10 اسلاید صحیح/غلط توسط: کفشدوزک انتشار: 3 سال پیش 90 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
حاکی:(بچه باید مخفف کنم چون زمانم زیادی کمه)باید یه کاری بکنم الان نمیتوانم با هرتاشون تنها بجنگم ناتالی هم دم دست نیست(من:جانم مگه ناتالی وسیله که دم دستت باشه حاکی:شما ببند من:بله میزنم لهت میکنم ناسلامتی من نویسندم حاکی:اه برو دیگه خر مگس من:خر مگس خودتی😝)چاره ای جز تبدیل با معجزه گر تاووس ندارم نورو دوسو ترکیب شید لیدی:(دوستان میبینه شدوماث داره به کت حمله میکنه و کت هم حواسش نیست)کت مواظب باش کت:ممنون بانوی من..وای فکر کنم کارمون ساختس ارباب شرارت با دوتا معجزه گر ترکیب شده لیدی:خوب مایم دوتاییم کت:راست میگی خودمون حریفشم شدو:آنقدر تند نرین جوجه ها عمرا بتونید حریف من بشید لیدی:😡کت:😠لیدی:کت هوامو داشته باش کت:به روی چشم بانو
از زبان راوی:لیدی و کت جفتشون به شدو حمله ور شدن شدو هم حمله کرد و شروع کردن به جنگ*نادیا:گیج نشید این فقط اخباره امشب دختر کفشدوزکی و گربه سیاه با ارباب شرارت که با ضاهر جدید آمده جنگی رو شروع کردن آیا توی این جنگ پیروز میشن(من:آخه الان وقت خبر گرفتنه بیا برو ببینم نادیا:نوچ این خبر داغ و دست اول رو ازدست نمیدم من:ای خداااااا😲😲😲)راوی:لیدی و کت حدود1:30دقیقه با شور جنگیدن و حسابی خسته شدن اما شدو اثری از خستگی نداره و مدام حمله میکنه کت:لیدی زمانم داره تمام میشه شدو:او لیدی کمکم کن کت:من هیچ وقت یه همچین چیزی نگفتم شدو:من یه همچین چیزی نگفتم(داره مسخره میکنه)کت:آنقدر ادامو در نیار(به سمت شدو حمله میکنه)لیدی:نه کت صبر کن(لیدی میبینه شدو میخواد کت رو زخمی کنه به خاطر همین عصبیش میکنه تا بهش حمله کنه لیدی میره و کت رو که میخواست بپره و حمله کنه رو میگیره و بغل میکنه شدو هم به سرعت شمشیرش رو توی پهلو لیدی که جلوی کت سپر شده رو فرو میکنه)کت:بانو ی من نه نه نه چطور نفهمیدم میخواهد همچین کاری بکن لیدی رو گزاشت زمین و رفت تا هویت شدو رو بفهمه کت:تاوان این کارت رو پس میدی شدو یکم با کت در گیر شد و بهم رفت سمت لیدی گوشواره هایش رو بر داشت کت برای این که هویت لیدی افشا سریع به شدو حمله کرد اونم بدون وقفه فرار میکنه کت با عصایش به دست ارباب شرارت میزنه و گوشواره های لیدی از دستش می افته اما به بر خورد به زمین نگین گوشواره ها میشکند کت به سرعت به سمت گوشواره ها میره و با ترس بهشون نگاه میکنه حتی از اون چیزی که فکرشو میکرد بد تر شده بود حالا چطور به مرینت بگه اونا آمدن کتاب رو ببرن تا گوشواره ها رو درست کنن کتاب رو که به دست نیاوردن هیچ گوشواره ها هم اسیب دید
کت با اوردن اسم مرینت یا زخم مرینت افتاد گوشواره هارو در جیبش قرار داد و به سمت مرینت رفت اورا بغل کرد و به بیمارستان برد و پرستار ها با دیدن او مرینت رو روی تختی قرار دادن و به سمت اتاقی بردن و به کت گفت که همین جا بمانه کت رفت و جایی دور از چشم دیگران تبدیل به خودش شد پلگ:ادرین میدانم الان خیلی بدبختی داریا اما میش...ادرین:بگیر پلگ پلگ:دستت طلا ادرین میره داخل بیمارستان چون نصفه شب بود خیلی خلوت بود روی صندلی نشست سرش رو توی دستانش گرفت و آرام و بی صدا اشک میریخت که دکتر از اتاق بیرون آمد ادرین به سمت دکتر رفت گفت:آقای دکتر حالش چطوره دکتر:خیلی شانس اوردید که زود به بیمارستان اوردنش ادرین برای این که هویتش لو نره گفت:کی اوردتش دکتر:گربه سیاه ادرین:آها ممنون میتوانم ببینمش دکتر:بله اما فعلا بیهوش هستن لطفا وقتی به هوش آمدن سعی کنید بهشون فشار عصبی وارد نشه ادرین:چشم و به سمت اتاق مری حرکت میکنه
میره و روی صندلی مرینت میشینه به مرینت خیره میشه به همین زودی حس کرد دلش برای اون چشمای دریایی تنگ شده آروم سرش رو روی تخت میزاره و به ثانیه ای نکشیده به خواب میره(3ساعت بعد)مری:چشمام رو باز کردم توی یه اتاق بودم با یه لباس سفید روی تخت خوابیده بودم همچی مبهم بود که آخرین چیزایی که دیدم یادم امد داشتم از کت محافظت میکردم که ارباب شرارت شمشیر رو توی شکمم فرو میکنه و کت منو بغلم میکنه بعد چیزی ندیدم و تاریکی خواستم بلند شم و پهلوم تیر کشید آخی از مابین دندان هایم خارج شد با صدای من ادرین که سرش رو روی تخت گذاشته بود خواب بود بیدار شد آروم من رو خواباند و گفت:مری خیلی به خودت فشار نیار بخیه هات باز میشن گفتم:من کجام چرا تو حالت عادی ام همچی رو بهم گفت وقتی گفت گفت گوشواره هام آسیب دیدن ترس تمام تنم رو گرفت یهو قلبم تیر کشید دستم رو گزاشتم رو قلبم ادرین با هول گفت:مری خواهش میکنم آروم باش درست میشه یه نفس عمیق کشیدم با چشمای اشکی گفتم:چطوری😢😢😢
یهو یاد اون روز که لایلا شرور شد افتادم کتاب ادرین قهرمانا همچی مثل فیلم کوتاه آمد جلو چشمم به خودم امدم ادرین داشت صدام میکرد با بهت سرم رو سمتش برگردوندم گفت:مری خوبی؟یهو جیغ کشیدم بد بخت سکته کرد گفت:چته وحشی کر شدم و گوشاش رو و گرفت گفتم:فهمیدم کتاب کجاست کتاب اصلا دست ارباب شرارت نیست اون کتاب رو نداره ما داشتیم الکی تلاش میکردیم کتاب دست باباته گفت:بابام@_@گفتم:اره آره بابات اون کتاب گیریموار رو داره دست باباته فقط باید یه جوری مخفیانه برش داریم ادرین یکم فکر کردم گفت:ایول مری این هفته هفته مد هست قراره منو بابام توش شرکت کنیم و مثل دفعه قبل من مدلم نینو دی جی توهم طراح مری گفت:پس باید یه نقشه حسابی بریزیم😈
راوی:روز بعد ادری مرینت رو برد خونه مری:خوب ادرین ببین کدام خوب(منظور طرحاشه)ادری:این خوبه مری:خوب به بابات نشون بده بگو خوبه یا نه ادری:باشه بعدی به پدرش زنگ زد و پدرش گفت طراح مرینت خوبه ولی خودشم باید باشه و یه لباس ست لباست داشته باشه ادری گفت باشه ادری:مرینت نقشه در چه حاله مری:تقریبا تمامه ادری:یه سوال خودت که توی نقشه کاری نداری؟مری:چرا دارم بعد از خروج تو و بابات و ناتالی من کتاب رو بر میدارم و میرم ادری:نمیشه چون بابام گفته باید تو هم با من رو سن با یه لباس ست لباسم باشی(عکس ها اسلاید بعد) مری:اممم خوب پلگ و تیکی انجامش میدن تازه اونا میتوانن با جادوشون در رو باز کنن ادری:فکر خوبه اما کارت زیاد...مری:نترس از پسش بر میام ادری:منم به جای دستیارت حساب کن تام:بچه ها یکم کرواسان تازه نمی خواهید ادری:من میخواهم مری:😳تام:😁باشه پسرم بیا ادری:ممنون آقای دوپن چنگ تام:خواهش میکنم و بعد از رفتن تام ادرین به کرواسان ها حمله میکند😂😐مری:یعنی آنقدر کرواسان دوست داری؟ادری:دوست دارم عاشقشم مخصوصا اگه بابات درست کرده باشه چون خیلی خوشمزه درست میکنه مری:باشه بابا حالا خودتو خفه نکنی(چه زود پسر خاله شدن)مری میره و با به بقل پارچه سفید میاد تو ادری:اینا برای چیه مری:خنگ برای لباسا ادری:آها مری:در شعن یک پسر اشراف زاده نیست با دهن پر حرف بزنه یا این قدر تن تن بخوره ادری:مری گیر دادیا دو دقیقه از شر بابام خلاص شدم تو بجاش قر قر میکنی مری پارچه ها رو میزاره روی میز و میاد و آخرین کرواسان توی ظرف رو میقاپه ادری:هی پسش بده مری:بیا بگیرش و دنبال هم میکنن که مری وایمیسته ادری تا میاد وایسته برخوردی به مری میکنه که باعث افتادن مری میشه که سریع دست مری رو میگیره و میکشتش توی بغل خودش و فاصله اشون باهم 4سانته مری سریع خودش رو از بغل ادری در میاره و میگه:چرا داریم مثلبچه های5 ساله دنبال هم میکنیم بیا اینم کرواسانت آقای شمکمو ادری:اینو باید از خودت بپرسی چون اول تو شروع کردی خانم غر غرو مری یک چشم غره وحشت ناکی به ادرین میره ادری:غلط کردم
چند دقیقه بعد*مری:ادرین..ادرین...آدری...ادریننننن(داد زد)ادری:بله مری:اونجا چه کار میکردی*منظورش صندوقی هست که توش برای هر تولد ادرین کادو درست کرده*ادری:هیچی فقط همه این کادو ها رو برای من درست کردی؟؟؟مری:ام خوب اره😳حالا ولش بیا اینجا اندازه هات رو بگیرم ادری:باشه😟مری:خوب صاف وایستا دور مچ دور کمر اندازه دست اندازه شانه تا کمر اندازه کمر تا پا دور ساق پا دور گردن امممممم اها اندازه شانه خوب حالا مال خودم همینجا بشین دست به چیزی هم نزن تا برگردم ادری:باشه مری دفتر اندازه هاش رو برداشت با متر رفت تا مادرش براش اندازه هاش رو بگیره ادری:واییییی مرینت تو چقدر عجیبی آخه مگه داریم آنقدر عاشق وایی من چقدر احمق بودم که نفهمیدم عاشقمه اگه میدانستم این جور دوستم داره که اصلا ردش نمیکردم مری:خوب ادرین یه خبر دارم مادر و پدرم فردا میرن چین داییم حالش بد شده به مدت 2ماه باید برن خوبیش آینه که تنهاییم باید از الان شروع به کار کنیم بدو بیا تا اندازه ها رو روی پارچه ها پیاده کنیم ادری:باشه بریم تو کارش (خلاصه که یک روز کامل صرف شد تا اینا اندازه هارو روی پارچه بیارن و بعد مری توی 5روز تمام کار هاش رو انجام داد ادرین هم وسایل رو جمع و جور میکرد و اینا دیگه الان 5شنبه ساعت1شب)مری:اااااااااا(خمیازه)چقدر کار کردم 5 روزه بکوب دارم کار میکنم خیلی خسته شدم خداروشکر هر دو لباس به نحو احسنت تمام شد حالا میتوانم یکم استراحت کنم تا شنبه که نمایش هست و بعد سرش رو روی میز چرخش میزاره و به صدم ثانیه نکشیده خوابش میبره ادری:مر...آخی ببین چقدر شبیه فرشته ها خوابیده☺ادری آروم میره و یه دستش رو زیر زانوش و یه دستش رو زیر گردنش قرار میده آروم میبرتش و میزارتش روی تختش و پتو رو کشید روش و چند دقیقه ای به صورتش خیره شد و موهایش که به رنگ شب بود رو نوازش کرد آروم از اتاقش رفت بیرون که
راوی:روز بعد ادری مرینت رو برد خونه مری:خوب ادرین ببین کدام خوب(منظور طرحاشه)ادری:این خوبه مری:خوب به بابات نشون بده بگو خوبه یا نه ادری:باشه بعدی به پدرش زنگ زد و پدرش گفت طراح مرینت خوبه ولی خودشم باید باشه و یه لباس ست لباست داشته باشه ادری گفت باشه ادری:مرینت نقشه در چه حاله مری:تقریبا تمامه ادری:یه سوال خودت که توی نقشه کاری نداری؟مری:چرا دارم بعد از خروج تو و بابات و ناتالی من کتاب رو بر میدارم و میرم ادری:نمیشه چون بابام گفته باید تو هم با من رو سن با یه لباس ست لباسم باشی(عکس ها اسلاید بعد) مری:اممم خوب پلگ و تیکی انجامش میدن تازه اونا میتوانن با جادوشون در رو باز کنن ادری:فکر خوبه اما کارت زیاد...مری:نترس از پسش بر میام ادری:منم به جای دستیارت حساب کن تام:بچه ها یکم کرواسان تازه نمی خواهید ادری:من میخواهم مری:😳تام:😁باشه پسرم بیا ادری:ممنون آقای دوپن چنگ تام:خواهش میکنم و بعد از رفتن تام ادرین به کرواسان ها حمله میکند😂😐مری:یعنی آنقدر کرواسان دوست داری؟ادری:دوست دارم عاشقشم مخصوصا اگه بابات درست کرده باشه چون خیلی خوشمزه درست میکنه مری:باشه بابا حالا خودتو خفه نکنی(چه زود پسر خاله شدن)مری میره و با به بقل پارچه سفید میاد تو ادری:اینا برای چیه مری:خنگ برای لباسا ادری:آها مری:در شعن یک پسر اشراف زاده نیست با دهن پر حرف بزنه یا این قدر تن تن بخوره ادری:مری گیر دادیا دو دقیقه از شر بابام خلاص شدم تو بجاش قر قر میکنی مری پارچه ها رو میزاره روی میز و میاد و آخرین کرواسان توی ظرف رو میقاپه ادری:هی پسش بده مری:بیا بگیرش و دنبال هم میکنن که مری وایمیسته ادری تا میاد وایسته برخوردی به مری میکنه که باعث افتادن مری میشه که سریع دست مری رو میگیره و میکشتش توی بغل خودش و فاصله اشون باهم 4سانته مری سریع خودش رو از بغل ادری در میاره و میگه:چرا داریم مثلبچه های5 ساله دنبال هم میکنیم بیا اینم کرواسانت آقای شمکمو ادری:اینو باید از خودت بپرسی چون اول تو شروع کردی خانم غر غرو مری یک چشم غره وحشت ناکی به ادرین میره ادری:غلط کردم
لباس ادرین
لباس مرینت
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
عالیی بود❤❤
عالییییییییی
عالییی بود
ممنون😊
عالیییی بود