
ببخشید اوندفعه پارت کم برداشته بودم😐 سازنده را خوشحال می کنید اگر اون قلب پایین را قرمز کنی😘😘💙💙
اونقدر داره که نزاره نه خورشید نه در آینده بچه هاش مثل تو کمبودی رو حس کنن . خورشید می تونه بچه هاش لای پر قو بزرگ کنه . نه مثل ما به دندون بکشه . من نمی تونم این چیزا رو برای خورشید برآورده کنم هر آدم دیگه ای هم که جلو بیاد مطمئن باش اونم مثل ما یکش لنگ دوشه و نمی تونه یه زندکی درست حسابی برای دخترت دست و پا کنه ……… فرنگیس شانس در خونه دخترت رو زده ، لگد به بخت دخترت نزن ………. این همه آدم زن دوم می شن و خانمی هم میکنن . فرنگیس در سکوت تنها بغض اش را خالی می کرد و اشک می ریخت . دستانش پایین افتادند و شانه هایش زیر بار سختی این حرف های آقا رسول خم شدند و هق هقش را بلند کرد . آقا رسول آهسته از کنار فرنگیس خُرد شده گذشت و کفش های کهنه اش را که پشتشان خوابیده بود به پا کرد و همان طور سنگین و کمر خمیده و لخ لخ کنان پرده جلو در کوچه را کنار زد و از خانه خارج شد . اما قبل از خارج شدن بدون آنکه برگردد و بار دیگر زن ویران شده اش را ببیند گفت: – تا برگردم با خورشید حرف بزن …… آمادش کن .
خورشید قلتی در جایش زد و لای پلک های خمارش را باز کرد …….. سر جایش نشست و پتو را از روی پاهایش کنار زد و از جا بلند شد . همین که از اطاق به قصد دستشویی رفتن بیرون آمد با مادرش که رو زمین نشسته بود و هق هق می کرد مواجه شد …….. به آنی کلی افکار شوم و منفی به ذهنش هجوم آورد ……….. ترسیده و وحشت زده با قدم های بلند خودش را به مادرش رساند و جلویش زانو زد و بازوانش را گرفت . حس می کرد صدای کوبش بی امان قلبش را همه عالم می شنوند. – مامان …… مامان چی شده ؟ مامان . فرنگیس خانم آهسته سرش را بالا آورد و نگاهش را روی دختر کم سن و سال اما زیبایش انداخت ………. همان طور خیره خیره نگاهش می کرد و اشک ریخت . دست لرزانش را میان خرمن موهای دخترش برد و نوازش کرد ……. جوری حسرت بار نگاهش می کرد که انگار به آرزوهای بر باد رفته اش نگاه می کرد …… دستش را از میان موهای او بیرون کشید و خورشید را میان آغوش کشید . – مامان چی شده ؟ ترو خدا بگو ……. قلبم داره می ایسته ……. برای کسی اتفاق افتاده ؟ کسی فوت کرده ؟ – برات کلی آرزو داشتم …… دلم می خواست …….. دلم می خواست …….
و باز هم با صدا به گریه افتاد ……. هرگز انتظار فردی با وضع مالی عالی را نداشت ، فقط کسی را می خواست کمی بزرگ تر از دخترش که فوقِ فوقش پنج شش سال از دخترش بزرگتر باشد که برای رسیدن به خورشیدش لحظه شماری کند ………. نه امیر علی که کلی از خورشید بزرگتر بود و یک زن هم داشت و هیچ شوق و ذوقی از بدست آوردن خورشید نه در نگاهش و در رفتارش نمایان نبود . -مامان چی شده ؟ – شرط اون مرد ……. تو بودی ……..تو . خورشید با اینکه چیزی از حرف های مادرش نفهمید اما نمی دانست چرا حس کرد زمین زیر پایش لرزید . – شرط کدوم مرد ؟ – شرط کیان آرا . خورشید وحشت زده خودش را از آغوش مادرش بیرون کشید ………. چشمان گرد شده از ترسش را به چشمان سرخ مادرش داد . – من …… من هستم ؟ یعنی چی ؟ – می خواد که زنش بشی .
خب اینم از این پارت بچه ها ببخشید دیر ب دیر میزارم حالم خوب نیس ولی سعی میکنم بزارم روزتون خوش
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ایدی ش.ا.د.ت رو بهم میدی؟
متاسفم نمیتونم
باشه☹️🙂