رمان♡تعطیلات تابستانی...

از زبان پارک جون:) اول از همه رسیدم خونه خیلی واسه سفر ذوق داشتم اول رفتم یه قهوه درست کردم داشتم قهوه مو میخوردم که پانی اومد پانی:سلام پارک جونی😄💜)پارک جون:سلام چطوری قهوه میخوری؟😊)پانی:اممم اوکی😀)*با پانی قهوه مونو خوردیم و یکمی باهم صحبت کردیم*پارک جون:از ریوجین خبر داری؟)پانی:آره گفت شب میاد)در همون موقع کیتی زنگ زد^*

کیتی:الو سلام پانی چطوری)پانی:سلام چرا نیومدید؟😕)کیتی:متاسفم ولی ما نمیتونیم بیایم😔)پانی:یعنی چی نمیاید😳)کیتی:الان بابام زنگ زد گفت مامانم حالش بده باید برم پیشش به لیسا گفتم باهاتون بیاد ولی گفت پیش من میمونه شما ها برید خوش بگزره اگه مامانم خوب شد ماهم میایم🙂💋)پانی:خیلی ناراحت شدم امیدوارم زودتر مامانت خوب شه😢)کیتی:ممنون خدافظ❤️)پانی خدافظ💋)

وقتی پانی ماجرا رو تعریف کرد خیلی ناراحت شدم😔^*پانی:پس من زنگ میزنم به ریوجین و میگم که سه تا بلیت بگیره)پارک جون:اوکی))پانی:الو سلام ریوجین کجایی؟)ریوجین:تو راهم دارم میرم بلیت بگیرم🙂❤️)پانی:اوکی فقط سه تا بلیت بگیر )ریوجین:چرا؟؟😦)پانی ماجرا رو تعریف میکنه))ریوجین:خیلی ناراحت شدم😢اوکی پس خداحافظ)پانی:خداحافظ)

پانی:خب بریم چمدونامونو آماده کنیم😕)پارک جون:ووووو تا دوروز دیگههه چه عجلیه😐)پانی:خب همه چی آماده باشه خوبه حالا به جای دو روز دیگه ده روز دیگه باشه😒)پارک جون:من که امروز گوشیمو شارژ کردم میخوام بازی کنم😐)پانی:خوددانی😕