10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ✯Nezuko انتشار: 4 سال پیش 101 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت یازدهم
(آنچه گذشت) : مرینت: ساعت ۱۰ حرکت کردمو تا ساعت ۱۱.۳۰ معجزه گرا رو به بچه ها دادم که یهو
...... ناتالی: آقای اگراست کت نوا و دختر کفشدوزکی اینجان....... افعی:اونجا روشن شد یه جای سرسبز بود و یه تابوت اونجا بود...... لیدی باگ: کسی که تو تابوت خوابیده بود مامان آدرین...(خب بریم سراغ داستان)
لیدی باگ: رفتم جلو و معجزه گر شو برداشتم که به حالت عادی برگشت بعد معجزه گر طاووس و پروانه رو تو یویوم گزاشتم و رفتم سمت کت نوار که دیدم خیلی ناراحته برای همین به همه گفتم که برن ، وقتی بچه ها رفتن رفتم سمت کت نوار و بهش گفتم میخوای با پدرت حرف بزنی؟ ..... کت نوار : به لیدی گفتم آره و لیدی باگ رفت و من رفتم یه جایی که پدرم منو نبینه و به حالت عادی برگشتم و رفتم پیش پدرم و نتونستم خودمو کنترل کنم و رفتم بغلش کردم و گفتم : با بغض گفتم پدر چرا اینکار و کردی ؟ چرا..... گابریل: آدرین و در بغل کردم و و گفتم من اینکار و به خاطر خودت کردم میخواستم که مادرت کنارت باشه ، میخواستم بتونی دوباره صورتشو ببینی و باهاش صحبت کنی
من برای تو این کارو کردم آدرین برای اینکه مثل همه ی بچه های هم سن و سالت از داشتن مادر محروم نباشی.... آدرین: به چه قیمتی اینکه هر روز مردمو شرور کنی و جونشونو به خطر بندازی ، بابا من دوست دارم که مادرم پیشم باشه ولی نه به هر قیمتی من با نبود مادر کنار اومدم من دوست دارم که تو به من توجه کنی و با من وقت بگذرونی ... گابریل : آدرین منو ببخش ، قول میدم که عوض شم بعد بغلش کردم بعد از چند دقیقه آدرین از بغلم اومد بیرون و رفت سمت تابوت.... آدرین: داشتم به تابوت مامانم نگاه می کردم که لیدی باگ اومد و گفت : آدرین خوبی؟ گفتم آره به تابوت دست زدم که یهو
تابوت باز شد رفتم مادرم و بغل کردم و گریه کردم خیلی دلم براش تنگ شده بود ، بعد روباره تابوتو بستم و با پدرم و لید باگ رفتیم بالا .... لیدی باگ: آقای آگراست اگه میشه کتاب معجزه گرا رو بهم بدین که گفت باشه رفت کتابو آورد و بهش گفتم که اون صفحه ای که کنده شده دست شماست .... گابریل : آره دست من و رفتم سمت تابلو بازش کردم و رمز گاوصندوقی زدم و برگه رو بهش دادم که گفت : اینجا درمورد چی نوشته ؟ که گفتم منم نمیدونم باید ترجمه بشه و فقط نگهبانان جعبه های معجزه گرا میتونن اونو ترجمه کنن تو هم تازه نگهبان شدی هنوز به اون مقامی نرسیدی که بخوای
اونو ترجمه کنی ..... لیدی باگ: از آقای اگراست تشکر کردمو بعد از خداحافظی از آدرین اومدم خونه و به حالت عادیم برگشتم و به تیکی ماکارون دادم و معجزه گرای پروانه و طاووس رو تو جعبه ی معجزه گرا گزاشتم که یهو یه نوری بنفش دورم پیچید دورم پیچید و گوشواره هام و انگشتر آدرین به طور خودکار اومدن توی جعبه اون نور انقدر زیاد شد که نتونستم چشامو باز نگه دارم و چشامو بستم که یهو انگار یه ساله نخوابیدم و از خستگی بیهوش شدم ،.....
آدرین: بعد از رفتن لیدی من و پدرم رفتیم پیش ناتالی که دیدم حالش خوبع و اتفاقاتی که افتاده رو براش توضیح دادیم و پدرم بهش گفت که بهتره استراحت کنه اونم قبول کرد بعد من و پدرم نشستیم و داشتیم غذا میخوردیم که یهو یه نور بنفش دورم پیچید و بعدش دیگه انگشترم دیگه توی دستم نبود که پدرم اومد پیشمو گفتم آدرین خوبی چیزیت که نشده که گفتم خوبم پدرمش چیزیم نیست که وقتی دقت کردم دیدم که انگشترم تو انگشتم نیست که پدرم گفت آدرین اون
انگشتری که تو دستت بود چیشد؟ چرا اون نور دور تو بود ، که دیدم نه میتونم بگم ، نه میتونم بپیچونم برای همین گفتم پدر من الان خستم میشه برات ، بعدا توضیح بدم که پدرم قبول کرد و من رفتم بالا و به مرینت زنگ زدم ولی ور نداشت ب ای همین گزاشتم تا چند ساعت دیگه بهش زنگ بزنم و رقتم سراغ تکالیفم...... مرینت: با تیری که سرم کشید چشامو باز کردم که دیدم افتادم رو زمین بلند شدم و رو تختم نشستم بعد از چند دقیقه فکر کردن اون اتفاقو یادم اومد
که گوشواره هام و انگشتر کت نوار رفتن تو جعبه ولی گوشواره هام داخل گوشم بودن ، بلند شدمو دنبال تیکی گشتم ولی نتونستم پیداش کنم رفتم سراغ جعبه آروم بازش کردم که یهو تیکی اومد بیرون ب گرفتمشو گفتم تیکی خوبی ؟ میشه بگی چیشده که گفت مرینت تو بعد از ۵۰ سال تونستی معجزه گر طاووس و پروانه رو به جعبشون برگردونی برای همین کل معجزه گرا به طور خودکار توی جعبه قرار گرفتن و تو قدرت افزایش یافته و الان میتونی از وردهایی که تو کتاب وجود داره استفاده کنی و معنی شون کنی
مرینت: گفتم این که عالیه و رفتم سراغ اون ورق ولی هر چی بهش نگاه کردم چیزی متوجه نشدم که تیکی گفت: اینجوری نمیتونی معنیش کنی به تو الهام میشه ، که من گفتم آها حالا کی بهم الهام میشه که گفت : وقتی که فکر و ذهنت در آرامش قرار داره مثلا موقعی که خوابی ، گفتم باشه و رفتم پایین که مامانم گفت : مرینت خوب شد اومدی آلیا دم دره ، گفتم باشه رفتم پیش آلیا گفتم سلام آلیا و اونم گفت : سلام مری خبری ازت نیست .... مرینت: تو که هر روز منو میبینی و همیشه باهمیم ،.... آلیا : البته همیشه که نه به جز وقتایی که جنابالی غیبت میزنه بگزریم حالا افتخار میدی باهم بریم بیرون .ٔ... مرینت: گفتم کجا که گفت قراره با بچه ها بریم برج ایفل و منم گفتم باشه میام و رفتم لباسمو عوض کردم و باهم رفتیم پیش بچه ها که یهو دیدم که ...
خب دوستان این پارتم تموم شد ، امیدوارم خوشتون اومده باشه❤❤❤❤❤❤❤💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (1)