
سلام این داستان اسمش اولین عشق پ از تصادف بود ولی دوسش نداشتم عوضش کردم و پنج پارت اول توی اون اکانتم هست
از زبان مرینت لباس هامو پوشیدم آماده شدم رفتم پایین بابا داشت صبحونه میخورد مرینت: سلام صبح بخیر بابا: سلام صبح تو هم بخیر مرینت: چه عجب امروز زود نرفتی بابا: حالا یه دفعه زود رفتم هی بگو مرینت: باشه میگم من دارم میرم بابا تو هم میای با هم بریم بابا: کجا اول صبحونه مرینت: بابااا بابا: من نمیدونم صبحونه به تو چه بدی کرده بیت بشین ببینم امروز خودم میرسونمت مرینت: چرا دیر تون نمیشه بابا: نه عزیزم بعد دانشگاه هم خودم میام دنبالت بریم یه جایی مرینت: کجا بابا: دیگه بعدا خودت میفهمی
مرینت: وای بابا بگو دیگه میدونی که من نمیتونم صبر کنم همینجوری با سکوت نگام کرد و ابروهاش رو داد بالا که یعنی نه مرینت: بابااا...آه باشه نگو ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ بابا جلوی در دانشگاه پیاده ام کرد از ماشین پیاده شدم مرینت: هنوزم نمیخوای بگی کجا میبری بابا: نوچ مرینت: باشه پس منتظرتم خداحافظ بابا: مراقب خودت باش خداحافظ رفتم به سمت دانشگاه وارد کلاس شدم و نشستم رو صندلی هنوزم به اینکه بابا کجا میخواد ببره فکر میکردم _خانم دوپن؟....خانم دوپن مرینت: بله...بله استاد استاد: کجایی خانم دوپن انگار سر کلاس نیستی ادرین: ایشون کلا یه جای دیگه سیر میکنن مرینت: تو ساکت باش..ببخشید استاد حواسم نبود استاد: خب خانم دوپن شما میتونید این سواله انجام بدید مرینت: استاد ببخشید کدوم سوال استاد: نه مثل اینکه واقعا سر کلاس نیستید.. سوال روی تخته دیگه ادرین: استاد من بگم مرینت: خودم میگم ...استاد جواب این سوال...(و جواب سوال و میگه) استاد: خوب بود درسته..لطفا بشینید لبخندی زدم و یه نگاهی به آدرین کردم که یعنی "دیدی خودم میتونم" اونم روشو برگردوند اهمیت ندادم و حواسم و دادم به درس حالا یه لحظه حواسم پرت شد سوژه کردنش دانشگاه که تموم شد با الا خداحافظی کردم و بیرون دانشگاه منتظر بابام واستادم که آدرین با ماشین جدیدش جلوم وایساده گفت ادرین: چی شده چرا پیاده موندی مرینت: من پیاده بمونم خودتم هم
راستی قسمت بعد ۱۰ فالور ۵ لایک ۳ نظر
هم تا دیروز پیاده میرفتی ...من منتظر بابامم که بیاد ادرین: عین بچه دبستانی ها با بابات میای و میری اخمی کردم و گفتم: اونش دیگه به خودم مربوطه...حالا هم برو اصلا حوصله ی بحث کردن با تو رو ندارم ادرین: نه اینکه من کشته مرده ی اینم که با تو بحث کنم بعد هم راشو گرفت و رفت وای من چرا باید با این آدم همکلاس بشم اصلا چرا همون دانشگاه خودش نموند ...... #𝐿𝐼𝑁𝐴
از زبان مرینت بابا از دور واسم بوق زد که رفتم سمتش سوار ماشین شدم مرینت: وای بابا چرا انقدر دیر کردی بابا: ببخشید ترافیک بود مرینت: بریم دیگه من ببینم شما امروز منو کجا میخواید ببرید...اصلا مناسبت امروز چیه بابا: خیلی وقت بود پدر دختری جایی نرفته بودیم واسه همون گفتم امروز بریم بیرون...یادته دبیرستان بودی هر روز با هم میرفتیم بیرون مرینت: آره یادم چه قدر خوش میگذشت بابا:دیگه بزرگ شدی دوستات رو به من ترجیح دادی مرینت: وای بابا این چه حرفیه شما میدونی من جونم برا شما میره همه دنیا ی منید...من حاضرم همه دنیا رو ول کنم فقط برای اینکه یه لحظه با شما باشم بابا: الهی من قربونت برم تو هن همه دار ندار منی شوخی کردم مرینت: دیگه از این شوخیا نکن اصلا بامزه نبود بابا: باشه دیگه از این شوخیا نمیکنم بابا ماشین و نگه داشت و گفت: پیاده شو رسیدیم از ماشین پیاده شدیم یه جایی شبیه به پارک بود مرینت: اینجاست؟ بابا: نه دنبالم بیا دنبالش رفتم که رسیدیم که جایی که تقریبا پشت اون جای سرسبز میشو بعد یه جایی شبیه یه دره ی بلند بود که از اونجا کل شهر زیر پامون بود خیلی قشنگ بود! مات و مبهوت منظره مونده بودم واقعا خارق العاده بود بابا: یادم یه دفعه بهم گفتی عاشق ارتفایی ...گفتم شاید از اینجا خوشت بیاد مرینت: خوشم بیاد من ...من عاشق اینجا شدم...بابا اینجا بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم عالیه..فوقالعاده است...خیلی قشنگه و بعد بلند داد زدم مرینت: بابااااجون عاشقتتم و بعد همین جوری پایه همون دره نشستیم پاهامو از لبه ی صخره آویزون کردم و نشستم اینجا خیلی خوب بود یه جورایی بهم آرامش میداد من عاشق ارتفاع و هر جای بلندم بابا با لیوان چای اومد طرفم بابا: چایی میخوری مرینت: چای مگه آوردید بابا: پس چی فکر کردی من مجهزم تازه نهارم آوردم مرینت: واقعا مگه نهار اینجاییم بابا: معلومه که اینجاییم...اصلا کل روز و قراره خوش بگذرونیم لبخندی زدم و گفتم: چی ازین بهتر کنا بهترین بابا دنیا بابا: و همچنین بهترین دختر دنیا منو بابام بیشتر از هر پدر و دختر دیگه ای عاشق هم بودیم بعضی وقتا انقدر از کنار هم بودن لذت میبردیم که انگار اصلا تو این دنیا نیستیم ما دنیای مخصوص خودمون رو داشتیم و بینهایت عاشقش بودیم بابام همه ی دنیای من بود تنها کسی که تو این دنیا داشتم و برام مهم بود اونقدر که حاضر بودم به خاطرش همه چیزو بزارم کنار و اونم هیچ جوره از محبتش به من دریق نمیکرد واسع همینم اینقدر روم حساس بود جوری که گاهی اوقات خوش رو فراموش میکرد اما من همیشه حواسم بهش بود من و بابام همیشه همین جوری بودیم اما بعد از اون اتفاق بهم نزدیک تر شدیم خیلی بابام همه ی تنهایی های منو پر کرد جوری که حتی یه لحظه هم فکر نکردم که تنهام چون همیشه پیشم بود کنارم بود همه کسم بود ..... #𝐿𝐼𝑁𝐴
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
😖😖😍😍🥰🥰🤩🤩
جونم
اجی
بود
عالی