10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Mahdyeh انتشار: 4 سال پیش 122 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام رفقا🙂 لطفا ترورم نکنین میدونم دیر کردم. ولی والا کلی کار داشتم حالا بیخیال بیاین پارت جدید بخونین نظر بدین توی نظرات میتونین درست حسابی ترورم کنین😂
توی کوچه ی نسبتا تاریک ایستاده و به دیوار تکیه زده بودم. _ پس این پسر کجا مونده؟ چرا هنوز نیومده؟! کلافه به آدمایی که توی خیابونا رد میشدن نگا کردم، زنا و مردایی با لباسای کهنه و خاک خورده و گاهی هم پاره رد میشدن؛ پوزخندی از این وضعیت زدم روز به روز وضعیت ما مردم عادی داره بدتر میشه و زیر مالیاتای سنگین نزدیکه از گرسنگی بمیریم اما شکم اشراف زادهها داره گنده تر میشه! کشور تا کی میتونه اینطوری بمونه؟ _ هه اون مثلا شاه هم که به خودش زحمت نمیده برای ما مردم عادی کاری کنه! نفسم رو با عصبانیت بیرون دادم و به سنگ جلوی پام ضربه زدم که رفت و به قوطی خالی برخورد کرد. توی حال خودم بودم که متوجه شدم مردم کنار رفتن و چند نفر دارن با سرعت به اینطرف میان، دقت که کردم دیدم بچههای خودمونن اما چرا داشتن میدویدن اونم توی منطقهی خودمون؟ خیلی طول نکشید که با دیدن سربازایی که دنبالشون بودن جوابم رو گرفتم. _ لعنتی! کلاه قهوهای رنگ و کهنهام رو روی سرم محکم کردم و طوری تنظیم کردم که چشمام معلوم نباشه
سوت بلندی زدم که منو دیدن، نینا در حالی که با تمام قدرتش میدوید تا گیر سربازا نیوفته لبخندی زد. ناامیدی که توی چشماش بود کمرنگ تر شد و سرعتش زیادتر، همراه بقیه با سرعت از کنارم رد شدن، به لطف مردم که بعد از رد شدن بچهها راه رو بستن تا سربازا بیان از اونجا بیرون کمی طول کشید. برگشتم سمت بچهها که به سمت ورودی مخفی میرفتن، نینا ایستاد برگشت و با نفس نفس زدن گفت: مراقب باش الکس این سربازا جدیدا حقهی قدیمی روشون کارساز نیست! لبخندی زدم و گفتم: خیالت تخت من به این راحتیا گیر نمیافتم، تو بچهها رو ببر خونه منم اینا رو دست به سر میکنم! نینا سر تکون داد و دنبال بقیه دوید، سربازا که دیگه نزدیک شدن منم دویدم، وقتی به دوراهی رسیدیم بچهها از سمت راست رفتن تا به ورودی مخفی برسه و به انبار برن منم ایستادم تا سربازا برسند و منو ببیند که از کدوم طرف میرم و دنبال من بیان. طبق نقشهام سربازا دنبال من افتادن، توی این هشت سالی که اینجا بودم اینکار باعث میشد که من بیشتر از هر چیزی هیجان زده بشم.
از گوشهی چشن سربازا رو نگاه کردم فاصلهی زیادی باهام نداشتن و اگه کمی سرعتمو بیشتر نمیکردم منو میگرفتن، همونطور که نینا گفت همهشون جدید بودن و تعدادشون هم چهار نفر بود. سربازا هی داد میزدن وایسا وایسا واقعا از این کارشون کلافه شدم آخه اگه میخواستم وایسم که نیاز نبود شما بگین! فاصلهی بینمون خیلی کم شد و داشتن میگرفتنم و از شانسش قشنگمم به بن بست میخوردم؛ میتونستم خوشحالی سربازا رو حس کنم از اینکه میتونن بگیرنم؛ خندهی کوتاهی کردم، کور خوندین من به این راحتیا گیر نمیافتم پسرا. به دیوار که رسیدم سرعتمو زیاد کردم و پریدم روی یکی از جعبهها و بعد دیوار سمت راستم و خیلی راحت پریدم اونطرف دیوار! الان قیافهی اون سربازا خیلی دیدنیه حتی فکرشم نمیکردن که یه بچه بتونه سرشونو شیره بماله، پوزخندی زدم _ حالا مجبورین نصف راهو برگردین تا بتونین بیاین این طرف! خیابونای اینجا خیلی خلوت تر از قسمت مردم عادی بودی، عادیه چون اینجا منطقهی اشراف زادههاس و اونام که به خودشون زحمت نمیدن بیان خریدن کنن و به جاش میدن خدمتکارا واسهشون خرید کنن. اما تک و توک هم خانمهایی با لباسای گرون و اشرافی دیده میشد
صدای شیههی اسب رو که شنیدم کنار رفتن تا کالسکه رد بشه اما پام پیچ خورد و با کله افتادم روی یه زن اشراف زاده، زن سریع خودشو از من دور کرد و با عصبانیت شروع به بد و بیراه گفتن کرد. _ هی خانوم من که از عمد نخوردم بهت! صورت زن از شدت عصبانیت قرمز شد و داد زد: تو موش چموش خدمتکار کی هستی؟ بگو تا به اربابت بگم که ادبت کنه! با عصبانیت دندوانم رو روی هم ساییدم؛ به سمت زن رفتم و بغلش کردم؛ زن جیغ و داد کرد که یه مرد اومد و منو انداخت روی زمین؛ لبخند پیروزمندانهای زدم و از اونجا دور شدم وسایلی که ازش کش رفته بودم رو توی هوات تاب دادم و گفتم: تا تو باشی بفهمی با کی طرفی! وسایلو توی جیب مخفی شلوارم گذاشتم و با شادی و سوت زنان راه افتادم. داشتم راه خودمو میرفتم که دیدم بعله سربازایی که دنبالم بودن جلوم سبز شدن _ ای بابا اینا چقدر سیریشن! برگشتم تا فرار کنم که دیدم دو نفرشون از پشت دارن میان؛ اوضاع خیلی خیط شده بود و داشتن هی نزدیکتر میشدن و من هیچ راهی واسه فرار نداشتم _ تچ نباید گیر بیوفتم وگرنه اگه بفهمن دخترم نه پسر و درواقع کی هستم کلاهم پس معرکهس....
لحظات خیلی بدی بود و سربازا به سمتم حمله کردن و نمیدونم توی اون لحظه اون کالسکه با سرعت از کجا پیداش شد اما فرصتو غنیمت شمردمو دستگیرهشو گرفتم و با سرعت از محلکه فرار کردم. نفس راحتی کشیدم، خدایی شانس آوردم. نگاهم رفت سمت داخل کالسکه، یه پسر که از لباساش معلوم بود از اشرافه با تعجب و بهت بهم نگاه میکرد، همسن ری میزد، دیدم نه دادی میزنه نه چیزی میگه که کالسکه چی وایسه و منو بگیره واسه همین تعجب کردم، اما دیدم نه بابا این پسر فقط هنوز توی بهته!😂 کمی از کلاهم رو دادم بالا طوری که چشمام معلوم شد، چشمکی زدم و پریدم پایین، از روی زمین بلند شدم، و رفتم توی کوچه، به سمت خونه رفتم...
توی این هشت سال خیلی چیزا تغییر کرد، من گذشتهم رو فراموش کردم با آدمای زیادی آشنا شدم و آدمای زیادی رو از دست دادم، الان تعدادمون فقط هفت نفره! سه سال پیش یه بیماری بین مردم پخش شد که درمانش فقط به اشراف زادهها داده شد و من شاهد بودم که چطور جنی کلارا، مگان چند نفر دیگه توی تب سوختن و آخر مردن! این در حالی بود که پادشاه هر کاری واسه اشراف انجام داد تا نجاتشون بود ولی واسه ما حتی دارو هم ندادن! اون واقعا شرور ترین مرد توی تاریخه! توی اون اوضاع هم غذا خیلی کم شد و ما مجبور به دزدی شدیم همون موقع بود که سم و ادوارد دستگیر شدن و بعد خبری ازشون نشد! الان از اون گروه بزرگ فقط من، ری، جیک، نینا، رز، سم و اسکار باقی موندیم! روی شاخهی درخت نشسته بودم و داشتم استراحت میکردم، اما سایهای بالای سرم نبود، اون منظرهای که اولین بار دیدم حالا به کل نابود شده بود، درختا خشک شدن و زمین سر سبزش به یه مشت خاک بیحاصل تبدیل شده بود.
_ الکس... هی الکس. یکی از چشمام رو باز کردم و جواب دادم: چیه؟ سم دستش رو سایه بون صورتش کرد و گفت: ری هنوز نیومد. دستی براش تکون دادم و گفتم: نگران نباش حتما همین گوشه موشه هاست الاناست که پیداش بشه. سم: من میرم دنبالش. الکس: باشه ولی تا قبل از غروب خورشید برگرد. سم: باشه. بعد از رفتن سم از درخت پایین اومدم و رفتم داخل انبار؛ جیک یه گوشه نشسته بود و داشت یه تکه چوب رو برش میداد به سمتش رفتم و نصف چیزایی که کش رفته بودم رو دادم بهش که اخم کرد و گفت: باز رفتی منطقهی اشراف زادهها؟ مگه نگفتیم که نرید اونجا اگه گیرتون بیارن میبرن زندان سلطنتی و معلوم نیست چه بلایی سرتون بیارن! الکس: باشه باشه دیگه نمیرم. جیک بر خلاف چیزی که نشون میده خیلی به گروه اهمیت میده و رئیسه... دیگه داشت غروب میشد ولی هنوز خبری از ری و سم نشده بود همه هم نگران بودن این وسط فقط من بودم که مطمئن بودم ری الاناس که شاد و شنگول پیداش میشه. جیک: الکس منو تو میریم بیرون دنبال ری و... هنوز حرفش تموم نشده بود که در انبار با شدت باز شد و سم نفس نفس زنان وارد شد. الکس: بیا سم هم اومد ری هم حتما پشت سرشه... سم داد زد: ری رو گرفتن!
سکوت توی انبار برقرار شد ترس توی چشمای هم بیداد میکرد، منم خشکم زده بود. جیک به سمت سم رفت و گفت: یعنی چی گرفتنش؟ کیا گرفتنش؟ دستای سم داشتن از ترس میلرزیدن و با تته پته گفت: س...سربا...ز...ای...سلط...ن...تی! با صدای جیغ نینا به خودم اومدم و به سمت در دویدم تا برم نجاتش بدم اما جیک جلومو گرفت. با عصبانیت گفتم: چیکار داری میکنی؟ جیک: کجا میخوای بری؟ الکس: باید بفهمیم دقیقا چه اتفاقی برای ری افتاده باید نجاتش بدیم! جیک: صبر کن الکس اول باید آرامش خودمونو حفظ کنیم! داد زدم: داره میگه سربازای سلطنتی گرفتنش! دوباره سکوت همه خوب معنی این حرفمو میفهمیدن. جیک کلافه گفت: باشه برو اما منم باهات میا... پریدم توی حرفش و گفتم: نه یکی باید اینجا مراقب بقیه باشه تازه تو سرعتمو کند میکنی! جیک کنار رفت و با سرعت از انبار دور شدم. _ پسرهی احمق چطوری گیر سربازا افتادی
آروم وارد قصر شدم، با احتیاط اطراف رو نگاه کردم، تا حالا وارد قصر نشده بودم واسه همین نمیدونستم باید کجا دنبال زندان بگردم. رفتم تا رسیدم به یه محوطه که چندتا درخت دورش کاشته بودن و شبیه زمین تمرین بود! اگه زمین تمرین اینجاست پس حتما زندان هم همین اطرافه! داشتن توی راهرو میرفتم که دیدم دو نفر دارن میان، سریع رفتم توی اتاقی که اونجا بود. بعد از اینکه اونا رفتن برگشتم تا ببینم کجا که دیدم به نفر داره بهم نگاه میکنه! سریع چاقوم رو از توی کفشم در آوردم و گذاشتم زیر گلوش. آروم دم گوشش گفتم: صدات در نیاد. جرعت کشتن آدم ندارم اما فعلا باید تحدیدش کنم تا بتونم از اینجا برم. چهرهاش رو نگاه کردم، تعجب کردم همون پسر توی کالسکه؟! اونم انگار منو شناخت که با تعجب به چشمام زل زده بود. الکس: زندان کجاست؟ هیچی نگفت، لباساش شبیه بقیهی سربازا نبود پس حتما توی دورهی آموزشیه، شاید پسر یه خاندان بزرگه که اومد آموزش ببینه و بعد جای پدرشو بگیره! سرمو تکون دادم فعلا باید برم و ری رو پیدا کنم. پسره که موهای مشکی و چهرهی جذابی داشت اب دهنش رو قورت داد و آروم گفت: من... بهت آسیبی نمیزنم! قبل از اینکه حرکتی کنه زدم و بیهوشش کردم؛ کی باورش میشه من یه دخترم ۱۵ سالهان که زد یه پسر ۱۸ یا ۱۹ ساله رو بیهوش کرد! ولی منم با تموم دخترا فرق دارم... من یه دختر از قرن بیست و یکم!
بالاخره بعد از کلی جون کندن زندان رو پیدا کردم اما به شدت ازش محافظت میشد! نفوذ بهش سخت تر از چیزی بود که فکرشو میکردم اما منم نمیشه دست کم گرفت... یه سنگ برداشتم و پرتاب کردم که حواس سرباز پرت شد خواستم برم داخل اما یه سرباز از داخل اومد بیرون و نشد برم داخل... خلاصه چند ساعت همینطور گذشت و نتونستم برم داخل، آخر مجبور شدم که برگردم انبار و فردا دوباره بیام... نزدیکای انبار که بودم ناراحت دستامو کردم توی جیبم، _ پسرهی احمق حالا من چیکار باید کنم! بغض کردم، تمام خاطرات کودکیم مثل برق از جلو چشمام گذشت ری چقدر بهم کمک کرد مثل خانواده پشتم بود و نمیذاشت که آب توی دلم تکون بده، وقتیم که اوضاع سخت شد بهم یاد داد چطوری از خودم مراقبت کنم. به انبار که رسیدم اشکام رو پاک کردم و رفتم داخل اما کسی نبود! با تعجب اسم همه رو صدا زدم ولی جوابی نگرفتم کمکم اوضاع انبار رو فهمیدم و یه لحظه قلبم ایستاد!
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
چرا نمینویسی🥺 من ادامه داستانت رو میخوام لطفااااا
زود باش پارت بعدو بزار . ناراحتم . ناراحتم . ناراحتم . زود زود زود زود ادامه رو بزار . الان ری چی میشه . اگه من جای تو بودم البته داستان تو همین الانشم عالیه اما اگه جای تو بودم ری رو یه شاهزاده دزدیده شده از یه کشور قوی هم اندازه ی کشور این دختره میکردم . البته اگه ری شخصیت اصلی مرده .
کجایی من بعدی رو میخوام خیلی خوب مینویسی بودو
من قلبم واستاده 😢😨😵
سربازا همه رو بردن وحشت ناکه به نظرت چرا باباهه این قدر از دختره بدش میاد و مردم عادی 😥😥
خواهش میکنم پارت بعد رو زود بذار😭😭مرسی قشتگ بود
عالی بود امیدوارم واسه قسمت بعد مثل این انقدر انقدر طولش ندی و ایکاش الکس بتونه از جادویی چیزی استفاده کنه وگرنه همینطوری نمیشه بقیه رو نجات داد
خیلی قشنگ و دل انگیز بود. داستانت خیلی قشنگه. برات آرزوی موفقیت می کنم ❤
آفرین عالی بود ...هنوزم داستان هام رو دنبال میکنی ؟
من که دنبال میکنم داستان هات رو ..کارت غیر قابل بخششه اگه بعدی رو زود بزاری شاید ببخشمت ..
جون هرکی که دوست داری زود بزار اشکال نداره کم باشه ولی زود بزار
خیلی دیر کردی کارت غیر قابل بخشش ولی اگه بعدی رو زود بزاری شاید ببخشمت 😊😊😉