
سرمو انداختم پایین بی اختیار اشک هام می اومد... انتظار نداشتم یه روزی با این صحنه رو برو شم تو این ۱ماهی که گذشتم هرشب این صحنه ا/ت و یه پسره دیگه شده بود کابوسم انتظار نداشتم که یه روز باهاش رو بروشم...به هر حال..با دستم اشکامو پاک کردمو با حسرت نگاهشون کردم با بغض گفتم:«انتظار چنین چیزیو ازت نداشتم ا/ت..چه زود فراموشم کردی...»بعد سرمو انداختم پایین و با بغض به راهم ادامه دادمو سریع از اونجا دور شدم..((از زبون ا/ت))...اینکار مین هو غیر قابل پیش بینی بود...اصلا خوشم نمی اومد که کسی که عاشقش نیستم اینکارو با من کنه برای همین بعد از چندقیقه هولش دادمو ازش جدا شدم با اخم گفتم:«معلوم هست که چیکار میکنی تو؟از اینکار ها خوشم نمیاد لطفاً دیگه نکن..»مین هو:«اوه اوکی از دستم ناراحت شدی؟:/»با اخم گفتم یکم بعد رو مو ازش برگردوندم مین هو:«ب.. ببخشید..امم دسته خودم نبود دیگه تکرار نمیشه...ببینمت Baby :))» بعد اومد جلوم که نگاهم کنه رو مو اون طرف کردم گفت:«ناز نکن دیگه ببخشید امم میخوای برای معذرت خواهی ببرمت کافه:)مهمونه من»جوابشو ندادم یهو دستمو گرفت و گفت:«سکوتت رو به نشونه قبول کردن میگیرم خب بریم»خندم گرفت از دستش خودشم داشت میخندید..باهم راه افتادیم سمت کافه نمیدونم چرا ولی هر موقع باهاش هستم انگار غمه دنیارو فراموش میکنم انگار یه کوه پشتمه:)...انگار یه جورایی نگران هیچی نیستم چون اون باهامه:)..رفتیم پشت میز ۲نفره کنار پنجره نشستیم و قهوه سفارش دادیم به بیرون زلزده بودم اما نگاهشو رو خودم حس میکردم انگار خیره شده بود بهم خیلی به دستام و انگشتام نگاه میکرد:/...(فردای اون روز) از زبون ا/ت:صبح رفتم دانشگاه امتحان داشتیم امتحانمو دادم تو راه داشتم با جولیا بر می گشتیم خونم تا یه جایی باهاش هم مسیر هستم...حرف از رابطه منو تهیونگ شد..جولیا:«واقعا خوشحالم ا/ت که سر عقل اومدی و راه درست رو انتخاب کردی:)..خیلی خیلی ممنونم که مامانمو...امم اهم اهم مامانمم رو هم خوشحال کردی آره😅😁..»با تعجب بهش نگاه کردمو به زور لبخند زدمو گفتم:«منم خیلی خوشحالم»ولی واقعیتش داغون بودم هر طوری شده امروز باید این موضوع رو به تهیونگ بگم...آره...قدم ها مو تند تر کردم تا زود تر از جولیا خلاص شم حوصله حرفاشو نداشتم سریع رفتم خونه و یه چیزی خوردمو درسامو خوندم بعد از چندقیقه حاضر شدمو به سمت کمپانی راه افتادم..وقتی رسیدم رفتم تو کمپانی یکی ولی انگار یه پسر خیلی آشنایی از کنار رد شدو رفت بیرون کمپانی:|...چند لحظه سر جام وایسادم ولی بعد بر گشتم نگاه کردم دیدم داره سوار ماشینش میشه یهو روشو بر گردوند که سوارشه صورتشو دیدم این این مین هوعه که!!...این این اینجا چیکار میکنه:|...نه شاید یکی مثل اونه آره...رفتم تو کمپانی و در زدم وارد اتاق دکتر شدم+سلام آقای دکتر طبق معمول جوابمو نداد:/ هعی دیگه داره عادی میشه رفتمو رو پوشمو پوشیدمو کارتمو انداختم دکتر:«هعی...میدونستی خیلی زشتی؟:/..»معلومه دیگه جمله کم آورده از خورد کردن و دل شکوندنه من:|..نگاهش کردمو هیچی نگفتم همینطور که داشت با برگه های روی میزش ور میرفت گفت :«خب
امروز داروها و خواص هاشون رو باید بفهمی دختره ی زشت:/..»...((۳ساعت بعد))..آخیش تایم استراحت شد..هوفف..از اتاق دکتر اومدم بیرون..امم تهیونگ کجاست؟:|... همینطور که داشتم راه میرفتم و اینطرف و اون طرف رو نگاه میکردمو دنبالش میگشتم رفتم طبقه بالا همون اتاقه که چند باری وقتی باهم بودیم اونجا همو میدیدیم..وارد اتاق شدم نگاه کردم اونجا نبود اومدم برم با بادی اومد متوجه شدم در بالکن بازه رفتم ببینم کسی اونجاست دیدم خودشه نشسته تو بالکن و داره پایین رو نگاه میکنه انگار متوجه شده بود که اومده بودم همینطور که خیره شده بود یه خیابون و ماشین هایی که داشتن اون پایین میرفتن گفت:«بلاخره اومدی؟...خوشحالم که اومدی...ولی دیگه خیلی دیره..دیروز باهاش خوش گذشت؟...»جا خوردم با این حرفش او..اون
از کجا فهمید..رفتم کنارش خم شدم نشستم گفتم:«ب..باورکن میخواستم بهت بگم.. میخواستم توضیح بدم برا...»تهیونگ انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت:«هیسسس هیچی نگو....دیروز به اندازه کافی برام اون صحنه همه چیو توضیح داد...»نگاهم کرد داشت گریه میکرد..تهیونگ:«ا/ت فقط بگو چرا؟..چرا یهو منو ول کردی؟..اگر میخواستی ولم کنی پس چرا گفتی دوستم داری؟...ها؟..چرا ۶ماه وقتت رو برای من تلف کردی؟...خب از همون اول میرفتی سراغ همون پسره دیگه...من این وسط چی کاره بودم؟..اسباب بازی؟وسیله سرگرمیت؟...هااا..برو نمیخوام ببینمت...میگم برووو...» بعد با دستاش صورتشو گرفت با اون حرفاش بغضم کرد دوست نداشتم گریشو ببینم حقم داشت منم جاش بودم همین حرفارو میزدم ا/ت:«حق داری...باید...باید دلیلشو میگفتم ببخشید اشتباه کردم لطفاً...لطفا خواهش میکنم منو ببخش...خالم دوست نداشت که منو تو باهم باشیم بخاطر همین مجبور شدم که یه مدت باهات بهم بزنم فکر میکردم که فراموشم میکنی اما انگار اشتباه فکر میکردم...باور کن خودمم تو این مدت عذاب میکشیدم همش میخواستم دلیلشو بهت بگم اما..اما نمی
نمی تونستم...برای دیروزم تو پارک اون پسره مین هو....بهت گفتم دیگه دوستم بود خودش یهویی اینکارو کرد من اصلا انتظار همچین کاری رو ازش نداشتم... لطفاً منو ببخش قول میدم دیگه ترکت نکنم...قول...»بعد دستمو دراز کردم طرفش تا قول بدم دستشو از روی صوتش برداشت چندلحظه ای منو نگاه کرد..سرمو انداختم پایین و گفتم:«میدونستم نمی بخشیم»دستمو آروم آوردم پایین یهو بغلم کردو گفت:«اگه بدونی دلم برای این باهم بودنامون چقدر تنگ شده بود...لطفا دیگه ترکم نکن..»بغلش کردمو گفتم:«قول میدم»...(از زبون دکتر):..تایم استراحت دادم بعد از رفتن ا/ت از اتاقم رو صندلیم نشسته بودم داشتم قهوه میخوردمو استراحت میکردم...گوشیم زنگ خورد نگاه کردم سوفی بود...دکتر:«الو بله؟»سوفی:«سلام دکتر..این دوتا دوباره با هم هستن!...داشتم از جلو اتاق رد میشدم که متوجه شدم باهم نشستن و دارن حرف میزنن بعدم همدیگه رو بغل کردن...»دکتر:«چی؟.. واقعاً؟..خب اوکی مرسی سوفی بعدا دستمزدت رو میدم فعلا..»بعد قطع کردمو زنگ زدم به رئیس و ماجرا رو براش توضیح دادم..رئیس:«بهش بگو وقتشه!..نخشه تازه شروع شد!..نخشه ۳رو اجرا کن..به کیون سوک که گفتی باید چیکار کنه دیگه؟..»دکتر:«آ..آره قرار شد یه هفته دیگه بگه بهش...»رئیس:«خوبه... فقط یادت باشه ۶ماه دیگه بیشتر وقت نداری!..»بعد قطع کرد.. سریع زنگ زدم به چند نفر!..بعدش زنگ زدم به کیون... کیون:«بله؟. کاردارم سریع بگو باید برم:|..»دکتر:«قرار یه هفته پیش مون افتاد جلو تر...۴روز دیگه بهش بگو..»کیون:«اوکی.. ((ادامش نتیجه))
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واییی عالی بود🖤💜
فقط اگه تعداد اسلاید هارو بیشتر کنی دیگه فوقالعاده میشه🖤💜.....واسه این میگم چون ما که اصلا نفهمیدیم منظورت از یک سال قبل از مرگ چیه؟؟؟؟؟فکر کنم میخوای تو پایانش تهیونگ یا ا.ت رو بکشی.....لطفا نکشیا...هر کی رو خواستی بکشی بکش ولی با بایس من کاری نداشته باش
ولی داستانت عالیهههه مطمعنم حداقلش از ۱۰ تا لایک بیشتر میشه🖤💜💜🖤
من تا آخرش باهاتم💜🖤فایتینگ🖤💜
مرسییی ❤️اگر شد چشم زیاد میکنم:)
....اینا اتفاق های افتاده توی یکساله:)...آری میخواهم همین کارو کنم:)...چشم با بایست کاری ندارم 😐💔
مرسی کیوتم 💜😍
عالییی پارت بعدم سریع بزار مگرنه میام توخوابتااا😹✌
مرسی عسلم ❤️🌟
تو بیا ببین چه میکنم باهات فرزندم 😐🔫😂😂😂