داستان

رفتن کافه کارن گفت چرا نیامدین اونا گفتن ما یه کار پیدا کردیم ، کارن چه کاری ، گفتن تو یه شرکت ، کارن گفت چرا به من نگفتید اونا گفتن میخواستیم بگیم ، کارن گفت خوب زود تر میگفتید

گفتن خوب الان گفتیم بده ، کارن گفت نه ولی من خودم کار پیدا کردم تو یه شرکت سپهر گفت اسم شرکت چی است ، کارن گفت تمیز وزین منزل سپهر گفت اسم شرکت که پیدا کردیم همینه این ها همکار بودن

و رفتن ورزش کنن که کارن گفت فردا باید بریم محمد گفت کجا

گفتن سرکار کارن علی سپهر خوب کار می کردن ولی محمد نه

محمد اخراج شد بگید چرا

چون زده بود تو گوش همکارش تا کارن اینو فهمید رفت به هر دوتاشون گفت تمام