سلام دوستان..من تازه عضو تستچی شدم و این اولین داستانمه امیدوارم خوشتون بیاد
بچه ها من قراره از وقتی که به یونا یک ماموریت میدن بنویسم ولی میخوام اول داستان فوت پدر و مادرش رو بنویسم تا گیج نشین .از زبان یونا(با صدای مامانم از خواب ناز بیدار شدم(علامت مامان یونا-،علامت یونا+)-دخترم پاشو جشن مدرسه دیر میشه ها من میرم صبحونه آماده کنم.چشمامو مالیدم+باشه منم الان میام. رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و رفتم پایین بابام داشت با تلفن حرف میزد.(علامت بابای یونا#)#ولی قربان امروز دخترم جشن داره...ولی...چشم میام قربان....خدانگهدار قربان.-رییس بود؟.#اره راستش مجبوریم بریم جایی-کجا؟.#ریسس گفت که بالاخره اون قاتلو پیدا کردن ولی..-ولی چی؟.#ممکنه کشته بشیم.+چی دارید میگید. -نگران نباش پدرت داشت شوخی میکرد. بابام با خنده اومد طرفم و منو برد نشوند روی صندلی پشت میز#اره شوخی کردم
+نمیتونید بیاید جشن؟ #نه دخترم مامانم صبحونه رو گذاشت جلوم.سرمو پایین انداختم.مامانم دستشو گذاشت زیر چونم و صورتمو آورد بالا. -ولی قول میدم برای تولد که فرداست کلی خوش بگذرونیم. پدرمم تایید کرد. #خب بهتره به حالت زنگ بزنم تا بیاد و مراقبت باشه.سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم. -من میرم آماده شم. پدرمم هم زنگ زد به خالم و اونم قبول کرد که بیاد پیشم. #منم میرم آماده شم تو هم سریعتر صبحونتو بخور.پدرم رفت. منم سریع صبحونمو خوردم و رفتم و لباسامو پوشیدم و رفتم سوار ماشین شدم.بالاخره رسیدیممدرسه از ماشین پیاده شدم .مامانم روی گونمو بوسید.-خالت میاد دنبالت لبخندی زدم+فردا یادتون نره مادرم زیر لب-اگه تونستیم رفتم توی مدرسه وجشن شروع شد. بعد از پایان جشن خالم اومد دنبالم(علامت خاله یونا&)
رفتم سوار ماشین شدم. &سلام عزیزم +سلام خاله جون &جشن چطور بود؟ +عالی تازه یه مسابقه هم برگزار کردن ومن برنده شدم &واقعا؟پس باید برم برات یه نهار مفصل بگیرم رسیدیم خونه. &برو لباساتو عوض کن تا من برم نهار بگیرم.سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و رفتم سمت خونه رمزو زدم و وارد خونه شدم.خالم رفت. +رفتم توی اتاقم و لباسامو عوض کردم
رفتم طبقه پایین و منتظر موندم تا خالم بیاد. در خونه باز شد و خالم اومد تو &بیا اینارو بگیر و برو میزو بچین منم یه دوش میگیرم و میام غذا هارو ازش گرفتم نودل،خورشت کیمپچی ودکبوکی گرفته بود. رفتم توی آشپز خونه و غذاهارو گذاشتم روی اپن. خالم رفت حموم. داشتم میزو میچیندم که گوشی خالم زنگ خورد.جواب دادم.+الو (علامت پلیسه/)/سلام خانم پارک؟ +الان اینجا نیستم /خب بهشون بگین که متاسفانه خواهر و شوهر خواهرشون در حین یک عملیات کشته شدن.با ترس گفتم:پدر و مادرم؟؟ /شما یونا هستین؟ با گریه+بله /واقعا بابت خانوادتون متاسفم گوشی از دستم افتاد روی دوزانو نشستم و داشتم گریه میکردم. خالم از حموم اومد.تا منو دید سریع اومد سمتم&چیشده عزیزم +یکی زنگ زد هق گفت خانوادم هق مردن خالم بغلم کرد . یک روز بعد
امروز تولدم بود ولی داشتم توی قبرستون دفن خانوادمو نگاه میکردم. هیچ گریه ای نمیکردم. &اگه بخوای میتونی گریه کنی عزیزم. +خیلی زور زدم ولی نشد.. به خالم نگاه کردم. +خاله &بله عزیرم +میخوام انتقامشونو بگیرم.میخوام یه پلیس بشم و انتقامشونو بگیرم. & میدونم برات سخته عزیزم ولی..واقعا نمیخوای گریه کنی +نمیتونم روز بعد خالم منو برد پیش یه دکتر. دکتره معاینم کرد. &مشکلش چیه دکتر:به خاطر شوکی که بهشون وارد شده فکر نکنم دیگه بتونم گریه کنم &آه خیلی ممنون. با خالم از اونجا اومدیم بیرون به خالم نگاه کردم حالش خوب نبود.اون مادرمو خیلی دوست داشت چون خواهر دوقلویش بود +خاله جون نگران نباش بهتون قول میدم انتقامشونو بگیرم. &میدونم که تو میتونی عزیزم.
خب دوستان ماجرای خانواده یونا تموم شد. از پارت بعدی میخوام داستان اصلی رو شروع کنم.
این قرارها اولین داستانم باش. لطفاً کامنت بذارین
خدافظ..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت ۳گذاشته شد
لطفا داستان مارو به دوستان خود هم معرفی کنید.
جالب بود من که خوشم اومد🍏🍏🍎🍎
مرسی نظر لطفته
بله الان میذارم