
فقط یک قدم باقی مانده بود. یک قدم تا خلاص شدن از بدبختی هایش. یک قدم تا رهایی. یک قدم تا..... رودخانه جسم یخ زده از سرمایش را فرا میخواند و ماه آغوشش را برای بغل گرفتن روح درمانده اش باز کرده بود. چشم هایش را بست. می گفتند ترسو ها زندگی را ترک می کنند و شجاعان تا آخر می جنگند. ولی او کم آورده بود، ترجیح می داد ترسو خوانده شود و در عوض از این آزمون سخت بیرون بیاید تا اینکه شجاع باشد و هر روز با سختی ها دست و پنجه نرم کند. قدم دیگری برداشت. اما برخلاف تصورش به درون رودخانه نیفتاد. پنجه ظریفی از پشت، لباسش را چنگ زده بود. دختر همانطور که پسر را عقب می کشید غر غر کرد: مگه دیوانه شدی؟ در حالی که با دست های ظریف اما نسبتا قدرتمند دختر به عقب کشیده میشد دادی از روی عصبانیت زد: تو از زندگی من چی میدونی؟ چرا بیخودی خودت رو وسط انداختی؟ دختر بعد از اینکه از امنیت پسر اطمینان پیدا کرد، دست به سینه ایستاد و طلبکارانه نگاهش کرد: من جونت رو نجات دادم اونوقت به جای تشکر از من سرم داد میزنی؟ پسر که کم مانده بود از پر رویی دختر ، او را به درون رودخانه پرت کند با صدایی که تعجب در آن موج می زد ، گفت: احمق جان اگه میخواستم زنده بمونم که مرض نداشتم خودم رو پرت کنم! دختر در چشم هایش زل زد و گفت: تو نمیدونی داری چه چیز با ارزشی رو از خودت محروم میکنی! بیا ببینم پسره ی دیوانه. گرفتن مچ پسر مصادف شد با پایان جمله اش و پسر را به دنبال خود کشید.
پسر مچش را از حصار انگشت های دختر آزاد کرد و پرسید: کجا میریم؟ اصلا چرا من باید باهات بیام؟ دختر مصرانه دوباره مچ دست پسر را به بند کشید و گفت: باید بهت نشون بدم دنیا و جونت چقدر با ارزشه شاید اون موقع عقلت بیاد سرجاش! پسر دستش را پس کشید و گفت: خودم میتونم بیام. نمیدانست چرا ولی دلش میخواست به دختر گوش بدهد و به او اعتماد کند . گاهی اوقات این دل است که پا بر روی تصمیمات عاقلانه و منطقی عقل می گذارد، پس به دنبالش راه افتاد. دختر به پشت سرش نگاهی انداخت و گفت: هی زیاد وقت نداریم اونقدر فس فس نکن! پسر زیر لب نجوا کرد : چقدر احمق و کله شقه؟! و قدم هاش رو تند کرد: چرا وقت کمه؟ دختر نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت: چون بعد باید برگردم خونه، تو خیلی منو یاد جک میندازی درست مثل اون یک دنده و رو مخی. پسر گیج پرسید: جک دیگه کیه؟
دختر گفت: یه پسر که ظاهرش شبیه توئه ولی میدونی؟ اون از نظر اخلاق، رفتار و باطن کاملا با تو متفاوته! اون عاشق زندگی کردن و جنگیدن با غول اتفاقات بد زندگیه، اون یه گیمر حرفه ایه. زندگی رو مثل یه بازی میدونه و سختی ها رو مرحله های بازی، که بعد از تحمل هر سختی یه مرحله بالاتر میره و خب تمام مدت امیده که باعث بردش میشه، اِه اونجاست بیا! و انگشت اشاره اش را به طرف جلو گرفت. پسر گیج به رو برویش نگاه کرد. اینجا مگه همون جایی نبود که همه موقع تحویل سال جمع میشدند و لحظات آخر سال رو با شمارش معکوس برای خوشامد به سال جدید می گذراندند و بعد سال جدید رو جشن می گرفتند؟ دختر نگاهی به او انداخت: ببین، اگه زندگی رو ترک کنی دیگه نمیتونی موقع تحویل سال به اینجا بیای و قاطی مردمی بشی که با هر درد و مشکل در اون لحظه با هم یکی میشن و شمارش معکوس رو با فریاد به آسمون برسونی! سرش را چرخاند و لحظه ای ساکت شد. پسر نگاهش را دنبال کرد و به خانه ای رسید که از پنجره اش هم میشد فضای شاد درون خونه را حس کرد. دستش توسط دختر بار دیگر کشیده شد. دختر هیجان زده پسر را به پشت پنجره رساند: نگاه کن!
پسر غرید: فکر نکنم کار درستی باشه. اما با سکوتی که از طرف دختر دریافت کرد بی حوصله نگاهش را به دختر بچه ای که پشت کیک و کادو نشسته بود، داد. دخترک دست هایش را گره کرده بود و با چشم های بسته زمزمه میکرد. خانواده در سکوت فرو رفته بودند و به دختر خیره شده بودند. لحظه ای بعد دخترک چشم هایش را باز کرد و لبخند شیرینی زد و شمع های کیک را همراه با همخوانی شعر تولد از سوی خانواده فوت کرد. محو آن صحنه شده بود، شاید او هم میتوانست در کنار دوست هایش شمع های کیکش رو فوت کند اما خانواده.....
او نه پدر داشت ، نه مادر. او بچه یتیمی بیش نبود. بچه یتیمی که وقتی هیجده سالش شد از پرورشگاه رانده شده بود و باید روی پاهایش می ایستاد . او سعیش را کرد ولی دنیای آدم بزرگ ها دنیایی که ذره ذره طعمش را از پنج سالگی چشیده بود و حالا جامش رو سر کشیده بود زیادی سخت و نفسگیر بود. با صدای زیر و نا مطمئن دختر به خود آمد: ببین! تو باید شمع های زیادی رو فوت کنی، باید سن های مختلفی رو امتحان کنی. هنوز خیلی برای مرگ جوونی. مکث کوتاهی کرد و بعد گفت: چطوره بریم بالای یک تپه هوم؟ پسر که نمیخواست مچ دستش توسط دختر از جا در بیاد تسلیم به دنبالش راه افتاد. دختر تاکسی ای گرفت و سوار شد، پسر هم به دنبالش به درون ماشین رفت. دختر تمام مدت در سکوت از شیشه ی ماشین به اسمان تیره ی شب خیره شده بود. بالاخره سکوت از سوی دختر شکسته شد : تو زمانی از این دنیا میری که وقت درستش باشه! درست مثل خورشید که تمام شب ناپدید میشه و درست ، به موقع پدیدار میشه و روز رو به همراه خودش میاره. یک روز پر از اتفاقات مختلف، چه زیبا چه غم انگیز یک روز پر از مشغله .... و دوباره در سکوت به آسمان خیره شد. قطره اشکی را که بر روی گونه اش سر خورده بود سریع پاک کرد ، به خیال اینکه پسر چیزی ندیده سعی کرد از ریزش باران اشک هایش جلوگیری کند.
از تاکسی که پیاده شدند دختر روی سبزه ها دراز کشید و دوباره به آسمان خیره شد. منظره ی خیره کننده ای بود، ماه از حالت عادی نزدیک تر بود و ستاره ها دوره اش کرده بودند. پسر هم کنار دختر دراز کشید. برای بار دوم این دختر بود که سکوت را شکست: خب راستش این رو نگفتم که جک قدر زندگی رو میدونه چون .... چون سرطان داره. نگفتم قدر زندگی رو میدونه چون بی رحمانه کمتر از بقیه میتونه زندگی کنه، قدر تک تک نفس هایی که با درد میکشه رو میدونه چون تعداد نفس هایش کمتر از بقیه است، دکتر ها ازش قطع امید کردن و اون رو به حال خودش رها کردن میگن تا یکی دو ماه دیگه زنده اس، خیلی وحشتناکه نه؟ راستی.... اسمت چیه؟ پسر چشم های اشکی اش را با بستن پلک هاش مخفی کرد و زیر لب زمزمه کرد: جیمین. صدایش آنقدر آرام بود که شک داشت دختر شنیده باشد. برخلاف تصورش دختر شنیده بود و در جواب گفت: منو دختر قصه گو صدا میزنن، میگن شبیه سارا استنلی ( سارا استنلی در کتاب قصه های جزیره به دلیل داستان گفتن و گیرایی صدایش و اینکه از اسمش بدش می آمد و با یکی از دوستانش هم اسم بود * سارا ری* لقب دختر قصه گو رو گرفت) هستم خب اون شخصیت داستانی مورد علاقه ی منه! اهی کشید و ادامه داد: جیمین راستش باید یه چیز دیگه هم بگم! دستش رو بالا آورد و موهایش را چنگ زد.در یک لحظه دختر موهای خرمایی اش رو از دست داد و سر کچلش نمایان شد. سرش را پایین انداخت و گفت: جیمین، زمان درست برای من، به زودی فرا میرسه. سرش را بالا آورد و لبخند تلخی زد: من هم بیرحمانه زمان کمتری رو زندگی میکنم، من هم برای ذره ای نفس بیشتر جنگیدم، ولی هر چقدر فرار کردم اون ابر سیاه و بارونی به دنبالم میومد ( اشاره به کتاب سفر به انتهای دنیا ) پس میخواهم خودم رو تسلیمش کنم. جیمین در بهت و با بغض به حرف هایش گوش می داد شاید باید قدر فرصتی را که داشت بیشتر می دانست. کلمات برای دختر کافی نبودند پس فقط آغوشش رو به دختر هدیه کرد. بعد از مدتی دختر که آرام شده بود از بغل جیمین بیرون آمد و لبخندی تحویلش داد. و بعد دوباره بی خیال روی چمن ها خوابید و سعی کرد از لحظه به لحظه ی زندگی کوتاهش لذت ببرد. جیمین هم خودش را کنار دختر ولو کرد و دستهایش را گرفت. دوستی بین اونها خیلی زود به وجود آمد.
چه حیف که دختر قصه گو زمان نداشت، او لایق یک زندگی عالی بود. خورشید خجالتی کم کم از پشت کوه ها رویی نشان داد و منظره ای زیبا را به تصویر کشید. این دنیایی که هر روزش با معجزه شروع و به پایان میرسید، زیبایی های زیادی داشت که پسر تا به حال نادیده شان گرفته بود و حالا پشیمان بود. با خودش عهد بست از لحظه به لحظه ی فرصتی که در اختیارش بود لذت ببرد. نگاهی به کنارش انداخت. دختر چشم هایش را به خورشید دوخته بود، چشم هایش دیگر برق نمی زدند، صورت و لب هایش رنگ باخته بودند و بدنش سرد شده بود. پسر لبخند تلخی زد و با انگشت هایش پلک های دختر را به هم رساند و زمزمه کرد: حالا به خانه ات برگشتی. حالا او به خوابی همیشگی رفته بود. اما گویی تمام عشقش به زندگی را در وجود پسر به یادگار گذاشته بود و چنان که از آرامش چهره اش نمایان بود از این که این عشق با آینده پسر چه ها خواهد کرد ، اطمینان داشت . امیدوارم خوشتون اومده باشه😄💜 از ۱ تا ۱۰۰ بهش چند میدین؟🙃
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1000
وایییییی چقدرررر قشنگگگ بود خیلیییی قشنگ نوشتی
واقعا از اعماق وجودم میگم که عالییییییی نوشتی عاشق پیجت شدمممم
مرسییی♡
وقتی میبینم کسی از نوشته هام خوشش میاد خیلی ذوق میکنم😅
یادش بخیر؟...:)
بالاخره....
چند روز پیش دوباره اعدامی رو خوندم...
داستانات تکراری نمیشه....
اینو به امید اینکه نخونده باشم اومدم بخونم
ولی اینم برام فرستاده بودی حیححح
گر چه قبلا هم وقتی برام فرستادی گفتم ولی بازم میگم
خیلی قشنگ مینویسی
من هیچوقت نمیتونم مثل تو بنویسممممم
حس شخصیت رو کاملا به خواننده میفهمونی و کاری میکنی که بتونه درکش کنه و این قشنگه
عجب...
مرسی💜
ولی تو خیلی بهتر مینویسی!
ممنون😃💜
بلاخره داستان جدید گذاشتی دلم تنگ شده بود🥺🥺🥺🥺🥺
اینوو قبلا خونده بودمممم🥺🥺🥺🥺 خیلیی قشنگه از بهترین داستانای عمرم..🥺🥺
ولی فکر کردم جدید نوشتی🥲🥲
سلام اجیی
خوبی؟
چند باری که یه سر کوتاه به تستچی زدم اومدم دیدم هنوز داستان نذاشتی...
مرسی🥺💜
راستش هنوز جدید ننوشتم تو دوران مدرسه خیلی سرم شلوغ بود گذاشتمش کنار
الان که مدارس تمام شده فکر کنم دوباره شروع کنم
ولی این زیادی خوب بود اونی:')
هر چقدر میخونم دوباره برام تازگی داره
مرسییی🥲💜💜
حقیقته
🌚😂
واییییی خدایاااااااا من گریههههه
ببخشید🥺💜
نه مهم نیست ولی داستانت بسییییییی زیبا بوددد
چرا مهمه💜
مرسی😃💙💜
نه نیست
برای من مهمه🙂😄💙
نه
خب چرا...؟
باشه...
چراهرچیروقلبهمیزنملایکنمشه؟😐
درهرصورتبدونکخوندمشوواقعادوسشداشتممخصوصاپایانشرووبهش100میدم^•^💜
مرسی🙆♀️💜
عالی بود💜
۱۰۰۰۰۰۰میدم، ❤😄
ممنون🥺❤
🥺😭
🥺💜
🥺🥺🥺🥺🥺
🥺💙