
سلام ببخشید دیر شد.چند روزی بود کمی سرگیجه و سردرد داشتم ولی حالا کاملا خوبم و میتونم یک پارت عالی براتون بگذارم.فقط به احتمال زیاد این پارت یکم غمناکه چون کلی خبر بد توی راهه.
نزدیک به یک ساعتی توی راه بودم تا به شهر برسم.توی این مدت جنگل را به خوبی شناخته بودم ولی گاهی مثل الان یکم دیرم میشد و توی جنگل راهم را گم میکردم.ساعت نزدیک به هشت بود.قرار بود زودتر برگردم.مادرجان منو میکشت(آرولا به مادر بزرگش مادر یا مادر جان میگه)به قصر که رسیدم متوجه طیلا نگران شدم.از طیلا پرسیدم:چرا نگرانی اتفاقی افتاده؟با دیدن من لبخندی زد ولی بعد اخمی کرد.
سوال کرد:این همه مدت کجا بودی؟همه نگرانت بودیم.با لبخند گفتم:ولی حالا دیگه جای نگرانی وجود نداره.فقط یکم توی جنگل گم شده بودم ولی خیلی زود راهم را پیدا کردم.این که نگرانی نداره. بالاخره لبخندی زد و گفت:مادر جان خیلی عصبانیه بهتره زودتر بری پیشش.هرچی دیرتر کنی بیشتر ممکنه از دستت عصبانی بشه پس زود باش.سری تکان دادم و به سمت اتاق مادر رفتم.
وارد اتاق شدم.مادر،آریستا،اریک،طاها،شیرین(دستیار و مشاور مادربزرگ آرولا)و پادشاه آنجا بودند.طیلا هم با من وارد شد.طاها به من گفت:آرولا این همه مدت کجا بودی؟ما الان توی وظعیت خوبی نیستیم و سرزمین داره به سمت پایین حرکت میکنه.مادر جان با غرور همیشگی خودش گفت:دیگه تا وقتی که همه جا امن نشده به اون جنگل نمیری.اونجا خیلی خطرناک تر از همه جا میتونه بشه.و روی صندلی با شکوهش نشست.
غرور چیزی بود که ازش خوشم نمی آمد.اصلا افراد مغرور را دوست نداشتم و حالا در شهری پراز مردم مغرور بودم.این یکی از دلایلم برای برگشت به ویانا بود.مردم ویانا با همه مردم های دیگه خوب رفتار میکرند و هیچ غروری نداشتند ولی متاسفانه مردم آروما ارتباط خوبی با سرزمین ها و دنیاهای دیگه نداشتند.طیلا و اریک تنها آرومایی هایی بودند که مغرور نبودند ولی این برای من کافی نبود. دلم میخواست که همه مثل مردم ویانا و تیانا و حتی مردم عادی باشند.
همه به جز اریک و طیلا میگفتند:سرزمین نور و سایه اصلا در سطح ما نیست،مردمش نمیتوانند به خوبی ما باشند و ...هیچ کس مشتاق نبود که در مورد تیانا و ویانا بدونه و این باعث خشم و عصبانیتم میشد.این رفتارشان غیر قابل تحمل.باورم نمیشد که تونسته باشم این حرف ها و رفتارشان را تحمل کنم.ناگهان اریک و آریستا گفتند که قصد ازدواج با همدیگه را دارند.همه ذوق زده و خوشحال شدند.
ولی مادر شرطی گذاشت که آریستا باید تا ابد در ایجا بمونه.اریستا با این حرف غمگین شد ولی با لبخند قبول کرد.ولی من متوجه بغض توی چشم هایش شدم.با اریک و آریستا به سمت اتاقم حرکت کردم.این دونفر همدم همیشگیم شده بودند و ماسه نفر همیشه باهمیدیگه رفت و آمد داشتیم.خوش حال بودم که دوستان خوبی مثل آنها داشتم.
تا خواستم وارد اتاقم بشوم صدای خنده شیطنت آمیزشان را شنیدم.حتما یک نقشه دیگه برایم کشیده بودند.بی خبر از همه چیز وارد اتاقم شد که آبی یخ از بالا روی سرم ریخت که صدای جیغم به هوا رفت.ولی تا به خودم بیاین طنابی از آتش دور پایم پیچید و برعکس شده از سقف اتاقم آویزان شدم.خوشبختانه به عنوان یک آرومایی آتش به من صدمه نمیزد وگرنه پایم تا الان کاملا سوخته بود.
چشم غره ای به هردویشان که میخندیدند رفتم ولی با اتفاقی که افتاد جیغی بلند کشیدم که در قصر پیچید.یک مار سیاه و سبز دورم حلقه زده بود و با فس فس ترسناکش حلقه دور بدنم را تنگ تر میکرد.با گریه و جیغ گفتم:کمک.من از مار میترسم حتی بیشتر از عنکبوت کمکککککککککککککککککک.مار سریع کنار رفت و به سمت اریک خزید.اریک با نگرانی گفت:ببخشید.فکر نمیکردم انقدر بترسی.با عصبانید نگاهی بهش کردم و پایم را آزاد کردم بعد هم درو اتاق را بستم.گریم گرفت.نه از ترس و خشم از کاری که اریک کرده بود بلکه از احساسم که بهم میگفت ویانا وضعیت خوبی نداره و قراره کلی خبر بد بشنوم.حالم اصلا خوب نبود و توی دلم پر از آشوب بود.
سعی کردم این پارت را غمناک ننویسم.به جایش پارت بعدی کلی خبر های بد داریم😢😨😰😱😵😭نظر فراموش نشه و حدس بزنید اون خبر های بد چیه.😣
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییی 😍😍😍😍
ممنون
عالی بود
واقعا نمیتونم حدس بزنم چون خیلی وضعیت بدی هستش و هر اتفاقی ممکنه
ممنون
به زودی همه چیز مشخص میشه