
سوپرایززز🥺👑

نمیدونم چجوریو کی خوابم برد ولی با لمسه دسته کسی رو صورتم از خواب بیدار شدم و نگام با نگاهه جمن برخورد کرد 😁... سریع دستشو کشیدو خیلی جدی گفت: - چه عجب بیدار شدی! یادم باشه از این به بعد با خودم نیارمت جایی! با گیجی بهش نگاه کردمو گفتم: - رسیدیم؟ پوزخندی زدو جواب داد: - بله عزیزم لطف کن پیاده شو! وا این چرا اینجوری میکنه بامن! تو رو خودا نگا کنا گلابیم رفته قاطی میوه ها! از ماشین پیاده شدمو با حرص درو بهم کوبیدم که صداش تو گوشم پیچید: - اگه خیالت راحت نشد بزن بشکونش خب؟ لبخنده کجی زدم همراش گفت: - باشه عزیزم! و بعد درو باز کردمو اینبار محکم تر بستم جوری که خودمم از جام پریدم قلبم شروع کرد تند زدن! جمن اخماشو تو هم کردو عصبی گفت: - دارم برات! و خیلی عصبی در ماشینو بستو ریموتو زد ... تازه متوجه اطرافم شدم ... اوف ویلا رو برم ... عجب چیزیه لامصب! همون موقع ماشینی کنار پام ترمز کرد برگشتمو با دیدن بچه ها لبخند زدم ... بعد از اینکه اونا پیاده شدن با هم به داخل ویلا رفتیم ... از جمن خبری نداشتم ولی احتمال میدادم رفته باشه داخله ویلا واسه همین با اینکه دلم براش شور میزدو یه نمه تنگ شده بازم به خودم تلقین کردم که واسم مهم نیست! هوای حسابی دونفره بود ... از اون هوا ها که دوست داری فقط توش راه بری ولی خب به کی میرفتم با خورزوخان... به ساعت نگاه کردم ... اول باید لباسامو عوض میکردمو وسایلمو جابجا میکردم ولی این جمن جون وسایله منو که نیاورد ... با اینکه میدونستم باهام سرده ولی از سر ناچاری به سمتش رفتم که حداقل سوویچه ماشینشو بهم بده تا وسایلمو از توش دربیارم ... روی کاناپه دراز کشیده بودا داشت با گوشیش ور میرفت ... - وسایله من تو ماشینه! خیلی خونسرد گفت: - ا ... چه خوب! با حرص گفتم: - لازمشون دارم! باز همونجور خونسرد جواب داد: - اینم چیزه خوبیه! داشت تک تکه وجودبه طرز عجیبی اتیش میگرفت: - ا.. جیمین چرا اذیت میکنی من وسایلمو میخوام! شونه هاشو بالا انداختو جدی گفت: - خب به من چه؟ پامو کوبیدم زمین گفتم: - ا ... خب تو ماشینه توعه جوابمو نداد ... تو روحت گلابی! - جیمین اینبار بهم نگاه کرد ... جدی بود ... خونسرد ... فقط اروم گفت: - سوویچ رو اپنه!
برگشتمو با دیدین سوویچ به سمتش رفتمو بعد از ورداشتنش با عجله به سمت ماشینه جمن رفتم! با کلی دنگو فنگ دره صندوقو زدم! اووف این خرسو من چجوری ببرم تو ... انقدرا هم بزرگ نبود ولی واسه من سنگین بود! با ادا اصولی خنده دار شروع کردم به در اووردنش ... - چمدونه عزیز شما به روح اعتقاد داری؟ پس تو روحتتتتتتتتت! خدا ازت نگذره خورد شد کمرم! لامصب خرسم انقدر سنگین نیست ... البته من از بس ریزه میزم نمیتونم اینو تکون بدم ... تقصیر خودمه دیگه! اصلا تو روح خودممممم! - بیا برو کنار! با تعجب به صاحب صدا خیره شدم ... اینکه جمنه از جلوی صندق کنار رفتم جای من واستادو با یه حرکت چمدونو از صندوق کشید بیرون! بابا قدرت ... بابا پهلوون ... بابا خیار شور ... بابا چقدر دلم براش تنگ شده! بدون توجه به من در صندوق بستو بعد از زدن ریموت به سمت ویلا رفت ... هی اقاهه چمدونمو کجا میبری؟ دنبالش رفتم ... به اتاقه من که رسید چمدون برد تو اتاق در عین ناباوری چنان پرتش کرد که صدای خیلی بدی داد قفلش شکست و لباسام پخش زمین شدن -اینم از لباسات دیگه صداتو نشنوم اشک توی چشمام حلقه زد ... داشت میرفت که بازوشو گرفتم ... با صدایی که سعی داشتم لرزشش رو پنهون کنم گفتم صبر کن جیمین سر جاش واستاد بدون هیچ حرفی! شجاعت به خرج دادم گفتم: - چرا با من اینجوری شدی؟ بخاطر امروز؟ برگشتو با اون چشاش که ادمو ذوب میکرد زل زد بهم ... بعد از چند لحظه زبون باز کردو گفت: - نه! نه تمومه حرفش نبود انگار ناراحت بود از یه چیزی با نگرانی گفتم: - چیزی شده لطفا بهم بگو داری قلبمو میشکنی کلافه با دست موهاشو بهم ریختو داد زد خفه شو فقط یه مدت جلوی چشمم نباش نمیخوام ببینمت سرجام خشک شدم به چمدونم و لباسای ریخته شدم کف اتاق نگاه کردم و اروم گفتم ممنونم و بعد اون بدون توجه بهم رفت . بغض راهه گلومو بست ... اون همه چیزه من بود ..و حالا بهم گفت خفه شم و جلوی چشمش نباشم وقتی به حرف چند لحظه قبلش فکر کردم نتونستم مانع ریختن اشکام بشم تا حالا سعی کردم اینو از خودم مخفی کنم ... ولی دیگه نمیشه ... من عاشقش شدم ... ولی اون ... ولی اون از من سرد شده ... اشکی که از روی گونم سر خورد! با پشته دستم پاکش کردمو به ایینه خیره شدم . لباسامو از روی زمین جمع کردم و مشغوله جابجا کردنه وسایلم بودم که سنا و لیسا مثل بختک افتادن تو اتاقم ...
لیسا- چی کار میکنی؟ - دارم رو نقشه معماریه اینجا کار میکنم ... میبینی که! با چشم و ابرو گفت: - ایش نمکدون! انقدر بی حوصله بودم که حتی حوصله ی کل کل و شوخیو نداشتم ... سنا- چرا انقدر گرفته ای آیو داشتم کلماتو بهم وصل میکردم تا یه چیز بلغور کنم که اینبار لیسا گفت: - نکنه بخاطره رفتاره جیمینه یکم بهشون نگاه کردمو با همون چهره ی افسردم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم ... لیسا - خاک تو سرت! منو و سنا با تعجب بهش خیره شدیم که باز ادامه داد ... - بدبخت اون بخاطر حرفه من دپرس شده اینجوری داره باهات رفتار میکنه! با تعجب گفتم: - بخاطر حرفه تو؟ - اره دیگه ... دیروز به من زنگ زدو یه چیزایی بهم گفت منم اومدم یکم پیاز داغشو زیاد کنم بهش الکی گفتم آیو قراره بعد از اومدن پدر و مادرش با کسه دیگه ای ازدواج کنه! بی اراده و جدی گفتم: - آیو خیلی غلط میکنه! سنا و لیسا جوری بهم زل زدن که فهمیدم چه گندی زدم واسه درست کردنش سریع گفتم: - لیسا تو نباید با من مشورت میکردی؟ با شیطنت گفت: - حالا عفو کن خانومه عاشق پیشه! - مرض! پاشو برو همه چیزو بهش بگو که گند زدی! پاشو! - ا ... بشین ببینم تازه همه چیز داره اونجوری که من میخوام پیش میره ... ما هنوز به مقصد نرسیدیم! به چشمایه شیطونش نگاه کردم ... نا خداگاه گفتم: - لیسا جیمین گناه داره!
الهی جفتتون قربونم برین! چقدر شما ها عاشقه همین اون از جمن با اون حرفاش اینم از تو! با تعجب گفتم: - مگه جیمین چی بهت گفته در باره ی من؟ چشمک زدو گفت: - بیخیال فقط تا این حد بهت بگم که حسابی دیوونته قند تو دلم تن تن اب میشد اووف! سنا- حالا چه خوابی واسه جمن دیدید خانوما؟ من و لیسا بهم نگاه کردیم بعد به سنا ... و بالاخره لیسا همه چیزو به سنا گفت ... با بچه ها توی ویلا نشسته بودیم و گپ میزدیم ... سوجون - شب بنظرتون کجا بریم؟ لیسا - بریم خرید ... همه با هم گفتن: - اه ... لیسا ابروهاشو تو هم کشید گفت: - دستشویی ته راه رو سمته چپه خانوما و اقایون! سوجون - عزیزم تو برو قهوه بریز من خودم میبرمت هر جا بخوای! لیسا خر کیف شدو جفت پا پرید تو اشپزخونه ... تهیونگ - هیونگ این چه قیافه ایه؟ چرا امروز اینجوری شدی جمن با همون حالته دپرسش جواب داد: - هیچی نشده تهیونگ فکر کنم سرما خوردم یکم بی حسم! سوجون - حسم بهت میدیم بذار برگردیم سئول خودم واست استین بالا میزنم! لبخنده تلخی رو صورتش نشستو بعد از اون اروم گفت: - اتفاقا خودم تو فکرشم ... بعد از اینکه برگشتم بلافاصله اقدام میکنم! همه با تعجب بهش خیره شدیم که تهیونگ گفت: - حالا کی هست؟ جمن خیلی خونسرد گفت: - یکی از همکلاسیامه تو دانشگاه! صدای شکستنه قلبمو شنیدم ... صدای خورد شدنشو ... تمام وجودمو پر شد از خالی ... دلم میخواست گریه کنم ... ولی جلوی این همه ادم؟ ... باز صدای متعجبه لیسا پیچید تو سرم: - اسمش چیه جیمین ؟ جیمین باز خونسرد جواب داد: - میا دیگه تحمله اون جوو نداشتم ... هر لحظه ممکن بود از شدت بغض بترکم ... بی اراده از جام بلند شدمو بدونه حرفی به سمته اتاقم رفتم ... - نه آیومی الان وقته گریه نیست دختر ... خواهش میکنم ... خواهش میکنم خودتو کنترل کن ... با برداشتنه گوشی و هندزفریمو از اتاق خارج شدمو با گفتن من میرم یکم کنار دریا قدم بزنم به بچه ها از ویلا خارج شدم ... طولی نکشید که به دریا رسیدمو اون بغضه لعنتیه نفس گیرو شکستم! هندزفریو تو گوشم گذاشتم اهنگی رو پلی کردم( همون اهنگه که میگه ااااااا😂حال ندارم اسمشو بنویسم) ... همونجور که مقابله دریا واستاده بودم
سیل اشک بود که از تو چشمام با درد پایین میومد .. من دوستش دارم ... ای کاش میتونستم این غروره لعنتیو بشکنمو بهش حقیقتو بگم ... میخواد از من دور بشه ... میخواد بره ... پس من چی؟ ... بی کی تکیه کنم؟ ... باورم نمیشه قرار اغوشه گرمو امنش نسیبه کسه دیگه ای بشه ... کاش همین الآن اینجا بود ... کاش منو مثل دفعه های قبل با اغوشش اروم میکرد ... خدایا من دوسش دارم ... چجوری بهش بگم؟ ... فکر کردن به نبودنشم منو میکشه اینبار نمیتونم تحمل کنم ... ... نذار بره نذار ترکم کن ... جمن گلابیمه تکیه گاه منه ... نذار ازم بگیرنش ... ... اگه بره ... اگه بره .. دیگه قلبم نمیکوبه ... دیگه دلیلی واسه بودنم نمیمونه! خدا به قیافم نگاه کن ... میبینی چهرمو جوری افریدی که همه فکر میکنن من واقعا همیشه شادم ... هیچ کس از قلبم خبر نداره ... در ظاهر محکمم ولی تو که از درونم خبر داری ... میبینی که چقدر شکنندست درونه من غمگینه ... غمگین ... نذار تنها دلخوشیم بره! خدایا صدامو میشنوی ... میبینی منو ... تنهام ... تنهای تنها نذار تنها تر از این شم ... بذار واسه یه بارم که شده بفهمم که رویا ها میتونن واقعی شن! بذار باز حس کنم یکی تو دنیا خیلی دوستم داره ... تا یه بارم از ته دلم بخندم ..... با زانو رو زمین نشستمو به خطه پایانیه دریا خیره شدم ... با حسه اغوشه کسی با تعجب به چهره ی غمگینه لیسا نگا کردم ... حسه حرف زدن نداشتم فقط سکوت کردم ... صدای موجه دریا بیشتر هواییم میکرد ... بازم با دستم همون اهنگ قبلیو پلی کردمو تو اغوشه لیسا اروم چشامو بستم ... لیسا حرف نمیزد ... انگار اونم داشت به این اهنگ گوش میکرد .. ولی مطمئنم حسی که من الآن دارمو اون نداره ... حسه خالی بودن ... حسی که باعث میشد حس کنم یه مرده متحرکم ... فقط با چشای بسته به اهنگ گوش میکردم اهنگی که با صدا موج دریا توی گوشم میرقصید . که یهویی یه چیزی محکم خورد تو سرم انگار دست لیسا بود - خاک برسرت چرا داری اینجوری گریه میکنی با بغض توی چشماش نگاه کردم و گفتم چرا به جای دلداری داری منو میزنی چشم غره ای رفت و گفت - آیو حرفاشو باور نکن! باز ادامه داد: - اون این حرفا رو از روی ناراحتیش زد باور کن میایی وجود نداره! با صدای ارومو خش دارم گفتم: - جیمین هیچ وقت دوروغ نمیگه ... به حرفاش عمل میکنه! تو که بهتر از من میشناسیش! با تکونه لیسا و صدای کلافه و شوخش به خودم اومدم: - اه بس کن دیگه شده شبیه جنازه! دختر منو تو یه نقشه ای داشتیم یادت نیست؟ با بی حوصلگی گفتم: - لیسا بیخیالش شو من حوصلشو ندارم! با اخم مصنوعی گفت: - ده! پامیشم میزنمتا چغندر! ما اصلا از اول بخاطر همین اومدیم اینجا! انقدر شیر برنج نباش دیگه! اون جیمین یه چیز گفت تو چرا باور میکنی؟ فقط سکوت کردم که اینبار با التماس گفت: - هستی دیگه مگه نه؟ از بغلش بیرون اومدمو به سختی بلند شدم ... خواستم به ویلا برگردم که صداشو از پشت شنیدم: - جواب نمیدی تربچه؟ لبخنده بی جونی زدمو جواب دادم: - باید فکر کنم! از رو زمین بلند شدو خودشو مثل بز انداخت تو بغلم ... - عاشقتم - لیلی کتک میخوای بگو امتحانش مجانیه! یکم حالم بهتر شده بود خدا رو شکر این میمون با هام بود حداقل یکم از دستش میخندیدم! وارد ویلا که شدم سعی کردم به چهره ی بیخیالو سرد جمن نگاه نکنم ...
- چقدر دیر اومدین؟ برگشتمو به سوجون نگاه کردم بجای من لیسا جواب داد: - اووف اگه بدونید چی شد؟ یه پسر گیر داده بود به آیو پدرمون در اومد تا شرشو بکنیم! فکم اوفتاد کفه ویلا ... ناخداگاه چشمم به چشمای عصبیه جمن کشیده شود ... یا خدا الآن که بگیر دوتامونو بزنه ... البته اگه براش مهم باشه ... سوجون هم که ضایع بود غیرتی شده گفت: - غلط کرده چرا صدامون نزدین! لیسا چشمکی به سوجون زدو جواب داد: - فاصلمون زیاد بود نمیشد! ... راستش پسره خیلیم با شخصیت بود ... اه خفه شو دیگه لیسا نمیبینی قیافه جمن رو! الان پامیشه میزنه میکشتمون! با ارنج زدم بهش که بست دهنشو! دست سنا رو گرفتمو برای فرار از اون جو به همراه لیسا به اتاقم رفتیم ... لیسا- خیلی خب همین فردا صبح نقشمونو عملی میکنیم! سنا - ایول! خودم - لیسا بیخیال! لیسا - پامیشم میزنم تو دهنتا! سنا - آیو راست میگه یه جورایی زیاد روییه لیسا - پامیشم جفتتونو میزنما همین که گفتم! بگید خب؟! منو سنام با ناچاری بهم نگاه کردیم باز به لیسا.. هر دومون با هم جواب دادیم: - خب!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منظورت از آهنگی که میگه ااااا همون Arcade هست؟
اره کیوت🎀
عالیه❤
ممنونم🧚
سلام کایوتی🐾🖇️💕
فالوم کنی🐾🖇️💕
فالو میشی🐾🖇️💕
البته💖
💖🌌
سلامکیوتیح^-^
لطفابهمسابقمسربزنوشرکتکن•-•
تنکیوبیبی•-•💜🌿💕
باشه عزیزم😍
آخه کی داره تست رو بررسی میکنه که منتشر نمیشههههه😫😫😫😫😫😫
خدایا منو ناظر کنننن
نمیدونم🥺 فکر کنم باید ۲۴ ساعت ازش بگذره الان حدودا ۸ ساعته گراشتم نمیدونم والا
درخواست ناظر شدن خودمم تایید نمیشه با اینکه تمام شرایطو دارم
آیومی الهی من فدات شم
قربانت بروم
اصن ع&ا&ش&ق&تم ترسیدم ممد نزار،😂😔
راستی آیومی تو چند سالته؟
من دوازده سالمه
میخوام یه داستان بزارم
به نظرت بزارم؟
ایده زیاد دارم اما خب میترسم حمایت نشه
مرسی کیوت🥺💙
منم همین طور
من ۱۶ سالمه متوجه نشدی دبیرستانیم برای همینم میگم درس زیاد دارم دیگه😅
البته شروع کن بزار یه چیزی بهت بگم من حدودا ۳ ساله رمان مینویسم و اصلا حمایت نشدم میدونی تاحالا چند تا نوشتم؟ یه رمان داستم به اسم دردسرساز یکی به اسم عشق پیچیده یکی به اسم حلال ماه یکی به اسم افسونگر و خیلیای دیگه اگه یه چیزی رو میخوای و داری تازه شروعش میکنی مطمئن باش امکان نداره از اولش مورد توجه قرار بگیری
فقط همش بنویس و ادامه بده
سخت نگیر شروع کن به نوشتن
در مورد موضوع و شروع یا پایانش زیاد فکر نکن وسواسی نباش مدام چک نکن به خودت ایمان داشته باش این طوری حتما موفق میشی💙
لازم نیست خیلی داستانتو پیچیده کنی میتونی الهامم بگیری از بعضی چیزا دنبال منبع الهامت بگرد❤️
اگرم میخوای ادبی و کلاسیک بنویسی کتاب های ادبیات کلاسیک رو بخون دایر لغاتت رو گسترش میدن
خیلی ممنونم آیومیییی 💜💜💜
میشه زمانایی که نوشتی بزاری؟
داستانای محشره آیومی
حقیقتا توی گوشی قبلیم بودن و گوشیم سوخت🙃 من توی بلاگ نویسنده بودم توی میهن بلاگ اما میهن بلاگ بسته شد و همه چی پاک شد
آها
اگه خواستی یکی دیگه بنویسی بدون من مشتاق ترینم و همه جوره حمایتت میکنم💜🥺
کاربر گرامی میزاری یا...
اتفاقا همین الان ثبتش کردم صبر کنید منتشر شه💙
الان ساعت ۱۶:۳۱ عه همین الان ثبتش کردم😅
اوکی آفرین
اگه تو تستا باشه منتشرش میکتم
میسی😹💙
عالیـــــــــــــــــــــــ🥺♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مرسییی🥺
🥺💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥💜💜💜💜💜💜
من تازه پیدا کردم این داستانو بقیه اشم میخوام لطفا دیگه بزار
باشه باشه میزارم🙀
مرسییی💙
بزار
💖