
اینم ئه رمان باحال
از زبون جیسو:هممون تو خونه نشسته بودیم که دیدم لیسا تو گوش جنی یه چیزی گفت و بعد باهم رفتن🤔اینا خیلی مشکوکن من شک کردم به رزی گفتم رزی بنظرت اینا مشکوک رفتار نمیکنن؟رزی گفت آره خیلی مشکوکن اما خب باید یه کاری کنیم که بفهمیم دارن چی کار میکنن🤔 گفتم اوکی بعد گفتم وقتی باهم رفتن تعغیبشون میکنیم🤔🙂 اما رزی گفت اگه یکیشون دید چی میگن دوتاشون به دوستاشون شک کردن😶 باید یکیمون بره گفتم برای من فرقی نداره رزی گفت پس من میرم گفتم اوکی. بعدی از زبون رزی
رفتم و دیدم دارن میرن فروشگاه یعد لیسا ۲ جفت کفش برداشت و جنی هم کلی لباس صورتی و مشکی بداشت یهو یادم اومد فردا تولدمه😳 دیدم کلی چیزایی که دوست دارم خریدن و بعد رفتن منم تعغیبشون کردم دیدم خریداشون رو گذاشتن تو یه در و بعد رفتن بعد من در رو باز کردم و دیدم و دیدم عکس من رو چاپ کردن و کلی سوپرایز😪😯 از اینکه به دوستام شک کردم خیلی پشیمونم😔اشکم در اومد میخواستم گریه کنم که بغذم ترکید و گریه کردم انا سریع اشکام رو پاک کردم و با تموم سرعت بر گشتم پیش جیسو😖 ازش ناراحت بودم اما بهش حق دادم. داد زدم گفتم جیسوووووووووووووو جیسوووووووووووو بعد رسیدم جیسو گفت چی شده چرا داد میزنی؟😮 جریان رو تعریف کردم و بعد جیسو از تحمتی که به لیسا و جنی زد خجالت کشید و گفت کارم خیلی اشتباه بود و دوتاییمون با ناراحتی خواستیم بریم پیششون که یهو تلفن زنگ زد من جواب دادم و ... ادامش صفحه بعد
گفتم الو یهو لیسا گفت از همه چیز خبر داریم و بعد قطع کرد😶😶 نمیدونستم چجوری به جیسو بگم ولی داد زدم و گفتم... جیسو هم بغذ کرد و هم رو بغل کردیم و شروع به گریه کردن کردیم😭😭😭😭😭 بعد حس کردم دو نفر دیگه هم بغلمون کردن با همون گریه چشام رو باز کردم و دیدم جنی و لیسا هم اینجان😶 محکم بغلشون کردم و عذر خواهی کردم
از زبون لیسا: گفتم باشه انقدر بزرگش نکنید مهم نیست اما رزی خیلی ناراحت بود و بعد من و جنی تبدیل به جنلیسا شدیم و به زورررررر آرومش کردیم بعد یاد جیسو افتادم جنی داشت جیسو اروم میکرد اما جیسو هیچی نمیگفت انقدر زبونش بند اومده بود من رزی رفت پیش جیسو و بغلش کرد جیسو هم بغلش کرد و بهتر شد و بعد آروم شد و دیگه فردا روز جشن بود و همه امون کلی لباس گرفتیم و آمده شدیم اما خب پرو کردیم نه اینکه آمده بشیم آخه جشن فردا بود
از زبان جنی: فردا روز جشن:رزی خواب بودولی همه بیدار بودن به لیسا گفتم بره رزی رو بیدار کنه اما رزی خواب نبود داشت با دالگوم بازی میکرد و نوازشش میکرد بعد لیسا دیدش و به من گفت رزی بیداره داره با دالگوم بازی میکنه گفتم آها باشه بعد رزی با دالگوم اومد و صبح بخیر گفت ماهم گفتبم صبح بخیر و بعد رفتیم توی دری که قرار بود تولد بگیریم😑 اما من و لیسا مکان رو عوض کردیم 😃 رزی فقط به پنجره نگاه میکرد بعد من تو ضبط صوا ماشین آهنگ crazy over you که خودمون خوندیم رو گذاشتم و دیدم رزی باهاش داره میخونه و خوشحال شدم منم باهاش خوندم و بعد هممون تو ماشین میخوندیم که رسیدیم بعد بلندگو گذاشتم که کریزی آور یو رو بخونه بازم همه خوندیم و بالاخره خند روی لب های رزی اومد همه خوشحال بودیم و تولد با فشفشه های عجیب و جالب شروع شد رزی ذوق کرد و با خنده تماشا میکرد
خلاصه تولد تموم و بالاخره رزی بعد چند روز فراموش کرد و به حالت معمولی برگشتیم که یهو از خواب بیدار شدم و دیدم همش خواب بود😶😮😮😮😮😂😂😂بعد یادم اومد تولد رزیه فردا زدم زیر خنده با اون خواب لیسا فکر کرد دیوونه شدم 😂😂😂 گفتم سلام لیسا و بعد جریان رو تفریف کردم دوتایی باهم زدیم زیر خنده🤣🤣🤣
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاااااالی 🤩
فقط یکمی داستان رو تند جلو می بری این داستان قشنگو بیشتر توصیف کن 😽💕💗✨
آره آخه اولین رمانم بود هیجان داشتم گفتم خیلی خوب بشه دوست داشتم آخرش خوب بشه و یکمم مسخره شد