10 اسلاید صحیح/غلط توسط: :))Lady انتشار: 3 سال پیش 31 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام، اینم پارت جدید، خوشحال میشم حمایت شه❤ ناظر لطفا بگذارش رو صفحه اصلی ؛)
(پایان فلش بک)
ناگهان با پرت شدن شمشیری که در دست داشتم ، خیلی تیز به رو به دستام نگاه کرد، بعد نگاهم رو به امیلی سوق دادم،، فقط با یاد اوری بخشی از اون عذاب هام ، تونست بر من چیره بشه! داشت با پوزخند نگاهم میکرد،چشمهام از حدقه بیرون زده بودن، مگه من تا چند دقیقه پیش برنده حتنی نبودم؟... امیلی_پس اون همه انرژی سرشار از نفرت کجا رفت؟ حالا فهمیدی اینا همش لافه؟ یه حرف بیهوده که تورو به ثمره ای نرسوند! ... دستام رو مشت کرده بودم، و مانع لرزششون بودم، شمشیر رو بایک دستش به سمتم گرفت ، رسماً داشت من رو تحقیرم میکرد،،، من فقط توی حیرت بودم و هیچ،،،امیلی ادامه داد:لطفا، این حرفم رو فراموش نکن و هر روز با خودت تکرارش کن،،، "سرنوشتت رو قبول کن، چون لیاقت یک ارتشی عضو Invincibles رو نداری... !!" ....نه میتونستم چیزی بگم و نه حرفش رو توی دهنش خفه کنم،،،اون همه سرعت برای شکشت خوردنم زیادی غیر قابل هضم بود،،، شمشیر رو به سمتم پرت کرد و در حالیکه داشت محیط رو ترک میکرد زمزمه وار گفت:"الکی عمرم رو هدر دادم! " غرور در چه حد؟ انقدریکه ادم ازش زده میشه!!
****
بی طرف قدم میزدم، بی اگاه از هر چیزی حتی خودم.. وزیدن باد به حدی شدید بود که صورتم لای موهام گم میشد، ولش کن،، بازم مهم نیست،، هیچی مهم نیست،، من بی طرفم... الان تابستونه و من تنها ترین کسی بودم که کلاه کشیده رو سر و پوتین به پا روی جدول های سبز رنگ دهکده که یک طرفش به دریاچه آبی و یک طرف دیگه اش که به مزرعه گندم میرسید قدم برمیداشتم، وقتی سرت رو به سمت مزرعه گندم با خوشه های طلاییش میچرخوندی، با کار کردن کشاورزا ولبخندی که دلگرمی در قلب ادم جوونه میزنه مواجه میشدی،این قشنگترین حس دنیا بود ، بگو و بخند ها در مزرعه میپیچید،،، با خنده هاشو ن، لبخند ملایمی روی لبم شکلی گرفت و با دقت نگاه کردن، چشمام ناگهان از حرکت ایستاد... !! صبر کن ببینم؟ گفتم لبخند دلگرمی؟دوباره نگاه بی جونم با شوق به مزرعه دادم،،،باوخوشحالی از جدول پریدم پایین و به سمت مزرعه پریدم و کلاهم رو توی هوا تکون میدادم و مثل فنر در حال دویدن بالا و پایین میپریدم، هر کدوم از کشاورزا نگاه عجیبی بهم مینداختن، قطعا از تصور اونا من یه دیوانه بودم:/ ... در حال دیون بود و از یک چاله ابی پریدم که موجب خیس شدن پوتین هام شد، همینطور از ذوق زیادم کلاهم رو توی هوا تکون میدادم داد میزدم:ناتـــــان !! ناتــــــان !! ... اون داشت مثل بقیه توی مزرعه کار میکرد ، سرعتم رو بیشتر کردم که نگاهش به من گره خورد، دست از کارش برداشت، از چهره حیرت زده اش بیشتر خندم گرفت و به سمتش میدویدم، با تعجب اسم من رو لباش امد:کاترین ..!!...
.ناگهان از دست و پا چلفتیم به چیزی بر خورد کردم و با سر رفتم زمین...با عجله سرم رو بلند کردم که با تیموتی مواجه شدم!! _تیموتی !! ... تیموتی با تعجب بهم نگاه انداخت، ماتش برده بود، چیزی نمیگفت، اخم سطحی ای کردم: چیزی شده؟...ناگهان که انگار که دو هزاریش امده باشه، به وجد و امد داد زد: نی نی! خودتی؟؟؟ ... دستم رو محکم به پیشونیم کوبیدم:یعنی خاک تو اون مغز اجریت، یکسال دیگه میرم تو سن قانونی اونوقت بهم میگی نی نی؟؟ .. بادیدن چهره پَکَرَم ، قهقهه ای زد ، ابرویی بالا پایین انداخت : وای دختر تو خیلی هنوز کوچولویی!!! سن قانونیییی؟ خدایا! یادم میاد موقعی که دیده بودمت خیلی لُپات خوردنی بود...از کله پوک بودنش سری از تاسف تکون داد و از جایم بلند شدم: برو فقط نبینمت!!! ... سریع فرغونو رو کنار پاهام افتاده بود هل دادم اون طرف که سد راهم نشه و دوباره شروع کردم به دویدن: ناتان جوووووون ... تیموتی که از جایش بلند شده بود و در حال تکوندن لباسش بود، در حال خندیدن بود و فریاد زد: چطور جرئت میکنی به خودت بگی ادم بزرگ؟؟ نی نیی! ... ناتان بیچاره که با تعجب بهم زل زده بود ، با هر چی شتاب بود پریدم بغلش و سفت مثل کوالا بهش چسبیدم:واییی چقدر دلم برات تنگیده بود ، ناتان جونمممم...دست و پایش از بغل کردنش قفل شده بود: کاترین...اینجا چیکار میکنی؟... نگاهی بهش کردم، تا دوباره اسمم رو از زبونش شنیدم ، اشکم بی اختیار روی گونه هام چکید، گفتم: درد بگیرییی، تو کجا بودیییی
.از حالت حیرت زده اش بیرون امد، لبخندی زد و دستی روی موهام کشید: خیلی دنبالت گشتم، خوشحالم که خودت امدی.... همینطور که بهش نگاه میکردن و با ساعدم اشکهام رو پاک میکرد ، لبخندی زدم:پس چی فکر کردی؟هنوز کامل نشناختیم. ناتان سری تکون داد و گفت: باشه پاشو دختر،،،گریه نکن بیا بریم... وفتی از بغلش بیرون امدم و از جایم پاشدم، بادیدن لباسش که خاکی شده بود فریادش رفته هوا: لباسسسممممم!! ... اون پسری بود که به تمیزی خیلی اهمیت میداد، حتی تو کارش،لبام رو گاز گرفتم و اخمی از ناراحتی کردم: ای وای،، معذرت میخواممم .... ....( مدتی بعد).... .... همینطور که داشتیم قدم میزدیم ناتان گفت: از کی امدی اینجا؟ ... منم در حالیکه داشتم با کلاهم ور میرفتم، گفتم: خیلی وقته ، میدونی موقعی که از اون خرابه فرارکردیم یکم طمع ارامش رو از زندگی دارم میچشم... ناتان_فرار کردید؟ یعنی کنی و ماریا هم پیشتن؟؟ .. سرم رو برای تایید حرفش تکون دادم: اره، توی خونه ی قدیمی ای که برای عموی ماریا بوده زندگی میکنیم..وقتی کسی رو نداشته باشی، مستقل تر بزرگ میشی.. ناتان کلاهش رو روی سرش کیپ تر کرد گفت: عیبی نداره، دیگه همه چی تموم شده و راحت شدید، میدونم از ان موقع ۱۲ سال میگذره ولی خانم شارلود خیلی اذیتت کرد... زهر خندی زدم: اذیتم کرد؟ اون زنیکه مریض منو تا مرز سکته میرسوند!! وقتی یه روز تو اون پرورشگاه داغون لبخند روی لبام میدید، گوشام رو میپیچوند! با اینکه مدت زمانی زیادی ازش میگذره ، عمرا بتونم نه فراموش کنم و نه ببخشم... ناتان_ اوضاع تیموتی از تو بدتر بود، اون هر روز تنبیه میشد و باید راه پله ها رو تمیز میکرد،، ولی بازم بچه بود! ... (لباس کاترین 👆🏻)
تیموتی به ما نزدیک ترشد و گفت: اره واقعا،، اون موقع با کنی خیلی نقشه کشیدیم تا از شرش خلاص شیم ولی اخرش ختم میشد به پیچوندن گوشامون ،،،. با زل زدن هر دوتامون به تیموتی ، سکوتی بینمون شکل گرفت، اما دقایقی نگذشته بود و شروع کردیم به خندیدن، گفتم: گاهی اوقات شک میکنم که یه نسبتی با کِنی داری و من غافلم! .. اونم سری تکون داد و میخندید: شک نکن! ... در حالیکه میخندیدم تیموتی گفت: البته از موقعی که به فرزند خوندگی گرفته شدیم زیاد خاطراتی از بچگی نداریم وبیشتر خاطراتمون با خانواده جدید ساخته شده... لبخند روی لباشون بود ولی من تنها ترینی بودم اون لبخند از لبم پاک شده بودن ، خوش به حالش ، مامان بابای نو گیرشون امد .. من انقدر منفور بودم که هیچ زوجی من رو به فرزند خوندگی نمیگرفت :) شاید اگه یکیشون زنده بود....مهم نیست: اها ، که اینطور . ... سکوتی بر فضای اطرافمون متاثر بود ... نگاه ناتان به روبه رویش بود که نگهانی ایستاد ...ناتان_ صبر کنید...!! بهش نگاه کردیم...تیموتی_ چیزی شده؟... ناتان در حال بو کردن بود که گفت: بوی سوختنی نمیاد؟... روی حس بویاییم تمرکز کردم و با نگرانی به هر دوتاشون نگاه کردم: نکنه این بو از خونه ی شماست؟! ... ناگهان تیموتی سطل اب و کلنگی رو که در دستاش داشت روی زمین انداخت و به سمت خونه دوید: کیک سوووخت!!.... من و ناتان داد زدیم: چییییییییی؟؟؟ .... (کلاه کاترین که در هوا تکونش میداد😁👆🏻)
.**** ....درحالیکه سطل چوبی زیر شیر اب فشاری قرار داده بودمو و دسته شیر رو برای ریختن اب به بالا و پایین حرکت میدادم گفتم: معلومه وقتی اون زمان نقشه فرار تو و کنی ، خاکستر میشد کیکت هم زغال بشه، الان این سطل اب رو باید رو اجاق خالی کنیم ، اگه ناتان درست کرده بود همچین مصیبتی نداشتین هوففف ... با زور سطل رو چوبی رو به تیموتی دادم که گفت: جمله اولت رو قبول دارم ولی من کیک رو درست نکردم! دست پرورده ی ناتان بود... نگاه تیزی به اون دونفر که مشغول بر طرف کردن دود از خونه بودن کردم: عه؟ فکر کردی من باورم شد؟؟برو یکی دیگه رو دست بنداز...
(شیر اب تلمبه ای رو اگه در کارتون انشرلی دیده باشید به همراه اجاق گازش اون شکلی هست😐🤌)
ناتان سرفه کنان در حالیکه داشت پنجره ها رو باز میکرد گفت: کاترین من اونقدراهم که تو فکر میکنی ، همه چیز کار نیستم.. فقط اومدم یه روزی از عمرم اختصاص دادم به اشپزی... که اونم غلط کردم. ...جمله اخرش رو زیر لب گفت...دسته ی تلمبه ای شیر اب رو ول کردم با پیشندی که به لباسم بسته بودم ،دستام رو خشک کردم، لبخندی زدم: اشکالی نداره، باراولت بوده.... تیموتی اعتراض کرد: حالا من اگه اشتباه کرده بودم ، سر برام نگذاشته بود! این حجم از تبعیض کاملا غیر قابل تحمله! ... پوزخندی زدم: اخه به تو، ادم اگه راه درست رو هم نشونت بده بازم مثل چهارپاها راه برعکسو میری!! ... ناتان لبخندی از خجالت زد و گفت: این پنچمین بار بودکه کیک میسوزونم ... بعد از گفتن جمله اش از اشپز خونه بیرون رفت و من با نگاهم ، مسیری رو که طی کرد رو دنبال میکردم، اهی کشیدم و نوری که به پنجره منعکس شده بود چشم دوختم: این زمونه دیگه به درد نمیخوره! ... تیموتی_با وجودم حرفت همیشه صدق نمیکنه !! ... خنده کوتاهی کردم و بهش نگاه کردم: شاید!! ...
👆🏻.....
(ماریا)
ماریا_همیشه انسان برای هدفش ارزش قائل بوده، چون یک نوع ارزش برای اون محسوب میشه، کاترین هدف بزرگی داره، ولی رفتارای بچگانش مانع ادامه دادنش میشه، اون باید به خودش تغییر بده،، اینکه زود از کوره در میره در برابر شکست های بزرگتر میخواد چه واکنشی نشون بده، خدا میدونه !! اون بعد از اتمام ازمون پایگاه رو ترک کرد، درکش میکنم که حریف مقابلش با حرف هاش خوردش کرد، ولی شاید حریف ها در پِی نیش و کنایه هاشون حقایقی رو به زبون بیارن که موجب تغییر خود انسان میشه ! ... کنی سری تکون داد که ماریا با لحنی نگران ادامه دادم: ولی امیدوارم که قبول بشه... مدتی گذشته بود که سوار کالاسکه بودیم و داشتیم به خونه برمیگشتیم نگاهم به بازار شلوغ و هم همه های مردم برای خرید بود، این روزا با کار و کاسبی ها زیاد شده بود، سلطنت انگار قصد مالیات گرفتنش رو به افزایش بود، کنی به صندلی لم داده بود و به فضای پنجره نگاه میکرد... روز انرژی بری برای هر سه تامون بود، فقط تا چند روز دیگه نامه های قبولی یا مردودی رو میفرستادن....
..*** (سه روز بعد....) ...*** کاترین_ نتیجه ها رسید!! ... با فریادی که کاترین زد موجب شد با موهای ژولید و لباس خوابم که چشمهام هی روی هم بسته و باز میشد. با عجله از پله های چوبی پایین رفتم، سراسیمه به سمتش دویدم ، همینطور که چشمهام رو مالش میدادم خمیازه ام گرفت و باصدای گرفته پرسیدم: نامه ها؟ .. اون هم انگار تازه از خواب بیدارشده بود که با مشاهده لباس خوابش حدس به درستی زده شده بود، اون نایلون کاغذی نامه ها رو با عجله باز کرد که توی هر کدوم اسم هامون نوشته شده بود .در همون لحظه با روبانی که در دستم داشتم موهام رو باهایش بافتم و نامه ای که اسمم رو تویش نوشته شده بود رو گرفتم، استرسی که اول صبح ،قلبم رو به تپش بی رحمانه ای مجبور کرده بود ، چندان خوشایند نبود... نامه رو با دستان لرزانم باز کردم، نفس عمیقی کشیدم که کاترین برای اطمینان دادن سری تکون داد، برگه رو از نامه به ارامی باز کردم، چشمام رو بسته بودم که یکدفه بازش کردم و نگاهم رو دادم به برگه "داوطلب ازمون سنجش "ماریا کینگ "قبولی و عضویت شما رو در پایگاه "Invincibles" را تبریک میگوییم" ... نگاهم رو به افق سوق داده بودم ، کاترین با تعجب برگه رو ازم گرفت و دوباره نوشته رو خوند: ماریا،،، تو قبول شدی !! ایوللللللل !! ... اون از خوشحالی دستم رو گرفته بود و تکونش میداد ، مشکل من توی بروز دادن عواطف ناگهانی بود و مونده بودم باید میخندیدم یا اشک شوق میریختم !! بلاخره از اون حالم بیرون امدم ،گفتم: خوبه، بریم سراغ نتیجه تو.... نامه رو سراسیمه باز کرد و در دستش گرفت، با دستش جلوی چشماش رو گرفت: وای،، نمیتونم طاقت بیارم اگه قبول نشده باشممم. ..گفتم: تو که هنوز نامه رو نخوندی داری برای خودت میبری و میدوزی، ول کن ، فقط بخونشش!!... دستش رو بشتر به چشمانش چسبوند: وایی نمیتونم، خودت بخون... اگه نتیجه خوب بود بگو قبول شدم ولی اگه خوب نبود چیزی نگو ... هوفی کشیدم و نامه رو ازش گرفتم: از دست تو... برگه رو از تویش دراوردم و اون مثل بچه های کوچیک هیجان زده و استرس گرفته ورجه وورجه میکرد، برگه رو از پاکت در اوردم و بازش کردم.... کاترین با شنیدن صدای پاکت بازشده اش پرسید: چیشد؟ مردود شدم؟؟ _عههه، صبر کن بازش کنــ.... با دیدن برگه حرفم ناتموم موند... برگه رو انقدر سفت گرفته بودم که نزدیک بود مچاله بشه... همونجور که چشمانش رو گرفته بود با لرز پرسید: چرا سـ..ساکتی؟؟ ... ادامه دارد~~ برید بعدی چالش ، لایک هم بکن❤
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
عالی بود🤍
مرسیی💛🫂
سلام بی زحمت به داستان منم سر بزنین
پارت اولش تازه گذاشتم
خودم خیلی دوست دارم برید بخونید
باشه حتما❤
مرسی عزیزم ❤
💛