نفس عمیق کشیدم دستامو بردم بالا با دادا گفتم ببببببرررررررررددددددددددممممم یهو صدای جمعیت امد بالا با هم تکرار می کردن پپپگگگگااااااهههههه پپپگگگگااااااهههههه پپپگگگگااااااهههههه چند نفری هم امدن توی رینگ رفتن سر جیک نفهمیدم چیکارش کردن از رینگ رفتم بیرون لنگ لنگ رفتم سمت اون پیر مرد . پیر مرد ترسید بود رفتم سمتش گفتم جایزمو بده. با لرز گفت باشه باشه. به نوکرش اشاره کرد نوکرشم بهم یه کیسه بزرگ داد کیسه رو گرفتم دیدم پر توش سکه طلا . سر کیسه رو بستم لنگ لنگ رفتم سمت لیان . لیان دهنش باز بود گفت چطور زنده ای پس . گفتم بیا کمک نمی تونم رو پاهام وایسام . گفت باشه دستمو گذاشت رو شونش منو از جمعیت بیرون اورد من برد کناره اسبا دیدم اسبارو بسته به یه درخت که نزدیک درخت هم سنگ بود نشستم روی سنگ .لیان رفت کنار اسبش یه قوم قومه از کیفش که به اسب بسته بود برداشت امد سمت گفت دست صورتو بشور وضعیت خرابه . به دستام نگاه کردم خ .و.ن.ی بود . ولی .خ.و.ن .من نبود قوم قومرو برداشتم ریختم تو دهنم .تف کرد بعد ش هم از اب خوردم بعدش هم دست هامو هم شستم ولی اب تموم شد نتونستم صورتمو بشورم به لیان نگاه کردم دیدم کیسه رو برداشته داره سکه میشموره بعد از تموم شدنه کارش . لیا گفت لباس فورمت زرهت شمشیرت رو اسبه . گفتم بیارش کمک کن ببپوشم کمکم کرد که تنم کنم .لیان گفت بهتر سواره اسبشی باید ببرمت خونه زخماتو درمان کنم . به زور رو پاهام وایسام رفتم سمت اسبم سوار اسب شدم. لیان کیسه سکه هارو گذاشت تو کیفش . گفتم بریم .تا می خواستم حرکت کنیم . دیدم چند تا سرباز با اسب آمدن سمت .درجشون از من پایین تر بود گفتن لطفاً وایسن . گفتم مشکلی پیش امد . یکی از سربازان که زن بود سر تا پا زره بود نقاب زده بود نمی تونستم صورتشو ببینم درجشم از بقیه سربازا بالا ولی نه از من. امد سمت گفت شما همون کسی بودی که اون مبارزو کشتی. گفتم مگه مرد . گفت بله متاسفانه به دستور ملکه باید شمارو به قصر ببرم . گفتم و اگه نیام . گفت باید به زور شمارو می بریم . چندتا سربازی که کنارش بودن شمشیر درآورد ن انگار شوخی نداشتن .گفتم که این تور . رو به لیان کردم گفتم لیا تو برو من بعدن می یام . لیان گفت مطمئنی اخه ......... . گفتم اره مطمئنم . با ناراحتی گفت باشه. و رفت . گفتم بریم............
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
عالی عالی 😍❤️❤️🖤
مرسی ♥️♥️
خوشحالم که داری سریع داستانتو منتشر میکنی
ادامه بده 💓
یه سوال بپرسم ازت 🙃
راستی واقعا شما پسرا دخترای دست نیافتنی دوست دارین سوال شد برام😐🙂😂
وای منم همینطور ولی تو دبستان الان نه 😂
بپرس
طرفدار کدوم خواننده هستی
مسیح و آرش و میثم ابراهیمی
بهزاد لیتو پوبون
بی تی اس نیستی 🤨
نه من نه آرمی هستم و نه بلینکی
اما از هردو خوشم میاد گروهای جذابی هستن
🙂
عالیی بود🍫
مرسی
آریا یه سوال خیلی مهم به گفته حضرت مانگکیو شارینگان فقط موقعی پدیدار میشه که بهترین دوستت رو بکشی. بهترین دوست کاکاشی مگه توبی یا (خطر اسپویل) اوبیتو مگه نبود؟ پس چجوری مانگکیو شارینگان گرفت؟
افسانه ها هم جوابی هم براش ندارن 😕💫