13 اسلاید صحیح/غلط توسط: Sun girl☀️ انتشار: 3 سال پیش 70 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
زنگ مدرسه به صدا درآمده بود باعث شد تا از خواب شیرینش دل بکند.
دیشب به دلیل بیدار بودن و یواشکی روی متن آهنگ کار کردن خواب به چشمانش نیامده و حال خسته سر کلاس نشسته بود .خوشحال از خوردن زنگ آخر وسایلش را جمع کرد و از راه روی کلاس ها خارج شد. بعد از برداشتن دوچرخه اش به سوی محل آرامشش کنار رودخانه ای که حال به خاطر سرما یخ زده بود ،شروع به رکاب زدن کرد.
بعد از چند دقیقه رکاب زدن بلاخره به مکان مورد نظرش که آرامش را به او تزریق میکرد رسید.
دوچرخه اش را کنار درختی تنومند و سالخورده ای گذاشت و کیفش را از درون سبد دوچرخه درآورد ومیان کتاب های درسی اش دنبال لیریک اهنگی که دیشب نصفه نیمه ولش کرده بود، شروع به گشتن کرد.
بعد از پیدا کردن لیریک اهنگ، جامدادی اش را از داخل کیفش درآورد و به سویه پلی که روی رودخانه قرار دارد حرکت کرد
بعد از رسیدن به پل تا اواسط آن حرکت کرد و بعد روی زمین نشست و وسایلش را دور خود چید.
سعی میکرد تا بتواند از اطرافش کمک بگیرد تا بتواند این آهنگ را هم تمام کند .
ناگهانی فکری به ذهنش رسید و با شور و اشتیاق بیشتری شروع به نوشتن ادامه ی آهنگ کرد.
بعد از تمام کردن آهنگ بلند شد و با ذوق به برگه ی لیریک نگاه میکرد.
رقص مخصوص خود را رفت و برگه را به سویه آسمان گرفت(میدونید که رقص شوگولی چجوریه رقص مخصوص خودش اون رقص کیوته 😂)
:تموم شد نوشتمش واییی تموم شد!!!
اما با وزش بادی سرد و سوزناک برگه از دست پسرک به وسط رودخانه ی یخ زده افتاد.
لبخند پسر در لحظه محو شد...
اینهمه زمان را سر آن آهنگ صرف کرده بود، حال چگونه میتوانست آن را از روی رودخانه ای که به تازگی یخ بسته بود بردارد؟
با ناراحتی جامدادی اش را بلند کرد به آن طرف رودخانه حرکت کرد.
به دنبال چوبی برای آوردن لیریک اهنگش شروع به گشتن کرد.
یک چوب متوسط را پیدا کرد ؛اما به برگه اش نمیرسید .
هرچقدر که میگشت چوب مناسبی پیدا نمیکرد.
پس تصمیم گرفت خودش برود تا برگه را بردارد.
میدانست تصمیم احمقانه ای گرفته است؛ اما دلش نمی آمد که اهنگی را که با جان و دل نوشته بود و تمام مدت زمان خوابش را صرفش کرده بود را همینجوری ول کند.
با ترس و لرز اولین قدمش را روی سطح یخ زده ی رود خانه قرار داد.
بعد از مطمئن شدن آنکه این قسمت یخ زده و خود را گرفته و نمیشکند دومین قدمش را برداشت
از ترس عرق سرد میریخت و با استرس به برگه که فقط چند قدم با اون فاصله داشت نگاه کرد.
: تو میتونی ..میتونی...انجامش میدی .....به کارت ادامه بده ..
با تشویق کردن خودش، سومین قدم را برداشت؛ اما با ترک بزرگی که زیر پایش ایجاد شد از شدت ترس حول شد! دست هایش میلرزید و توان فرار کردن از آن رودخانه را نداشت، و فقط به ایجاد شدن ترک های پی در پی پشت سر هم زل زده بود.
اما با ناگهان فرو رفتنش در آب و کم آوردن نفس به خود آمد هر چقدر دست و پا میزد نمیتوانست خود را نجات دهد.
از شدت سرما دست ها و پاهایش بی حس شده بودند.
دیگر امیدی به نجات پیدا کردن از این رودخانه یخ زده نداشت!
تقریبا داشت بیهوش میشد که با گرفته شدن دست هایش توسط یه فرد ناشناس از آن مکان نفرین شده خارج شد. ناجی اش او را کشان کشان و به آن طرف رود خانه میکشاند .چشم هایش تار میدید و نمیتوانست صورت فرشته ی نجاتش را درست و واضح ببیند .
دیگر نمیتوانست چشم هایش را باز نگهدارد و بعد از بسته شدن چشم هایش دیگر هیچ چیزی را حس نکرد.
فرشته ی نجات او یک پیرمردی بود که هنگام گذشتن از کنار رودخانه، پسرک را درحال دست و پا زدن دیده بود.
احتمال میداد که پسرک برایه چه به وسط ان رودخانه رفته بود چون موقع نجات دادن او برگه ای را کنار یخ هایی که شکسته نشده بودند دید.
پیرمرد از همان راهی که مطمئن بود یخ هایش خودشان را گرفته اند و به این زودی نمیشکنند به طرف برگه ی کاغذ حرکت کرد. بعد از برداشتن کاغذ آن را در کیف پسرک گذاشت، و او را با وجود کمر دردی که داشت او را بغل کرد و به طرف کلبه اش حرکت کرد
زمانی که چشم هایش را باز کرد چیزی به خاطر نداشت ؛اما بعد از چند دقیقه اتفاقات افتاده مانند فیلمی برای او مرور شد. سرش را چرخاند تا مکانی که در آن است را بهت ببیند.
گرمای کلبه حس آرامش را به او تزریق میکرد چشمانش را که بست،
صدای مردی پیر را در کنارش شنید
پیرمرد:بیدار شدی پسرم؟
سعی کرد بلند شود؛ اما پاهایش انقدر یخ زده بود که نمیتوانست حرکت کند .
پیرمرد:نترس پسرم باید صبر کنی تا پاهایت گرم شود. و یک پتویی دیگر روی پاهای پسر پهن کرد .
و با لبخند زیبایی یک ماگ سفید رنگ را به سوی او گرفت .
پیرمرد: بخور پسرم ،بخور تا از درون گرم بشی.
بعد از گرفتن ماگ سفید رنگ به چشمان پیرمرد نگاهی کرد
:متشکرم بابت این که نجاتم دادید.
پیرمرد:خواهش میکنم پسرم کاری نکردم .
: می...میشه بگید که الان ساعت چند است؟
پیرمرد لبخندی زد
پیرمرد: ساعت ۵ عصر است پسرم.
با شنیدن این حرف شکه شد و دست از خوردن دمنوش گرمی که در ماگ قرارا داشت برداشت.
سعی کرد از جا بلند شود ،دستش را به دسته ی مبل گرفت و پاهایش را روی زمین گذاشت.
به احتمال زیاد پدرش تا الان حسابی از دستش اعصبانی شده بود میدانست وقتی خانه برود اتفاقات ناگواری خواهد افتاد.
تعظیمی برای ادای احترام به مرد کرد.
: متشکرم که نجاتم دادید و بابات این دمنوش هم بسیار متشکرم سعی میکنم لطفتان را هر طور که شده جبران کنم ولی الان خانواده ام نگرانم هستن ،و من باید به خانه بروم..... با اجازه !
با سرعت از کلبه خارج شد حتی اجازه حرف زدن را به پیرمرد نداد.
کوله پشتی اش را روی شانه اش جابه جا کرد و لنگ لنگ زنان از روی پل رد شد و به آنطرف رودخانه راهی شد.
دوچرخه اش را از کنار درخت تنومند برداشت و سوارش شد. کوله پشتی اش را در سبد دوچرخه گذاشت و آرام آرام شروع به رکاب زدن کرد.
وقتی به خانه رسید دوچرخه اش را کنار خانه گذاشت و با ترس و لرز در را باز کرد .
و اولین چیزی رو که دید چهره ی ترسناک و خشمگین پدرش بود .
پدرش یقه ی لباس او را کشید و به داخل خونه هول داد و با شدت به طرف زمین پرتاب شد .
پدر: این همه مدت کجا بودییییییی؟؟هاننننن؟میدونی ساعت چنده ؟میدونی که کارت و پیچوندی و رفتی؟مگر قرار نشد که کار کنی و کمک دستم باشی هاننننن؟
سرش را پایین انداخت. حقش بود! قرار بود که کمک دست پدرش باشد تا شاید بتواند با کار کردن بخشی از بدهی های پدرش را بدهد ؛اما امروز که اولین روز کارش بود را پیچونده بود.
:بب...ببخشید ...
پدر: چی چی رو ببخشممممم؟چندمین باره که دیر خونه میای؟هااااننننننن؟بازم داشتی از اون چرت و پرتا که اسمش و اهنگ میزاری مینوشتی؟اره؟
:نه ننه ...من فقط...
پدر: میدونم چجوری حالیت کنم !!
پدرش لباس او را از پشت گرفت و به طرف اتاقش کشاند .
پدر ظالمش تمام ورق های اهنگ هایی که شب ها با شور و اشتیاق زیادی وقتش را صرف آنها کرده بود را جلوی چشمانش به ده هزار تیکه تبدیل کرد!
دست خودش نبود او بزرگ شده بود ؛اما نمیتوانست جلوی اشک هایی که از چشمانش سرازیر میشد را بگیرد .
لبانش میلرزید و سعی میکرد با گاز گرفتن لبانش خود را آرام کند اما نمیتوانست.
دیگر خون جلوی چشمانش جمع شده بود! و یک غرشی وحشتناکی کشید وبا شدت بلند شد با مشت به سینه ی پدرش کوبید .
:بسههههه چرا اینکار و میکنی؟مگه چه گناهی کردم؟رفتن دنبال آرزوهام گناههههه؟
نمیخوامممم !نمیخوامممم !حتی یک لحظه تو این خونه ی نفرین شده بمونممممم نمیخواممم!...
چرا انقدر بی رحمی؟؟ازت متنفرممممم من با جون و دل این آهنگ ها را نوشتممممممم.
پسر همان طور که به سینه ی پدرش میکوبید، او را از اتاق با شتاب به بیرون هول داد .
از دست پدرش اعصبانی بود و اشک هایی که جلوی دیدش را پر میکرد اعصابش را بدتر میکرد
لباس ها و وسایل ضروری اش ومقدار پول ناچیزی را که برای خود پس انداز کرده بود را در کوله پشت اش که روی زمین افتاده بود گذاشت و آن را روی کولش انداخت و در را با شدت باز کرد.بعد از نگاه نفرت انگیزی که به پدرش انداخت از خانه خارج شد و دوچرخه اش را برداشت و شروع به رکاب زدن کرد .
جلوی یک رستوران کوچکی که تنها یک پیرزن در آن نودل درست میکرد ایستاد ،
گرسنه اش بود و با پولی که داشت میتوانست یک نودل بخرد. پس به سمت پیرزن حرکت کرد
: سلام ... میشه یه نودل گوشت درست کنید؟
پیرزن با یک لبخند با او نگاه کرد.
پیرزن: چشم پسرم الان حاضر میشه!
پسر توجهش به برد کناره مغازه که روی آن اعلامیه هایی زده شده بود جلب شد. در یک لحظه چشمش به اعلامیه که کمپانی بیگ هیت برای اودیشن داده بود و از دیروز شروع شده بود جلب شد!
و در همان جا بود که سر نوشت پسر تغییر کرد !
حال او یکی از معروف ترین رپر های کره بود و اهنگ هایش محبوبیت خاصی داشت. او صاحب ۶ برادر شده بود و گروه آنان که نام بی تی اس به خود دارد معروف ترین بوی بند جهان شده بود و او هیچ وقت از فرار کردن از خانه در آن سن پشیمان نبود، چون توانست به آرزوی خود برسد و جایگاه بزرگی در کشورش کسب کند!
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
اونیااااا تو هم؟؟؟؟؟
چرا به من نگفتی؟؟؟؟؟
بماند که قبلا دیده بودمش و خونده بودمش ولی نمیدونستم کاره توعه...
الان اینجوری بودم که وات ده...؟؟؟؟؟
ولی قشنگ نوشتی، هنرتو رو نکرده بودیاااا
عالیییی
بهش ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ انقدر میدم
ممنونم💜🥺🥺
میشه به داستان من هم یه سری بزنی و بخوانیش🦋🦋🌹
حتما سر میزنم😊💜
ممنونم❤🦋
سلام اجی جون میخوام داستانت رو بخوانم معلومه داستان قشنگی هست❤❤🌹🦋
💜🥺
❤🌹❤🌹
راستی داستان رزی که هرگز به دست صاحبش نرسید رو کمی تغییر دادم😁
میری بخونیش؟ نظر ندادی هم ندادی فقط بخون👌😐😹
باشه برم ببینم
تا دیدمش شناختمش😁😁😁
من که خوندمش...
ولی عالییییییییییییههه😍💜💜💜
ممنونننن💜🥺