
امیدوارم خوشتون بیاد
از زبان آدرین : برگشتم خونه ، مامان تو خونه بود روی مبل نشسته بود ، رفتم سمتش و گفتم : سلام ، من برگشتم ! ولی انگار متوجه ام نشد انگار فکرش مشغول بلند تر گفتم ( در واقع داد زدم😬) : مامااااااااان! مامان ترسید و گفت : چته😤😤😤 ؟ با صدای آروم تر گفتم : سلام کردم جواب ندادی! مامانم گفت : خب ، آره، فکرم مشغول بود ! بعد بلند شد و گفت : خب چه خبرا؟ تمرین با دوست دختر به کجا رفت؟ گفتم: عالی بود ، فورا با هم هماهنگ شدیم😁😁😁 مامانم گفت : عالیه ! حالا بریم بخوابیم ! فورا با تعجب گفتم: هنوز شام نخوردیم!
○ خونه ی مرینت اینها ○ : از زبان مرینت: بعد از تمرین با لوکا برگشتم ، خداروشکر داریم کمک کم هماهنگ میشیم وقتی برگشتم ، اولین چیزی که دیدیم قیافه ی بهم ریخته ( و کمی له و غمگین) ماریتا ، روی مبل ولو شده بود ، گفتم : جیزی شده بود ؟ گفت ( با کمی بغض) : سونجون بهم زنگ نزده 😭😭😭 چی فکر میکردم چی بود ؟! گفتم : حالا شاید سرش شلوغه🙄😑🙄😑🙄 ماریتا که داشت آخرین بستنی رو میخورد ( میخواستم از حلقش در بیارم، اگه ناراحتی آخرین بستنی رو نخور ، آخه بهت کمک نمی کنه ، هیچ بلکه بقیه رو ناراحت میکنه 😤😤) گفت : تقریبا ۳ هفته شده 😭😭 گفتم : خب چرا خودت زنگ نمیزنی ؟ ماریتا فورا از روی مبل پا شد و گفت : راست میگی ها🤨😧👍🏻👍🏻 ممنون عزیزم ، حالا بیا این بستنی رو بگیر ! منم با احترام با دو تا دستم گرفتمش ! و گفتم : ممنون 😏😌😌😌
از زبان سونجون : تو رستوران منتظر امیلی بودم ، انگار راستی راستی نمیومد ، خیلی ناراحت شدم ، که ماریتا به گوشیم زنگ زد برداشتم و گفتم : سلام ماریتا ! ماریتا : اوه ، سلام ..... خب ..چیزه .... خوبی ؟ کمی با تامل گفتم : هی... بعد نیستم ، مرینت خوبه؟ ماریتا پرسید: من بهت زنگ زدم ، چرا داری حال مرینت رو می پرسی؟ گفتم : همینطوری ، آخه از وقتی اومدم ندیدمش ، همین ! این رو گفتم که انگار گوشیم دوباره زنگ خورد !
امیلی بود!
فورا به ماریتا گفتم: اوه ، ببخشید من پشت خطی دارم! و فورا قطع کردم و زنگ امیلی رو جواب دادم ! گفتم : اوه ، سلام امیلی ! امیلی : سلام سونجون ! خواستم بگم من ، نمیتونم امشب بیام ، سرم شلوغه 😁😁
فردا صبح در دبیرستان
از زبان مرینت : دیشب شب آرامی نداشتم😖😖 ماریتا بعد از اینکه سونجون یک دفعه تلفنش رو قطع کرد زد زیر گریه ، آدم باورش نمیشه طرف استاد دانشگاس 🙁😑😑😑 ، رسیدم مدرسه دوباره به ظاهر قشنگ و البته باکلاسش😌😌 چشم دوختم 🤩🤩 که یکدفعه متوجه ی یک چیزی کنار در مدرسه شدم ! ا...او...اون ... اون سونجون!🤯
وایسا ببینم دستش یک دسته گل ! اومده من رو ببینه ؟ ولی اون اصلا نمیدونه من تو کدوم دبیرستانم ! حتی نمیدونه من اصلا به سن دبیرستان رسیدم ، یانه! آخه آخرین باری که همدیگر رو دیدیم ، من کلاس اول بودم!
دویدم سمتش داشتم کم کم بهش می رسیدم که خوردم به یکی و افتادم روی آدرین!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ماریتا و سونجون و امیلی چند سالشونه؟؟؟ اخه امیلی مادر ادرین و ماریتا خواهر مرینت
پارت بعدی منتشر شد
دقت کردی همش منتظر این پارت هستیم این پارت میاد مناظر پارت بعد میشیم
اره😅😂
عالی من عاشق هر دوتا داستانتم
پارت بعد رو سریع بزار
چشم
ایول عالی بود😍
ممنون
محشرررررر بود💋💋💋
مممنون
عاااااااالی بوووووودددددد بعدییییی. لطفا
تو بررسی
اخیش این پارت هم اومد پارت بعد کی میاد؟
پارت بعدی ۱ هفته س تو بررسی تا الان