
پارت دو👭👐 😌❤ دوستش داشتید؟؟؟؟؟؟؟؟
متوجه همسایش شد که داشت برای بردن پیانو به داخل تقلا میکرد -کمک میخواید؟؟ +میتونی؟؟😐 -هی اینجوری ضعیف نگام نکن حتی اگر نتونم بازم میشه دوتایی بلندش کرد😐 +باشع بیا مرسی (هیچی دیگه بردن داخل😐) تهیونگ همینجوری داشت به مچ نازک یورا نگاه میکرد و محوشون شده بود -پیانیست هستید؟؟ یورا پرسید ولی جوابی نگرفت -ببخشید....خوبید اقای تهیونگ +ها...چی بله استاد پیانو هستم -منم پیانو خیلی دوست دارم اما هیچوقت وقتش نشده که کلاس برم +اینا فقط بهونس اگه دلت چیزی میگه فقط دنبالش کن یورا با این جمله تهیونگ حس کرد که ی چیزایی از جادو میدونه چون این جمله یکی از اصل های مهم جادوعه +خانم یورا... -آه بله ببخشید +میشه رسمی صحبت نکنید -باشه😅 +حتما داشتی به چیز خوبی فکر میکردی یورا که نمیدونست چی بگه یهو از دهنش پریدو گفت
-داشتم فکر میکردم چقدر خوب میشد که بهم پیانو یاد بدی ذهن یورا:چه گند بزرگی زدی😐 قلب یورا:نه اتفاقا کار خوبی کردی😐 خود یورا:خ.ف.ه پلیز😐 +چرا که نه خیلیم خوب میشه ••پوف عالی حالا پسری که فکر کنم روش کراش زدم قراره بهم پیانو یاد بده•• -باشه پس فعلا بای شبت شیک +شب تو هم شیک رفت داخل خونه و بعد از ی دوش اب گرم داخل رختخواب رفت بوی خون همه جارو گرفته بود و باعث میشد بخواد بالا بیاره صدای اشنایی از پشت سرش گفت:راه فراری نیست هان یورا.... -نهههههه باز با اظطراب از خواب پرید -اوف من چم شده😓
داشت خونه شو مرتب میکرد که با صدای زنگ به سمت در رفت دید تهیونگ همسایه جدیدش با ی ظرف موچی دم در ایستاده -آه سلام صبح بخیر +سلام صبح تو هم بخیر +تعارف نمیکنی بیام داخل؟؟😐 -البته بیا تو +اینا برای تشکر برای جابجایی پیانو هست -مرسیی واقعا لازم نبود تهیونگ همینجوری که به دکوراسیون نگاه میکرد گفت: +سلیقه خوبی داری یورا از داخل آشپزخونه نگاهی به تهیونگ کرد و دوتا چایی برای دوتاشون ریخت و همراه با کوکی اورد
تهیونگ فنجون رو همراه با یدونه کوکی گرفت +تنکیو....اهل اینجایی؟؟ -نه در اصل اهل اسپانیا هستم دو ماهه برای تحصیل اومدم اینجا شما چی؟؟ -اما من اهل اینجا هستم در اصل امریکا زندگی میکردم اما برای کاری مجبور شدم بیام اینجا ی دو سه سالی هست که اومدم ادمای مهربونی داره در کل شهر خوبیه تهیونگ همه جای خونه رو برانداز کرد آخرشم چشمش خورد به گل +اوممم چه گل قشنگی یورا به گل نگاه کرد و دوباره طوری که انگار طلسم شده بود بلند شد و به سمت گل رفت نگاه خای نگران تهیونگ دنبالش میکرد -ی..یورا اما انگار یورا نمیشنید رفت و دستشو زد له تیغ گل و دوباره خونش روی خاک گل ریخت تهیونگ که نمیدونس بعدش چه اتفاقی میوفته بازم با چشم نگران یورا رو دنبال کرد
-اخ تهیونگ خیالش راحت شد بعدش به سمت یورا رفت +اوه حالت خوبه؟؟ -اره طوری نیست تهیونگ جعبه کمک های اولیه رو اورد((نیاز نبودااا خودش خوب میشد😐))و شروع کرد به بانداژ کردن دست یورا -تو دیدی من چیکار کردم؟؟؟ +اره....رفتی سمت گل و دستتو زدی به ساغش که تیغ داره و بعد خونت ریخت روی خاکش -پس چرا فقط قبلو بعدشو یادم میاد +از کی این اتفاق داره میوفته؟؟ -حدود دو روز تهیونگ به فکر رفت و گره ای به بانداژ زد و سعی کرد جو رو عوض کنه +امروز تعطیله برنامه ای نداری؟؟؟. -نه بیکارم +بریم ی چیزی بخوریم؟؟ -باشه بریم😅❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالبه، پارت بعد رو بزار🙂❤
عالیییییییی
منتظر پارت بعد🥲😔
عالییییییی