
یک افسانه هست که میگه اگه شب قبل از خواب به ماه لبخند بزنی ماه تو خواب رویای شیرینی رو تقدیمت میکنه. به دوست کوچکترم نگاهی انداختم که عروسک جدا نشدنی اش را سفت نگه داشته بود: بیا امشب امتحان کنیم، چطوره؟ نگاهی بهم انداخت و سرش را آرام اما مصمم به نشانه ی باشه به پایین برد. نگاهم را از پنجره به ماه کامل دوختم و لبخندی به پهنای صورتم زدم تا رویای شیرین تری دریافت کنم! زیر لحافم پنهان شدم و منتظر رویای شیرینم موندم. دوستم هم زیر لحاف خزید و چشم هایش را بست. کم کم پلک هایم سنگین میشد و اشتیاقم برای دیدن رویایم بیشتر، پس در مقابل گرمای تخت و پلک های سنگینم مقاومت نکردم و زود تسلیم شدم.
سیاهی مدت ها بود که اطرافم را در بر گرفته بود، ولی اون رویای شیرین چی شد پس؟ کم کم رنگ های روشن جای سیاهی بی پایان را گرفتند. فکر کنم به این میگن رویای شیرین! لبخندی زدم و تو دنیای رنگ ها شروع به دویدن کردم، جیغ میزدم، میخندیدم و می پریدم. چقدر این رویا شیرین بود! ناگهان زمین لرزشی کرد و شروع به فرو ریختن کرد و من هم همراهش دوباره به سیاهی بی پایان برگشتم. ولی این بار چیزی متفاوت بود. آرامشی وصف نشدنی وجودم را پر کرده بود. آرامشی که تا ابد ان را میخواستم. آرامشی که بقیه ازش می گفتند، با اینکه تجربه اش نکرده بودند ولی مطمئن بودند عالی ترین حس در جهان است! از زبان نویسنده آفتاب با ملایمت بر روی یتیم خانه می تابید و نسیم های ملایم یتیم خانه را نوازش میکرد و به دنبال شیطنت هایش از پنجره ی باز اتاق به داخل سرکشی میکرد. دخترک از روی تخت بلند شد، عروسکش را بغل گرفت و به سمت تخت دوستش رفت. لحاف را از روی صورتش پایین کشید و گفت: اونی! اونی! پاشو! دیشب خواب دیدم به آرزوت رسیدی و خیلی خوشحالی! ولی آرزوی تو چیه؟ پاشو دیگه! اونی تنبل! دخترک به طرف تختش برگشت و مرتبش کرد از اتاق یتیم خانه بیرون زد تا برای صبحانه دیر نکند. در طول صبحانه هر کسی را می دید خوابش را تعریف میکرد و می گفت: احتمالا به زودی یک خانواده بیان اونیم رو به سرپرستی بگیرن، این آرزوی همه ی یتیم هاست.
در حالی که دستانش را از نان صبحانه پر کرده بود، عروسکش را با چونه اش گرفت و دوباره به اتاق برگشت. دختر را تکون داد و صداش زد: خیلی خوابیدی، صبحانه رو از دست دادی، ولی من برات یکم نون آوردم باید بخوری آماده بشی بری مدرسه، بلند شو اونی. در شتاب زده باز شد و دخترک اوپا هوسوکش- یکی از پرستار های یتیم خونه- را دید که سریع وارد اتاق شد. در حالی که وسایل مدرسه ی دختر رو جمع میکرد صدایش میزد و سعی میکرد با کلماتی مثل دیر شده و دیر به مدرسه میرسی و نمره ات صفر میشه دختر را از خواب بلند کند. با ندیدن واکنشی از طرف دختر نفسی کشید و کنار تختش زانو زد: هیونا؟ عزیزم؟ باید بریم مدرسه، خواب بسته وقتی برگشتیم میتونی بیای استراحت کنی. دستش را روی دست دختر گذاشت، با حس سرمای بیش از حد دست دختر، جریان خون تو رگ هایش یخ بست. دختر رو محکم تکون میداد و صداش میزد: هیونا؟ هیونااا؟ هیونااااا دخترک که گوشه اتاق ایستاده بود با دیدن گریه ی اوپایش، با ترس عروسک را بیشتر به خودش چسباند و چنگ زد. با داد پرستار هوسوک، چند پرستار دیگه وارد اتاق شدن و یکیشون دخترک وحشت زده را با هزار بدبختی از اتاق بیرون کرد. دخترک بیرون اتاق ایستاده بود و به داد و هق هق های اوپا هوسوکش و پرستار هایی که سعی در آرام کردنش داشتن گوش میداد و آرام آرام اشک میریخت.
دیدن اوپاش که با سر و وضع آشفته از اتاق بیرون میزد به سمتش رفت و به پایین لباسش چنگ زد: اوپا؟ اونی چیزیش شده؟ مرده یعنی چی؟ پرستار هوسوک زانو زد تا قدش هم تراز دخترک ترسیده رو به رویش شود: از کجا این کلمه رو شنیدی؟ دخترک با چانه ی لرزان جواب داد: خانم کیم گفت.
پسر بزرگتر لبخند تلخی زد و گفت: یعنی برای همیشه خوابیده دیگه درد نمیکشه، دیگه نمیخنده، دیگه گریه نمیکنه، دیگه نمیتونه باهات حرف بزنه درسته نمیتونه بخنده ولی اون الان یه جای خوبه و خیلی خیلی خوشحاله. دخترک بغضش ترکید و به آغوش امن اوپایش رفت و صورتش را تو لباس اوپایش فرو کرد: اگه درد نمیکشه و خوشحاله اشکال نداره تا ابد باهام حرف نزنه.
آرزوی دختر مرگ بود! آرزوی دختر چشیدن آرامشی بود که بقیه ازش میگفتن، آرزوی دختر بیشتر سختی نکشیدن، درد نکشیدن بود. عذاب نکشیدن کم ترین و ساده ترین چیزی بود که یک دختر هفت ساله میتوانست ارزویش را داشته باشد.
امیدوارم خوشتون اومده باشه... اینم ساعت ۵:۲۰ صبح نوشته شده اگر بد بود به همین دلیله🙌😐😂
از ۱ تا ۱۰۰ بهش چند میدی؟🙃
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چقدر سرش اشک ریختم...
واقعا؟
ارههههههه
قبلا سرش گریه کردم
و دیشب هم سرش شر و شر اشک ریختم ╥﹏╥
ببخشید...
واقعا چرا باید بگی ببخشید؟
این تغصیر خودمه که انقدر احسایم اوک؟
ولی بازم ببخشید...
بابا به خدا قسم من خیلی احسایم که حتی بهم بگن برو اونو بعض میکنم
تغصیر تو نیسسسس
تقصیر
ولی بازم...
اوک
یااااا
دوباره غلط املایی گیریت گل کرددددد
حالا اشتباه شد
عایش
رویای شیرین هم؟
بیخیال
اینم خوندی؟
داستانت خیلی قشنگه 🙃❤
من بهت۱۰۰۰۰۰۰۰۰ میدم❤
چون واقعا زیبا بود💜
مرسی😃💙
کتابروانشناسیمیخونی؟!😐💕
خیلییییییییییباحالبود^^💜🦋
نه، ولی به کل دوستام مشاوره میدم😹💜
مرسیییی💙
هققق عالی
مرسی🥺💙💜
خواهش💜🖇
💛💛
بهش ۱۰۰۰۰ مبدم😭😂😭😂😭😂
من قاطی کردم الا بخندم یا گریه کنممم
ممنون😃💜
خنده برای چی؟
گریه برای چی؟😅😹
😐چون واقعا مر۰د۰ه بود داشتم میخندیدم و همزمان گریه میکردم کلا قاطی کردم😐
صحیح😹💜
اون رویای شیرین بخوره تو سرشش
دختره مردد
😭😭😂😭😪😞💙
😅😹💜
چرا انقدر قشنگ بود🥲💜
ممنون💜💜
چرا همه رو میکوشی 😂💔💔
خب... خودمم نمیدونم😐
عاااااااااااالللییییییییی ببوووووووووووووووووودددددد.
عالی بود. عالی بود. عاااالیییی بوووود. ۱ میلیون امتیاز میدم. اشکم در اومد. چند وقته دنبال یه کسی هستم که داستاناش فرق داشته باشه و عاشقانه نباشه همش. من دقیقا همچین داستانی می خواستم. غمگین بود و من دوسش داشتم. 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
واییی خدا😍
خیلی منونننن😃💜💜💜💜💜💜💜💜
نمیدونی چقدر ذوق کردم🥺😅
میتونی ت.س.خ.ی.ر شده رو بخونی