داستان باب اسفنجی ایرانی (پارت 1)

یک روز احمد با صدای در زدن رحمت الله از خواب بیدار شد رحمت الله به او گفت :اگه کار داری بده تا همت رو ببرم پیاده روی احمد گفت : ساعت ۵ صبحه من خواب بودم حالا که بیدارم کردی بیا اول بریم مسجد نماز بخونیم و بیاییم بعدش من میرم سر کار تو همت رو ببر پیاده روی رحمت الله گفت : باشه در راه اکبر و ساجده مهلا و عبدالله رو دیدن و باهم به مسجد رفتند.

بعد از خواندن نماز احمد و اکبر به رستوران حشمت آقا و برادران به غیر از اشکان رفتن.ساجده مهلا هم همراه اونا بود رفتن و همون موقع حشمت آقا اومد و گفت سریعتر کارتون رو شروع کنید وقت نداریم. تا احمد و اکبر کارشون رو شروع کردن ساجده مهلا هم همبرگر حشمت سیبیلو رو سفارش داد.

اگه تا اینجا خوشت اومد یه لایکی بکن 😘❤

مشتری ها هم تک به تک اومدن و همبرگر حشمت سیبیلو رو سفارش دادن که ناگهان رحمت الله سر رسیدو گفت من هم همبرگر حشمت سیبیلو رو میخوام اونا هم بهش دادن رحمت الله به احمد گفت راستی همت رو بردم پیاده روی ولی نمیخواست پس خودم تنهایی رفتم و....