
خوووببببببب میخوام توی این قسمت کشف هویت داشته باشیم اما مرینت اعطراف نمیکنه عاشق ادرینه از الان بگم اها راستی توی این قسمت فکر کنم رزیتا و لوکا اشتی کننن منم نمیدونم تصمیم با ارادهی شماست
توی مدرسه👈 از زبان ادرین: کارمن از سفر برگشت و ا کاترین امروز اومدن مدرسه ولی نمیدونم چرا کاترین دوروزه که گریه کرده و چشماش قرمزه خیلی معلوم نیست معلومه که نمیخواد کسی بفهمه ولی خوب یه زره چشماش پف داره و قرمزه لوکا هم دوروزه نمیاد مدرسه ! نگران شدم درسته که رقیب به حصاب میایم ولی اگه دوروز نیاد مدرسه ادم نگران میشه(از کی تاحالا به فکر لوکا شدی!؟😐) خانم مندلیف اومد و شروع کرد به درس دادن و بعدش زنگ تفریح و بعدش هم کلاس خانم بوستیه! وقتی خانم بوستیه اومد و شروع به درس دادن کرد و یه هو بخث به سمت دوست داشتن کسی کشیده شد و کم کم اشک های کاترین سرازیر شد چشماش پر طا اشک شد و سریع از کتشو پاک کرد و از خانم بوستیه اجازه گرفت و رفت دست شویی کارمنم پشت سرش رفت . از زبان کارمن:رزیتا دوان دوان دویید و رفت سمت دست شویی منم رفتم دنبالش اون رفت جلویی روشویی و شروع کرد به گریه کردن! اونقدر گریه کرد که دیگه نفسش بالا نمیومد زنگ تفریح
زنگ تفریح خورد و دخترا همه حجوم اوردم پیش ما و هی میپرسیدن که چیشده اما کاترین همین جوری گریه میکرد و چیزی نمی گفت مرینتم با چشم اشاره زد که هیچی در باره دعوا بهشون نگو! منم چیزی نگفتم! بعد از مدرسه👈 از زبان راوی(اخه رزیتا زیادی ناراحته نمیتونه چیزی بگه): رزیتا رفت سمت طاق پیروزی(همون دیواری که انانسی خواهر الیا اونجا زندانیش گرد) و یه هو که وارد خیابون شانزه لیزه شد دید که شمع های قشنگی اونجارو روشن کردهو گل برگ های رز های رنگی روی زمین ریخته کم کم خیلی ریز ریز قطره های اشک از چشم های رزیتا جاری شد . کاترین همین جوری اروم اروم سمت طاق رفت زیر طاق بازم گل برگ ریخته بود ! خیلی قشنگ بود!(😐دیگه کم کم داره دلم به حال مرینت میسوزه بابا برو اعترافت رو بکن تموم شه کم کم داره کار این دوتا به ازدواجم میکشه😂) رزیتا اون زیر منتظر شد و منتظر شد ۱۰ دقیقه بعد یه هو متوجه شد که که یه گل داره از پشت سر میخوره به صورتش لوکا بود کاترین گل رو گرفت و گفت: خوب بگو ببینم چی میخوای بگی !؟😒 لوکا گفت :میخوام بگم اشتباه فهمیدی میخوام بگم که من دوست دارم نه عاشقتم میخوام بدونی که لیلا هیچی جایی تو قلب من ندارههه
_اگه داشت چی! _نداره نداره من اصلا اونو حتی بخواطر یه دوستم دوست ندارم! رزیتا هم گفت: چطور میتونم بهت اعتماد کنم؟!_ این جوری............ و رزیتا رو از زیر طاق برود بیرون و زیر اسمون بردش یه هو تو اسمون یه اتیش بازی راه افتاد که بعدش یه ثلب هم روی اسمون ایجاد شد رزیتا همین جوری محو اسمون شده بود و یه هو برگشت و لوکارو این جوری نگاه کرد😢😍 (ترکیب این دوتا یعنی هم گریه میکرد هم بخشیده بود لوکارو) و لوکا هم دست رزیتا رو گرفت و گفت:حالا منو میبخشی!؟_اههم(منظورش اره هست با حرکت سر گفت) و بعد لوکا رو ب.ق.ل کرد . از زبان لوکا:رزیتا منو بخشید و بعدش تو نستم یه دل سیر بوش کنم( امممممم دوستان محض اطلاع بگم راوی اصلی الان قش کرد😆 حجم رمانتیک بودنش خیلی زیاد بوده! لوکا:😐😑 وقت گیر اورد !) بعدش هم رزیتا به من گفت:دیگه هرگز این کارو با من نکن!😢 همون لحظه از زبان مرینت!: دیگه طاقتم تموم شده الان دم در خونه ادرین شونم و دارم با چراغ قوه به ادرین علامن میدم عا اومد دم پنجره منو دییییددد😍 ادرین اومد بیرون یواشکی و گفت میرینت چیشده ! منم سریع بقلش کردم و گفتم:ادرین من من من دوست دارم عاشقتم! بعدش از ادرین جدا شدم و سریع دوییدم و رفتم خونه نمیتونستم اونجا دیگه بمونم! رفتم خونه و به عکس ادرین خیره شدم با خودم گفتم یعنی الان داره به چی فکر میکنه یه هو به خودم اومدم و گفتم واااایییی نکنه داره میگه این دختره چقدر خنگههههههههههه😵😵😵😵😵وااااییییی
ز زبان رزیتا(ببینین بچه من هی داستان رو از زبان کس دیگه ای مینویسم چونکه ممکنه جای دیگه ای اتفاقاتی بیوفته و همش نشه از زبان مرینت باشه درسته که این داستان زندگیه مرینته که چطور با ادرین ازدواج کرد و رفت نیویورک و سه تا بچه داره اره ولی باید بفهمیم که رزیتا و لوکا چی به سرشون میاد!): با لوکا اشتی کردیم و اون منو رسوند خونه و من رفتم جلو در و از لوکا خدا حافظی کردم و رفتم ت خونه خسته بودم اما فکر امشب از سرم بیرون نمی رفت😍 یه هو کارمن لومد و گفت:چه خبر کبوتر عاشق!😁 منم گفتم:اوااااا مگه چیه بابا من حق ندارم کسی رو دوست داشته باشم؟!😟_نه جونم فقط منظورم اینه که انقدری که تو دیوونه بازی در میاری هیچ کس در نمیاره!_😆 و اون شب قرار بود که من و کارمن یه اهنگ بسازیم و ساختیم و اسم اون اهنگ رو گزاشتیم..................(نمیگم😂😂😂😂😂) و اسم اهنگ رو عشق نقاب دار گزاشتیم! شب وقتی که منو کارمن خوابیدیم دیدم یه چیزی مدام داره به پنجره اتاقم میخوره اول فکر کردم شاخه درخته ولی نه نبود رفتم و پنجره رو باز کردم و دیدم لوکاعه واااییییییی رفتم یواشکی پایین و بهش گفتم!:تو این جا چیکار میکنی؟ این وقت شب همین چند ساعت پیش مگه پیشت نبودم باز چیه! _امممممم خوب دلم تنگ شد!😄_😑😐بزور از دست کارمن و سوالاش فرار کردم اگه دوباره گیرم بندازه خودت باید جوابشو بدی!😈😊_باشه میدم اصلا میرم بالای برج ایفل داد میزنم و بلللنننننندددد میگم پاااااااارررییییییی مردم پپپپاااررریییییسسسسس من این دخترو خیییلییییی دووووسسسستتتت دااااررررممممم(با داد و هوار گفت😄 دیوونه یکی ازین دیوونه ها گیر ما نمیاد!😂)_باشه باشه اروم الان همه میشنون مگه قرار نبود که کسی ندونه!😖😍😍_خوب مگه اگه بدونن چی یمشه بزار بدوننننن_😁دیوونههههه. به زور یه خورده با لوکا حرف زدیم و بعدش فرستادمش رفت اخه یه ه کارمنو دیدمککه از جلو پنجره اتاقش رد شد منم بدو بدو رفتم بالا تو اتاقم تارفتم تو اتاقم یکی برق رو روشن کرد برگشتم کارمن بود😨 واااااییییییی
د بخت شدم الان کلی سوال پیچم میکنه ! کارمن شروع کرد به سوال پرسیدن و اینکه:کجابودی!؟ بیرون چیکار میکردی!؟ باز لوکا بود؟ اصلا تا الان چند بار این وقت شد اومده بود!؟ بگو ببینم الان کجاست!؟ چی گفتین؟! مگه نگفتم تا واقعا بهش اعتماد نکردی صمیمی نشو!؟ اصلا واسه چی اومد!؟ چیکارت داشت!؟ منم دیگه کلافه شدم زنگ زدم به لوکا و گفتم :بفرما گیرم انداخت حالا خودت جواب سوالاتش رو بده!. گوشی رو گزاشتم رو اسپیکر(بلند گو) و به کارمن گفتم هرسوالی داره بگه و بپرسه و کلی سوال پرسید همرم لوکا جواب داد بعد قطع کرد و گفتم به کارمن:بفرما حالا برو اتاقت که میخوام بخوابم . و خوابیدم و صبح روز بعد : رفتیم مدرسه فعلا کارمن و مارک مثل دوتا دوست صمیمی بودنولی براشون خیلی خوشحالم من رفتم پیش لوکا و کارمن هم رفت پیش مارکمنو لوکا نشستیم وباهم حرف زدیم و برنامه ریختیم بعد از کلاس بریم کلاس هنر(همون کلاس332)و باهم اهنگ بسازیم چون جفتمون تو کار موسیقی هستیم ! یه هو من چشمم خورده به ادرین که رفت سمت مرینت ...... از زبان ادرین!:هنوز تو فکر حرف های مرینت که دیشب زده بود بودم و تصمیم گرفتم که باهاش حرف بزنم(امید وارم نگی من کاگامی رو دوست دارم😐/نه بابا کاگامی کیلو چنده!؟😂/😂)رفتم پیش مرینت و بهش گفتم که یه لحظه بیا و باهم رفتیم کنار موتور خونه (😞هممممممم مشکوک میزنیااااااا/ نمیتونم دودقیه ابراز احساسات کنم!؟😡/نه جونم راحت باش فقط دختر رو ندزدیاااااا اون وقت با من طرفی😂😂😂) منم تمام و کمال هرچی که تو دلم بود رو گفتم حتی بهش گفتم که اونکنامه رو من کنار کمر بند لباسش گذاشتم!(😉ای شیطون /😆) و به مرینت گفتم:اممم ببین مرینت من کاگامی رو دوست ندارم کلا فقط اون برای من یه دوسته همین! نه بیشتر و نه کم تر..... مرینتم در جواب گفت:باشه همین که برات فقط یه دوست باشه کافیه! نمیخوام بیشتر باشه اخه خودت که میدونی😊 و بعدم💏(🙈واایییی) که یهو زنگ خورد و جفتمون ما لپای قرمز بدو بدو رفتیم سرکلاس نینو پرسیکه به مرینت گفتم دوسش دارم(پس نینو هم میدونست؟!😬😡😑 واااااییییییی)
(امممم بازم یادم رفت😆 پی ازونجا که گفتم پس نینو هم میدونس میگم) و منم با چشم اشاره زدم:اره گفتم بعد از کلاس از زبان راوی!: کاترین و لوکا ! ، مرینت و ادرین! جلوی در قبل از رفتن از هم خدا حافظی کردن و بعد همو بقل کردن و رفتن همون لحظه لایلا و کلوییی داشتن از حسودی میترکیدن😂😂😂😂😂😂 و میگفتن مسخرس خیلی مسخرس و همه رفتن خونشون! خوب دوستان این پارت هم به پایان رسید ببخشید کم بود وقت زیادی برای نوشتن نداشتم امید وارم خوشتون بیاد ببخشید جای حساس کات کردم و زیاد جالب نبود امید وارم خوشتون بیاد و کامنت فراموش نشه😉👑👑❤❤❤❤❤❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام عالی بود ولی یه سوال
تو پارت اول مرینت گفتش که الان تو نیویورک زندگی میکنم و با آدرین ازدواج کردم و اینا و قرار بود برامون تعریف کنه که چی شد که این اتفاقا افتاد پس چرا رزیتا و آدرین و لوکا دارن داستانو تعریف میکنن پس مرینت چی شد؟
😌😌😌😌😌😌😌 خوب اگه قراره این طوری بود که مرینت فقط بگه چیزی از اتفاقاتی که برای بقیه میفته نمیفهمید برای همینم از زبان بقیه میگم 👍 خوب پلرت های بعدم بخون ببین چی در انتظاره خیلی باحال قراره بشه
خیلی خیلی خیلی عالی بود 😘😘😘😍😍😍
ممنون پارت های بعدم درحال بررسی هستن
عالیییی پارت بعدی رو زود بزار 😍🌺🌺
نوشتم در حال بررسیه
خوب بود ولی کم بود
داستان منو هم بخونید
ممنونم
اوااااا انگار که کل رمانو توی یک پارت بنویسم نه جونم زیاد به کم کم به زیاد پارت های قبل بهد رو بخونید متوجه میشید که زیادی مینویسم