6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Delaram انتشار: 4 سال پیش 92 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام به همه اومدم با یه داستان عاشقانه هیجانی با این داستان از اول شروع میکنم 😀
مقدمه😀
داستان دختری به نام لیا که دختر ملکه هست
لیا قدرتی داره که میتونه هر دو جادو رو کنترل کنه
مادر و پدرش هر دو جادوگر سیاه هستند
لیا در کودکی دزدیده میشه
و بعد از مرگ ناراحت کننده خانواده ای که اون رو دزدیده
بودند با پسری به نام الکس اشنا میشه
الکس جادوگر سفید هست اما لیا نمیدونه
الکس میدونه که لیا واقعا کیه
اسم پدر و مادر لیا(لیلیا)(کارل)
خانواره ای که پیششون بوده(امیلیا)(هنری)
چهره شخصیت ها
لیا👇
مو : صورتی (با جادوی سیاه بنفش با هر دو جادو مخلوط صورتی و بنفش یعنی پاییین بنفش بالا صورتی)
چشم: صورتی
قد: بلند
مدل مو: بلند چتری
پوست: روشت
جادو: هم سفید و هم سیاه
الکس👇
مو: قهوه ای
چشم: قهوه ای
قد: بلند
پوست: رو شن
جادو: سفید
ملکه لیلیا 👇
مو: مشکی
چشم: ابی
قد: بلند
مدل مو: بلند فرق وسط
پوست: روشن
جادو: سیاه
پادشاه کارل 👇
مو: مشکی
چشم : قهوه ای
قد: بلند
پوست: رو شن
جادو: سیاه
برایان(فرمانده) 👇
مو: زرد
چشم: ابی
قد: بلند
پوست: روشت
جادو: سیاه
هوا بارانی بود دختر بچه ای پنج ساله با سطلی پر از اب که در دستانش بود با سرعت و اشیاق از کوچه ها به سمت خونه خودش میدوید چند قدمی با خونه فاصله داشت که کالسکه ای گرانبها مانع رسیدن اون به خانه شد دخترک عقب رفت تا ببینه ماجرا از چه قراره زنی از کالسکه بیرون اومد در همان زمان در خانه باز شد چند سرباز پدرو مادرشو به زور بیرون اوردن دختر به راحتی صدای اونارو میشنید
سرباز: ملکه اینا همونا هستن
ملکه جلو اومد یقه لباس مرد رو گرفت
گفت: بعد از پنج سال بلاخره پیدات کردم دزد
مرد: من دزد نیستم ملکه ی من
ملکه: فکر کردی من چی هستم؟ همین حالا بگو دختر من کجاست؟
مرد: اون رفته
ملکه دستش رو داخل سینه مرد فرو کرد و اون به زمین افتاد
سطح اب از دست دختر افتاد باران روی صورت دختر میرزخت و قطره های اشکش رو پنهان میکرد خواست جلوتر بره و جلوی مرگ مادرش رو بگیره که یک نفر دست اون رو گرفت کشید و با خودش برد در میانه راه دختر ایستادو
گفت: تو کی هستی
پسر: من الکس هستم خانم لیا مادر پدرتون ازمن خواستند مراقب شما باشم
لیا: اخه برای چی
الکس: الان وقت توضیح ندارم بهتره بریم
لیا سری تکون داد و بعد راه افتادند
چهارده سال بعد
دفتر خاطرات لیا
امروز از خونه اومدم بیرون توی راه چنتا سرباز که از قصر اومده بودن داشتن یه دختر که موهاش مثل من صورتی بود رو میبردن خواستم برم تا جلوشونو که الکس جلوم رو گرفت با تکون دادن سرش بهم فهموند که نباید از این جلوتر برم
یکم که تز اون جا دور تر شدیم
گفتم: الکس میشه امشب بیای خونه من مثل قبلا
الکس: حتما خیلی وقته منتظرم
شب الکس اومد باهم شام خوردیم بعد از شام الکس گفت:لیا بریم ستاره ها رو تماشا کنیم
با سر گفتم اره
از خونه برون اومدیم زیر درخت بی برگی که به خاطر باران برگهاشو از دست داده بود ایستادیم
الکس ازم پرسید:کدوم ستاره مال توعه
با دست به سمت کم نور ترین ستاره اشاره کردمو گفتم: اون ستاره منه
با تعجب گفت:من فکر میکردم اونی که از همه پر نور تره مال توعه
گفتم:اون ستاره مال هزار نفر دیگست اما من از بچگی از این ستاره پر نور متنفر بودم
پرسید:چرا
گفتم:چون وقتی میدرخشه که ماه کامله و من در مور کامل ماه خاطرات خوشی ندارم
گفت:اما اون ستاره همیشه خست
گفتم:اشتباه نگن برای من فقط زمانی هست که ماه کامل بد ترین خاطرات عمرم رو بهم داده
گفت:میخوای امشب متفاوت باشه
گفتم:چی
جواب نداد دستش رو دور کمرم حلقه کردو یهو به یک چشم بر هم زدنی ما بالای کل شهر بودیم
برای یک لحظه ترس تمام وجودمو فرا گرفت
گفتم:دیونه این چه کاریه منو بزار زمین وایسا ببینم اصلا تو چطور اومدی این بالا
خیلی اروم دوباره اومدیم روی زمین
پرسیدم: الکس چرا وون سربازا دنبال یه دختر با موهای صورتی هستن
گفت: اونا سربازهای ملکه هستن همونی که مادر و پدرت رو کشت الان میخواد تو رو هم بکشه سعی کن گیرشون نیفتی
(روز بعدش)
امروز صبح از خواب بلند شدم رفتم کتاب خونه و یک کتاب گرفتم تو راه برگشت چنتا سز باز بهم گفتن باید باهاشون برم من فرار کردم تو یه کوچه پام به یدونه سنگ گیر کردو افتادم کتابم پرت شد هوا اومدم بگیرمش دستم رو بر دم بالا یدفعه موهام بنفش شد و کتاب توی هوا موند فر ماندشون گفت ببرینش ولی معلوم بود تعجب کرده سر بازاش اومدن سمتم که یهو......
الکس جلوم ظاهر شد سر باز هارو به عقب پرتاب کرد بعد سریع دست منو گرفت بلندم کردو دوید دویدن فایده این داشت پس مثل دیشب پرواز کرد روی سقف یکی از خونه ها فرود امدیم موهام دوباره صورتی شدن تا اومدم حرف بزنم سر بازا مارو دوره کردن فرماندشون اومد نزدیکتر اولش متوجه نشدم اما بعد دیدم الکس با دست بسته زنو زده و قتی به سمت الکس برگشتم یهو یه نفر از پشت دستامو گرفت بعد دستش رو جلوی دهنم گذاشت بعدش همه جا سیاه شد
زمانی که بهوش اومدم تو یه اتاق بودم یه اتاق خیلی بزرگ روی یه تخت بزرگ واقعا تعجب کرده بودم سریع به سمت در دویدم در باز نمیشد
فریاد زدم باز کنین، این درو باز کنید، اهای، من میخوام برم، اهای
دیگه از فریاد زدن خسته شده بودم رفتم روی همون تخت نشستم و توفکر فرو رفتم
با صدای در به خودم اومدم
زنی وارد شد چهرش اشنا بود اما بخاطر نمیوردمش
گفت دخترم
با تعجب
گفتم چی داری میگی من دختر تو نیستم
گفت پس اونا بهت دروغ گفتن
نا گهان خاطره اون شبی که پدرو مادرم کشته شده بودن توی ذهنم نمایان شد اون همان ملکه ای بود که پدر و مادرم رو کشت
گفتم تو تو مادر و پدر منو کشتی ت ت تو تو اونارو کشتی
گفت اشتباه نکن اونا تورو از من دزدیدند
گفتم ولی تو تو اونا رو کشتی
گفت تو دختر منی باید جایی باشی که من میخوام تو جادوی سیاه داری باید تمرین کنی و امتحان بدی
گفتم اکه این کار رو بکنم الکس رو ازاد میکنی
گفت البته، لباستو عوض کن
و یک لباس بنفش رنگ به من داد تا بپوشم
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
گذاشتم چهار روز پیش