عشق به سبک کنکوری!قسمت ۳(فصل ۴)

.صبح..... پنجشنبه بود. شرکت تعطیل بود. ساعت تقریبا ⁹:³⁰ بود. چشمامو باز کردم و پتو رو کنار زدم و بلند شدم.خمیازه ای کشیدم و دوباره خودمو پر.ت کردم رو تختم. -مامان. پاشو دیگه هنین امروز خونه ایا! چشمامو که بسته بودم  دوباره باز کردم دور و برمو نگاه کردم. لوییس بود. پاشدم رفتم سمت میز ارایشم و کش مو رو بستم و گفتم: سلام. اول میگن صبح بخیر بعد پاشو(عجب😐❤)

سمت دست.شویی رفتم و صورتمو آب زدم و و مسواکم و بیرون امدم . لباس صورتی دامنی خوشگل که روش با گلهای سفید تزئین شده بود  و برداشتم و پوشیدم. از پله ها مایین رفتم. چه زود بیدار شده بودن. آدرین مشغول درست کردن صبحونه بود و امیلیا طبق معمول داشت مشق مینویسیت لوییس ساکت و اروم نشسته بود در و دیوارو نگاه میکرد(خیلی ارومه و ش.ر قرار بشه😹😐)

هوگوهم! هوگو نبود! رفتم سمت اتاقشون ولی نبود! همه جای خونه رو گشتم بازم نبود! _هو گو دیر نکرده امیلیا؟

مری:کجا فرستادیش؟ _بهش گفتم بره خامه بگیره ولی... مری:ساعت چند؟ لوییس ت.ند  جواب داد: ساعت⁹ بابا فرستادش ولی برنگشت بعد اون شد ⁹:¹⁰ دقیقه ولی نیومد بابایی گف شاید داره با دوستاش بازی میکنه بعد شده الان و نیومده. مری: آدریننننننننن

کی بچه ⁵ ساله مهد کودکی رو میفرسته مغازه اخه ا.س.ک.ل؟ _عه..یعنی من جام ملی فرستادن بچه ⁵ ساله به مغازه رو گرفتم!(حالت انیمه ویدین هیجان زده میشن یا متعجب؟ الان اون شکلیه) مری: ا.ح.م.ق