جواهر عشق من!پارت ۹۱(فصل ۵)

فرانک رو به کارا گفت:بهتره بريم خونه کارا. کارا چشم و ابر.ويي بالا انداخت و گفت:الان زوده..ز.ن عمو فکر ميکنه ما فقط اومده بوديم ناهار بخوريم. ژاکلین از خ.دا خواسته گفت:نه کارا باور کن ما نارا.حت نميشيم اگه کار داريد برين. کارا گفت:دو روز اومدم پسرعموم رو ببينيم اگه گذاشتين و به ادرین خي.ره شد. اون موقع واقعا به خو.نِ کارا تش.نه شده بودم. فرداشنبه ساعت 5بعد از ظهر بليت داشتيم.تا عصري که کارا اينا و.ل کن ما نبودند و بعدش رفتند امیلی جون بعد از بد.رقه انها وقتي به داخل ميومد گفت:گابریل،چه قدر اين بچه هاي برادرت قِ.ر و فِ.ر دارن ژاکلین:اره بابا خيلي هم رواعصا.بن و نگاهي به من کرد که مثلا منم باهاش موافقت کنم ولي من چيزي نگفتم..

آدرینا ادامه داد: مامان راست میگه فرانک باز احترام داره ولی کارای... حتی سلامم نمیکنه.کارای بی.شع.ور اقا گابریل گفت:زش.ته ژاکلین. امیلی جون نشست روي مبل و گفت:حالا باز فرانک خوبه اين کارا که براي ادم...... اين رو گفت و بلند شد وبه اشپزخونه رفت و گفت:گابریل بيا شبِ اخري بچه ها رو ببريم بيرون يک هوايي به سر و کل.شون بخوره.

_من که از خدامه فقط .زنگ بزن که آدام اينا هم بيان. امیلی جون تلفن رو از روي  ميز برداشت و گفت:چشم الان. و مشغول شما.ره گرفتن شد.. ژاکلین با اعترا.ض گفت:اخه بابا اونا بيان که چي....هيچکدومشون به دلِ ادم نمي.چسبن...اما که يک پسر بچه شيط.ونه و اعصا.ب نميذاره..آلییس و آدامم که چ.س.بيدن به هم. ادرین گفت:نکنه ژاکلین خانوم ماهم دوروز ديگه بريم سرِ زندگي.مون همين حرفا رو ميزني؟ ژاکلین با خنده گفت:نه بابا شما فر.ق دارين. ادرین :چه فرقي؟ ژاکلین نگا.هي به من کرد و گفت:هردوتون به د.ل ميشينين مخصوصا مری. همون موقع امیلی خانم وارد هال شد و گفت:الان ميان پاشين حاضر شين.

به اتاق ها رفتيم و حاضر شديم..يک مانتوي معمولي پوشيدم که امیلی جون اينا نديده بودن ولي ادرین ديده بود..به ياد حرفهاي مامان و د.لِ خودم يک خطِ چشم و ر.ژ.م زدم که به صورتم رنگ بده..به نظرم خيلي بهم ميومد ولي ادرین مع.تقد بود که بدون ارايش خوشگلترم.. ادرین يک پيرهن اسپرت سفيد جذب پوشيد و 2دکمه اولش رو باز گذاشت...کيفم رو برداشتم و داشتيم از اتاق خارج ميشديم که ادرین گفت:مری