امیلی بیدار میشود آیدا: امیلی مامان خوبی؟ امیلی:نمیدونم آیدا: امیلی باید یه چیزی بهت بگم آیدا تمام ماجرا را تعریف میکند امیلی:مامان ولی این نمیتونه واقعیت داشته باشه🙁
م.ب: ایدا ما باید از این شهر بریم آیدا: آخه کجا بریم ؟ م.ب:میتونیم بریم روستای قدیمی مون و اونجا زندگی کنیم آیدا: اره فکر خوبیه امیلی :منم موافقم خیلی دلم برای اونجا تنگ شده آیدا: پس باید برم خونه و وسیله هامونو جمع کنیم
آیدا در حال جمع کردن وسایل است و کمی از اتاق جورج وسیله هوایی برای خاطره بر میدارد و یکدفعه کاغذی میبیند که روی آن نوشته است(کمک!) آیدا تعجب میکند و کاغذ را در کیف میگذارد .در ماشین مینشینند و به سمت روستا حرکت میکنند. آیدا: مامان یه چیز عجیب پیدا کردم آیدا کاغذ را نشان دهد م.ب کاغذ را میخوند و پاره و به عقب پرت میکند(او فکر می کند آن را از پنجره پرت کرده اما امیلی آن را میگیرد و میخوند و یواشکی آن را در جیب میگذارد)
آنها بعد از پنچ ساعت به روستا میرسند و در خانه ی قدیمی توقف میکنند آیدا:مامان چند سال نیومدی اینجا؟😨 م.ب:اممممم..... دوسالی هست آیدا:اینجا به یک تمیز کاری درست و حسابی میخواد امیلی: من اینجا نمیام خیلی ترسناکه آیدا فقط یه شبه فردا یه نفر و میترسم و باهم خونه رو تمیز میکنیم
امیلی کنار مادرش خوابیده و وقتی مادرش میخوابد کاغذ را در می آورد و.... امیلی:چی چرا.....چرا نوشته تغییر کرد چرا نوشته (من رو نادیده نگیر) امیلی کاغذ را کنار می گذارد و با ترش میخوابد و یکدفعه صدای جیغ .........
پارت بعد ۳فالو الان ۹۹نفره ایم😘😘😘😘🌹🌹🌹💞💞💞💞💕💕💕 راستی شاید دیگه نزارم چون هیچ طرفداری نداره🙁😭
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرااااا؟
بزار خیلی خوبه
خیلی عالیههههه منتطر پارت بعدی هسدیممم
پارت اخر خیلی وقته اومده
بعدی
من می خواستم تبلیغ کنم ولی می ترسم کسی گزارشش کنه
چرا گزارش کنه؟
بدلیل اینکه داستان شما با قوانین مشکل داره و اینکه ترسناک هست و ممکنه گزارش کنن
نه قبلا کسی تبلیغ کرده بود گزارش نکردن
سلام داستان عالیه
مرسی