
این تک پارتی تو زمان قدیم اتفاق افتاده( اولین باره همچین تک پارتی ای مینویسم و به عنوان چالش برای خودم در نظر گرفته بودمش نظرات شما مشخص میکنه از چالش موفق بیرون اومدم یا نه😅💜💜)
بدن خسته اش رو به درختِ جنگل نفرین شده سپرد. نگاهی به آسمان تیره ی شب انداخت و بعد همراه نفسی عمیق چشم هایش رو بست. دست غرق خونش را روی زخم عمیق شکمش نگه داشته بود تا بیشتر از این خون از دست ندهد و با آخرین توانی که داشت با درد و تیکه تیکه شروع به زمزمه شعر همیشگی اش کرد. شعری که فقط تا نیمه اش را شنیده بود.... شعری که آخرین بار برادرش در همان جنگل تو گوشش زمزمه کرده بود. جنگل از آواز لذت می برد و همچنان بی رحمانه به انتظار مرگ پسر نشسته بود. زمزمه اش میان آواز پرندگان و جیر جیرک ها گم شده بود.
کم کم به پایانش نزدیک میشد. نقش ها و اصوات نا مفهومی پشت پلک هایش شکل گرفته بود، کم کم واضح می شدند: پسر دوازده ساله جسم سنگین برادر بزرگ ترش را روی کولش حمل میکرد و ازش خواهش میکرد دوام بیارد تا به شهر برسند. پای خونین برادر بزرگ تر روی زمین کشیده میشد و رد به جا می گذاشت و زخم شکمش، لباس های پسرک رو به خون خود آغشته میکرد. پسرک چند ساعت بود که راه میرفت اما انگار مسیر روستا تا شهر کش میومد و به پایان نمی رسید، بالاخره اشک هاش سرازیر شدن و همه جای صورتش را در بر گرفتند: هیونگ، خواهش میکنم یکم دیگه ..... یکم دیگه تحمل کن اَ.. الان می رسیم. پسر بزرگ تر را رو دوشش جا به جا کرد. در حالی که نفس نفس میزد و اشک هایش امان نمی دادند ادامه داد: لطفا تحمل کن برسیم شهر.... دکتر معروف اونجا درمانت م.... میکنه بعد دوباره با هم..... بر می گردیم روستا.... میریم به آرامگاه مادر سر میزنیم و بهش میگیم چه اتفاقی افتاد...... که این چند روز نرفتیم دیدنش.
پسر بزرگ تر تو گوشش زمزمه کرد: بزارم پایین....برو شهر .... پیش همون دکتر که آوازه اش تا روستا ها هم رسیده..... برو تا دستت رو درمان کنه. پسرک تازه یاد دست زخمی شده و دردی که داشت افتاد نگاهی به بازویش کرد که شکاف عمیقش سر باز کرده بود. پسر بزرگ تر را پایین گذاشت. پسر که از کول پسرک پایین اومده بود لبخندی به پیروزیش زد. ولی پسرک همچین قصدی نداشت، اون میخواست رو در رو با هیونگش صحبت کند تا بهش بگوید از این حرف ها هیچوقت نزند.
پسرک رو به روی هیونگش زانو زد و با نفس نفس از راهی که طی کرده بود گفت: ما با هم..... میریم! هیچوقت.... همچین حرف هایی نزن....حتی بهشون فکر هم نکن! پسر به شجاعت دوسنگش لبخندی زد ولی برخلاف خواسته ی پسرک گفت: شانس من خیلی کمه...... خون زیادی از دست دادم.... باید بری. پسرک اخمی از لجبازی هیونگش کرد و گفت: اینجور نمیشه. پسر بزرگتر را دوباره کول کرد و دوباره به مسیر طولانی ادامه داد: اصلا نمیشه با تو حرف زد. پسر که از تخسی دوسنگش خوب مطلع بود شروع به زمزمه شعری کرد که مادرش همیشه میخواند. پسرک به آهنگ غریبه گوش می داد و بیت به بیتش را درک میکرد چون اون تمام واقعیت هایی که در اهنگ گفته شده بود رو با چشم خود دیده بود، بی رحمی های دنیا، وحشت که بر مردم چیره شده بود، زندگی هایی که پر از ترس بود، دنیایی که به طبعیت وحشی تبدیل شده بود، باید میکشتی تا زنده بمانی، همه ی این ها را با چشم خودش دیده بود و باهاشون دست و پنجه نرم کرده بود. زمزمه هیونگش کم کم ضعیف و ضعیف تر میشد، تا اینکه دیگر نوایی شنیده نمیشد.
پسرک ترسیده، هیونگش را پایین گذاشت. با دیدن چشم های بسته اش و لب های بی حرکتش، وحشتش دو چندان شد. درحالی که هیونگش را تکان می داد با عجز صداش میکرد. ولی در جواب فقط نوای جیرجیرک و غورباقه ها شنیده میشد. صدایش شکست و اشک هایش صورتش را خط انداختند. جنگل به احترام برادرش سکوت پیشه کرده بود و به گریه های دلخراش پسرک گوش می داد. پسرک خودش را جمع و جور کرد. در حالی که میتوانست مانند یک پسر دوازده ساله گریه کند تصمیم به قوی بودن گرفت. تصمیم گرفت مرگ شجاعانه ای مثل برادرش داشته باشد تا مثل ترسو ها زندگی کند. تصمیم گرفت مثل برادرش به ضعیف ها کمک کند تا آنها را از دست حکومتی که سال ها بر کشور چیره بود نجات بدهد. برادرش را که حالا بدنش سرد شده بود را دوباره روی کولش انداخت و به مسیر پر پیچ خم رو به روش ادامه داد. نزدیک های صبح بعد از چندین بار زمین خوردن با صورتی خاکی و زخم های سطحی رو زانو ها و پاهایش به خونه ی پزشک معروف رسید. پلک هایش را باز کرد. لبخندی از موفقیتش زد. او به قولی که به خودش داده بود عمل کرد. او هم مثل برادرش در نبرد برای زنده ماندن رعیتی، زخمی شده بود و میمرد. آرامش خاصی وجودش رو در بر گرفت، پلک هایش برای باری دیگر بسته شدند اما این بار خبری از دوباره حرکت کردن پلک هایش نبود، این بار خبری از بالا پایین شدن سینه اش برای نفس کشیدن نبود. اون به برادرش پیوسته بود و بی نهایت خوشحال بود. آوازه ی این رعیت در بین مردم پخش شد. کیم نامجون رعیتی که برای ضعیفان می جنگید! و این داستان نسل به نسل منتقل شد تا به افسانه ی الان تبدیل شد.
از اونجایی که خودم اصولا کنجکاوم شما رو هم کنجکاو در نظر میگیرم و داستان پشتش رو براتون توضیح میدم😅😂💜 شعری که برادر نامجون میخوند برای این برای نامجون آشنا نبود چون مادرش رو وقتی خیلی بچه بوده از دست داده برای همین مثل برادرش چیزی یادش نیست و بعد مرگ برادرش اون اهنگ رو همیشه زیر لب زمزمه میکرد. اهنگ هم درباره ی بی رحمی های دنیا بوده. برادرش هم توی یک مبارزه با نگهبانان سلطنتی زخمی میشه و نامجون سعی میکنه برادرش رو از اونجا بیرون بکشه برای همین بازوش زخمی میشه. بعد سعی میکنه برادرش رو به به پزشک معروف شهر برسونه. بعد که میرسه به پزشک بعد از اینکه درمان میشه برادرش رو خاک میکنه و برای یاد گرفتن مهارت های رزمی تو شهر یک مدت زندگی میکنه و بعد که خیلی خوب یاد میگیره شروع به محافظت از مردم بی گناه میکنه و البته با صورتی پوشونده مردم هم همیشه از مبارز ناشناسی حرف میزنن که از مردم بی گناه دفاع میکنه تا اینکه یک نفر صورتش رو می بینه (درست همون روزی که زخمی شده بود)بعد به سمت جنگل فرار می کنه و ..... برای همین مردم می شناسنش🙂 امیدوارم خوشتون اومده باشه💜 از ۱ تا ۱۰۰ بهش چند میدی؟🙃
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تولدتمبارکعزیز'من(:
مرسی از لطفت♡
اصلا باورم نمیشه. من اینا رو خونده بودم و تنها فیکایی بود که تو تستچی خوشم اومده ازشون، دیگه هم پیداشون نکردم. ولی حالا چی میبینم؟ اونی نیم من اینا رو نوشته؟
"پاک کردن اشک"
وجدانا؟!
خدا شاهدههههه
حسادت...قشنگ مینویسی. میگما عادیه به صحبتات با بقیه حسادت میکنم؟عایش، چند وقتیه خیلی حسود شدم.منی که تموم اینها رو خوندم و فقط نمیدونم چی بگم....
حسادت چیه؟ تو خودت خیلی بهتر مینوسی
ولی خب تو دلنوشته مینوسی من داستان مینویسم
کدوم صحبتا؟
فقط بگو اشکال شون کجاست بچه....
اشکالی نداره
خیلی قشنگ زمان و مکان داری توصیف میکنی
احساسشون هم جوری داری توصیفش میکنی که من احساس کردم برا خودم اتفاق افتاده و دوباره بزا بار سوم نشستم پاش و گریه کردم
مرسی جوجه💜
عررر چرا انقد خوبی ^^
این فیکارو خونده بودم ولی گمشون کردم الان واقعا خوشحالم که پیدا کردمشون😄🎈
مرسی😃💙
نمیدونی این کامنت چقدر خوشحالم کرد💜💙
خستهنباشیدواقعاعالیبود-!💕😊
نمرهایرونمیشهبهشدادچونقطعااززیباییشکممیکنه-!💜
ممنون😃💛
۲۰۰😂
مرسی😃💜
خواهشششش عجیجم😁😊
💜💜
عالی بود💜
۱۰۰۰۰۰۰میدم
ممنون😃💙
مثل همیشه عالی و محشر مثل خودت💜👌
💜💜
مثل همیشه عالی و محشر مثل خودت💜👌
ممنون اجی🥺💜❤
💜💜
خیلییی قشنگ بودد ۱۰۰ میدم😍😍😍
ممنون😃💜❤