
(پارت سوم) #آنچه.گذشت👇🏻👇🏻👇🏻 _راوی:مرینت وسایل هایش را جمع کرد و به فرودگاه رفت. رفت تا بلیت اش را بدهد که یهو.....!!! #شروع.پارت.سوم راوی: که یهو یکی صداش میکنه! مرینت برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد
لوکا بود!!! مرینت:لوکا!؟...تو اینجا.....چی....کار میکنی لوکا:مرینت لطفا نرووووو مرینت:لوکا نرفتن من چه سودی برای تو داره؟! لوکا:ببین مرینت من هیچ وقت نتونستم حِسَم نسبت بهت رو بگم..مرینت من...ع..ا راوی:مرینت حرف لوکا رو قطع میکنه. مرینت:لوکا لطفا هیچی نگو...من تو رو دوست ندارم نمیخوام دلت رو بشکونم ولی این حقیقته!!!
راوی:لوکا به زووووور دست مرینت رو میگیره و میبرتش یه جای خلوت که نزدیک فرودگاه بود. لوکا همش سعی می کرد تا مرینت رو ببوسه.مرینت هم همش هولش میداد. لوکا دست های مرینت رو میگیره و به اجبار مرینت رو میبوسه مرینت توی اون شرایط سعی میکرد از دست لوکا فرار کنه که یهو لوکا میفته زمین مرینت هم سریع لبش رو با دستمال پاک میکنه
مرینت:وای حالم به هم خورد...چرا اینا دست از سر من بر نمیدارن راوی:اصلا انگار مرینت فراموش کرده که لوکا چرا افتاده زمین😂 الیا: مری جونم با چوب زدمش مرینت:پس تو با چوب زدی توی سر لوکا الیا:دیوونه من که از اول که لوکا بی هوش شد اینجام یعنی منو ندیدی!؟
مرینت:😳م.م..ممم.....ن...وو....ننن (ممنون) الیا:راستی دختر جون ادرین داره همه جا را دنبالت میگرده ولی من بهش نگفتم داری از کشور میری راوی:مرینت زیر زبونی گفت تو که همه چیو میگی ولی اصل کاری رو که باید بگی نمیگی الیا:مری جونم چیزی گفتی🤪 مرینت:اره گفتم الیا:چی😌 مرینت:گفتم که چرا به ادرین نگفتی
الیا:خب چون خودت گفته بودی. مرینت:خب حالا هر چی الیا:ای وای مرینت:چی شده😱 #پایان.پارت.سوم #ادامه.دارد به نظرتون چه اتفاقی افتاده؟!
امیدوارم که خوشتون اومده باشه💜💛
باییی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)