10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Mahla انتشار: 3 سال پیش 449 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
جان مادرت منتشر کن 💔
سلام بچه ها 🥺 میدونم دیگه شورش رو در آوردم و خیلی دیر پارت آپ میکنم ولی باور کنید اگر دیر میذارم فقط بخاطر امتحان هاست هنوز آخرین امتحان مون شنبه هست 💔 بازم ببخشید بخاطر تاخیرم 💔 الان نزدیک دو سه هفته هست خیلی کم میام تستچی اگه دوست دارین به اکانت تون سر بزنم برام کامنت بزارید وقت کنم حتما میام 🥰
محتوای پیامک : سلام آقای کوک ، حالتون چطوره؟ من دکتر کیم سوکجین هستم ! امیدوارم شناخته باشید ، راستی !حرف های امروز ظهرم رو که بخاطر دارید؟... پس لطفاً ۱ ساعت دیگه بیایید به مطبم ، کار واجبی باهاتون دارم... روز خوبی داشته باشید! ] جونگ کوک : یعنی چی ؟ چیکار مهمی باهام داره! باید برم و متوجه بشم ....*پرش زمانی*[یک ساعت بعد : .... تق تق تق ! ... دکتر (جین): بفرمایید ... جونگ کوک : سلام آقای دکتر ، خسته نباشید ... دکتر (جین): سلام جانم ، خیلی ممنونم که اهمیت دادی و اومدی! جونگ کوک: .... دکتر (جین): چرا سرپا وایسادی؟؟[ جین به صندلی روبه روش اشاره میکنه و میگه : بیا بشین ، باهات حرف دارم ! جونگ کوک : بله چشم ...[ جونگ کوک روی صندلی میشینه و رو به جین میگه : بفرمایید من آماده ام.! دکتر (جین): خوب چطوری بگم ! راستش ... [ جین قاب عکسی رو که روی میزش بود رو برمیداره و سمت کوک میگیره و میگه : بیا بگیرش ... جونگ کوک : ببخشید ولی این چیه ! دکتر (جین): خوب بهش نگاه کن ، چی توی عکس میبینی؟ جونگ کوک : یه زن و یه مرد ، اممم...این مرده که فکر کنم شما باشید ، این خانمی که کنارتونه رو نمیدونم ! همسرتونه؟ [ جین با یه لبخند تلخی که روی لبش میشینه ادامه میده : نه همسرم نیست ، راستش من هنوز ازدواج نکردم. یعنی موقعیتش پیش نیومده که ازدواج کنم! جونگ کوک : ببخشید اگه فوضولی نباشه پس این خانم کنارتون کیه ؟ اصا این حرف ها چه ربطی به من داره ؟! راستش من خیلی گیج شدم ، فکر کردم میخواید درباره آهی باهام صحبت کنید ... ××××از این به بعد به جای دکتر میگم جین×××× جین یه آه از عمق وجودش میکشه و میگه : نیازی نیست گیج بشی، الان همه چیز رو برات توضیح میدم ... این خانومی که کنارم ایستاده خواهرمه! اسمش سویونه ، ۱۹ سالشه ، از بچگی که پدر بالا سرمون نبود خودم زحمتش و کشیدم و بزرگش کردم ، همه خوشی هارو به خودم حروم کردم که اون توی رفاه زندگی کنه!...[ جین یه مکث میکنه و سیگاری رو از جیبش در میاره ، روشنش میکنه و سمت پنجره اتاق میره و درش رو باز میکنه، که دودش کوک رو اذیت نکنه.. بعد تک خنده ای میکنه و میگه: سیگاری نیستم! حالم از دودش بهم میخوره! ، فقط بعضی وقتا که حال دلم خوب نیست...یه نخ میکشم حالم میزون شه! تو هم میخوای؟ جونگ کوک : نه آقا ممنون ، داشتید میگفتید .. جین : کجا بودم ؟ ... آها یادم اومد! ببین کوک ، من بزرگش نکردم که به همین راحتی از دستش بدم اون تنها دارایی منه! غیره اون کسی رو تو این دنیا ندارم...میتونی درک کنی؟
جونگ کوک : بله میتونم درک تون کنم، از دست دادن عزیز خیلی سخت و زجر آوره ، ولی آخه چرا باید از دستش بدید؟مگه اتفاقی برای ایشون افتاده؟ جین : همه ی آدما خوشبخت نیستن کوک! اشتباه ما آدما هم همینه، فک میکنیم فقط خودمونیم که تو زندگی مون بدبختی داریم و کسی غیر از خودمون درد نکشیده، ولی واقعیت این نیست! واقعیت اینکه هرکی دردش به دل خودشه! شاید الان با خودت بگی! این خودش دکتره و ماهی خدا تومن پول به جیب میزنه و یه پولدار بی درده! دیگه غصهی چیو داره که بخوره! ولی اشتباه میکنی! تو فقط ظاهر ماجرا رو میبینی و این باطنه که از دید همه پنهون میمونه، ....( با یک مکث و آه ادامه میده : میدونی چیه کوک! منم مثل خودت یه درد گوشه ی دلم سنگینی میکنه، حتما از خودت میپرسی دردش چیه؟ دردم از خواهرمه، خواهری که میتونست الان مثل بقیه ی همسنی هاش یا توی دانشگاه درس بخونه یا با یکی سر قرار باشه! ولی از بخت خوبه من و خودش باید گوشه بیمارستان باشه و با مرگ دست و پنجه نرم کنه! و هر روز خدا رو هم چشم به درب منتظر پیدا شدن یه قلب سالم و ناقابل باشه. ! جونگ کوک با حالتی مملو از ناراحتی و تعجب پرسید : مگه خواهر شما هم به پیوند نیاز داره؟ مشکل شون چیه؟ جین : مشکل قلبی داره، از بچگی این مشکل رو داشته، مادرزادیه ! دو بار هم جراحی شده ولی بی فایده بوده ، یه هفته ای میشه که تو بخش CCU (سی سی یو) بستریه و دکترش گفته باید هر چه زودتر پیوند قلب انجام بده وگرنه...! وگرنه شو فکر کنم خودت دیگه بهتر بدونی چی میشه! جونگ کوک : خیلی متاسفم آقا، امیدوارم حال خواهرتون هرچه زودتر خوب بشه! ولی آخه چه کاری از دست من برمیاد؟! جین : بهتره بگیم همه کاری از دست تو برمیاد! جونگ کوک : ببخشید ولی متوجه منظورتون نمیشم!میشه واضح تر صحبت کنید؟ جین : صدات نکردم که بیایی اینجا و برات دردودل کنم و از بدبختیام بگم، میخوام یه لطفی در حقم کنی! جونگ کوک: چه لطفی؟! جین : اینکه بری تهیونگ رو راضی کنی که اون برگه اهدای عضو رو امضا کنه ، خودت که بهتر میدونی، هیچکس تاحالا از مرگ مغزی برنگشته! چه اون برگه رو امضا کنه چه نکنه، فرقی به حالش نداره به هر حال دختره میمیره! ولی امضا کردن یا نکردنش میتونه زندگی منو و تو رو زیرورو کنه! پس باید تلاشت رو کنی که رضایتش رو به دست بیاری، میدونی که وقت زیادی نمونده ، هر لحظه ممکنه دختره قلبش از کار بیفته! اون وقته که دیگه سرنوشت من و تو هم میشه مثل تهیونگ! تو که اینو نمیخوای، میخوای؟
جونگ کوک با سردرگمی و لکنت! لب از هم باز میکنه : نه...نه...معلومه که...نمیخوام سرنوشتم مثل تهیونگ بشه! ولی...آخه!... تو مطمئنی که رضایت میده؟...اصلا چرا خودت سعی نمیکنی متقاعدش کنی؟ جین : من به خاطر موقعیت شغلی و اعتباری که تو بیمارستان دارم، نمی تونم غرورمو بیش از اندازه زیر دست و پا بندازم! فقط میتونم باهاش صحبت کنم. ولی تو ازش خواهش کن، التماسش کن که این برگه رو امضا کنه! حتی اگه لازم شد به دست و پاش بیفتی، بازم اینکار رو بکن! فراموش نکن که وقت زیادی برای گرفتن رضایت نداری، درضمن، تنها بیمار مرگ مغزی این بیمارستان درحال حاضر فقط نامزد تهیونگه، این یعنی اینکه فقط یه برگ برنده برامون مونده! خواهش میکنم کوک! تو تنها کسی هستی که میتونم روش حساب باز کنم. لطفاً تمام تلاشت رو بکن! اگه این موقعیت هم از دستمون بره، دیگه واقعا نمیدونم عاقبت مون چی میشه!! جونگ کوک با خودش میگه: باید تمام تلاشمو بکنم که رضایت تهیونگ رو به دست بیارم، جین راست میگه به هر حال که آهی میمیره! ولی مرگ و زندگی آرو و سویون به امضای اون برگه بستگی داره، باید هر طور که شده راضیش کنم فرم اهدای عضو رو امضا کنه! جونگ کوک رو به جین میکنه و میگه : من تمام تلاشمو میکنم که راضیش کنم، حتی شده غرورمو زیر پا بذارم، بازم اینکار رو میکنم، ولی اگه راضی نشد اونوقت چی؟ جین : بقیه اش با من! تو فقط سعی کن که راضیش کنی همین! حالا هم میتونی بری و به کارت برسی. امیدوارم موفق باشی!... جونگ کوک : باشه، من رفتم. فعلا.........جونگ کوک: از اتاق دکتر (جین) زدم بیرون. یه راست رفتم سراغ تهیونگ! میدونستم الان کجاست، احتمالا طبق معمول رفته بود توی راهروی (آی سیو) و داشت از پشته شیشه آهی بخت برگشته رو دید میزد... پس راهمو گرفتم و رفتم سمت راهروی آی سیو.........رسیدم! نگاهی به انتهای راهرو انداختم، مثل همیشه پایین اون پنجره شیشه ای نشسته بود و زانو هاشو بغل گرفته بود و ماتم زده به روبه رو خیره شده بود، حقم داشت هر کس دیگه ای هم که جای اون بود همین وضعو داشت! دلم خیلی براش می سوخت ولی چه میشه کرد! زندگی همینه دیگه، یه وقتایی باهات بد تا میکنه، بدم تا میکنه!..... با تمام دلهره و اضطرابی که توی دلم داشتم به سمتش حرکت کردم، پاهام از شدت هیجان و استرس میلرزید و کند قدم برمی داشتم، توی دلم دلشوره اینو داشتم که چه جوری بهش بگم؟! اصلا اگه بهش بگم چه برداشتی ازمن میکنه؟! معلومه دیگه! صد در صد با خودش میگه: این همه مدت خودشو بهم چسبوند که اگر همچین اتفاقی افتاد راحت بتونه رضایتم رو بگیره!
تهیونگ: توی حال خودم بودم و به خوش خیالی هام فکر میکردم .... که سنگینی نگاه کسی رو روی خودم حس کردم. سرم رو به طرفش برگردونم، کوک بود! کسی غیر از اونم نمی تونست باشه، بی مقدمه پوزخند تلخی تحویلش دادم و گفتم : نگرانم شدی؟ یا اینکه .... یه مکث کوتاه کردم و گردنم رو کج کردم و با همون پوزخند مسخره گفتم : یا اینکه اومدی قانعم کنی که فرم رو امضا کنم! آره؟ جونگ کوک : ...... تهیونگ : کوک چیزی نمی گفت و فقط با بهت بهم خیره شده بود! درسته که چیزی نمیگفت ولی منکه میتونستم حرف دلش رو از چشماش بخونم، چشماش خواسته شو داد میزدن ولی به زبون نمیاوردش، انگار که چیزی مانعش میشد ، با قاطعیت گفتم : نه!.... بعد از چند ثانیه کوک بالاخره به حرف اومد و گفت: نه چی؟؟؟! تهیونگ : اگه بخاطر اون فرم اومدی، متاسفانه باید بگم نه، من امضاش نمیکنم! جونگ کوک مِن مِن کنان گفت : نه هیونگ... چیزه... بخاطر اون نیومدم پیشت! نگرانت شدم... میشه یه سوال ازت بپرسم؟ تهیونگ: بپرس...جونگ کوک : چیشد که این بلا سر آهی اومد؟ البته اگه میدونی ناراحتت میکنه نگو! تهیونگ با یه لبخند تلخ شروع میکنه : همه چیز با یه قرار عاشقانه شروع شد! قراری که میتونست بهترین قرار عمرم باشه، ولی با حماقت خودم بدترین اتفاق زندگیم شد! اگه من ساعتم رو درست چک میکردم هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد و .............. ( گاهی اوقات که دلت میگیره، دردول کردن با کسی که بهش اعتماد داری! باعث میشه کمی خودتو خالی کنی و آروم شی! تهیونگم الان حالش بهتره! چون درده دلش رو به کسی گفته که اونم همدردشه و درکش میکنه.... جونگ کوک با حالتی از غم و اندوه میگه : متاسفم هیونگ ! ولی یه موضوع خیلی کنجکاوم کرده ! شرمنده ام که تو این حال و احوال هعی ازت سوال میپرسم ،... چرا تو این چند روزی که توی بیمارستان بودی کسی پیشت نیومده؟ منظورم مادر و پدر آهی و خودت هستن؟؟ تهیونگ :.....اوم شاید گفتن این حرف زیاده روی باشه ، ولی تو تنها کسی هستی که الان میتونم بهش اعتماد کنم و همه چیز رو بهش بگم! آهی پدر و مادر نداره کوک! از بچگی توی پرورشگاه بزرگ شده و متاسفانه کسی هم حزانتش رو به عهده نگرفته، برای همین هم خبری ازشون نیست ، پدر و مادر خودمم خبر ندارن، روز حادثه بهشون زنگ زدم و گفتم بعد از قرارم با آهی ، رفتم دائجونگ پیش دوستم . چند روزی پیشش میمونم و برمیگردم!...
جونگ کوک با حاله ی اشکی که توی چشماش جمع شده بود میگه : خیلی منو ببخش که اینو میگم هیونگ ، ولی واقعا دلم برای نامزدت سوخت!... چرا به پدر و مادرت دروغ گفتی؟ خوب اونارو هم در جریان میذاشتی! اگه اتفاقی بیفته چی؟ تهیونگ : نمی خواستم نگران شون کنم! بعدم اتفاقی قرار نیست بیفته! من مطمئنم آهی حالش خوب میشه و دوباره بر میگرده پیشم! میشه اینقدر ته دلمو خالی نکنی کوک؟... جونگ کوک : معذرت میخوام هیونگ!... من با دکتر آرو صحبت کردم! ازش خواستم که بهم اجازه بده برم داخل آی سیو و آرو رو از نزدیک ملاقات کنم، میخوای تو هم با من بیای و آهی رو ببینی؟؟ تهیونگ : معلومه که میخوام ، فقط مطمئنی که میذارن بریم داخل؟ جونگ کوک : نگران نباش حلش میکنم! من برم دیگه، برگشتم باهم میریم داخل آی سیو...فعلا👋🏻. تهیونگ : باشه، فعلا👋🏻. جونگ کوک با خودش میگه : واااای پسر چقدر تو احمقی! برای چی لال شدی و ازش نخواستی که رضایت بده! مثلا قرار بود تمام تلاشتو برای گرفتن رضایت بکنی! اگه هر دفعه اینجوری گنگ بازی در بیاری معلومه که دیگه مرغ از قفس میپره،(این وجدانشه که حرف میزنه): آخه چیکار کنم! وقتی حال و روزش رو دیدم، دلم براش سوخت، یه لحظه خودمو جای اون گذاشتم. اگه منم جاش بودم رضایت نمی دادم.اصا ول کن این چیزا رو!...اینجوری نمیشه! یه فکری دارم، امیدوارم بتونم باهاش تهیونگ رو راضی کنم، میرم پیش جین اون حتما کمکم میکنه....( پیامک: سلام جین، یه کاری باهات دارم میتونم بیام پیشت؟ مریض که نداری؟ [دو دقیقه بعد : سلام کوک ، نه فعلا مریض ندارم میتونی بیای ، منتظرتم ).... تق تق تق! جین : بفرمایید داخل ... جونگ کوک : سلام جین، ببخشید که این وقت روز مزاحمت شدم، میشه هماهنگ کنی من و تهیونگ بتونیم بریم داخل آی سیو؟ جین : سلام جانم ، چرا نمیشه! الان هماهنگ میکنم میتونید برید ، فقط اینکه... تونستی راضیش کنی؟؟ جونگ کوک مکثی میکنه و بعد میگه: ..... نه خوب راستش... هنوز نتونستم چیزی بهش بگم! میخوام ببرمش داخل آی سیو که وضعیت آهی و آرو رو ببینه شاید اینجوری دلش به رحم اومد و راضی شد... جین : خیلی خوب باشه ، خواهش میکنم تمام تلاشت رو بکن کوک، این آخرین فرصته! در جریانی که؟ جونگ کوک : حواسم هست جین، سعی مو میکنم! ( جین بلا فاصله بعد از تموم شدن گفت و گوش با کوک.... با بخش آی سیو تماس میگیره و هماهنگ میکنه که کوک و تهیونگ بتونن برن داخل ......* پرش زمانی* جونگ کوک: هیونگ ! هیونگ !...تهیونگ با تو ام! تهیونگ : ها؟ چیه؟ چیشده کوک؟ جونگ کوک : هیچی نشده هیونگ،نگران نباش! فقط پاشو بیا بریم!
تهیونگ : کجا بریم؟ جونگ کوک : یه پارتی گیر آوردم ، باهاشون هماهنگ کرده که بتونیم بریم داخل آی سیو! الآنم اومدم دنبالت که با هم بریم ، خودتم گفتی که میخوای بیای مگه نه؟ تهیونگ : آره میخوام بیام ، خیلی ممنونم کوک! این لطفت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم! جونگ کوک : کاری نکردم داداش ، آماده ای؟ تهیونگ : آره آماده ام ، بریم ......... جونگ کوک : بعد از اینکه لباسهای مخصوص آی سیو رو پوشیدیم.... وارد بخش مراقبتهای ویژه شدیم و به سمت قسمتهای آخری و انتهای آی سیو حرکت کردیم ، تخت های آرو و آهی نزدیک هم و کنار هم بود ، من رفتم بالای سر آرو و روی صندلی کنار تختش نشستم ، تهیونگم رفت کنار نامزد خودش ، چون تخت هاشون نزدیک هم بود راحت میتونستم وضعیت آهی رو هم ببینم ، دختره ی بیچاره! خیلی دلم براش میسوخت ، آخه این چه سرنوشتیه که تو و آروی من باید گرفتارش شید؟ سعی کردم حواسم رو بدم به آرو و چشمم رو از روی آهی برداشتم.... نگاهم رو روی کل بدنش چرخوندم تو این سه روزی که آورده بودنش آی سیو نصفه و پوست استخون شده بود! به خاطر درده زیاد بهش مسکن تزریق کرده بودن و آروم خوابیده بود، ولی سخت نفس میکشید و بهش دستگاه وصل بود ، رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود، انگار که خونی توی بدنش جریان نداشت! دستش رو آروم توی دستم گرفتم و لمسش کردم. هنوزم لطافت گذشته رو داشت ولی سرد و بی روح بود! انگشت شصتم رو نوازش وار پشت دستش کشیدم، پلکاش لرز گرفت و سعی کرد خیلی آروم چشماش رو از هم باز کنه! وقتی کاملا از خواب بیدار شد و من و دید، حاله ی اشکی توی چشماش جمع شد و با صدای لرزون و خفه ای گفت : کوک...خودتی؟.... تحمل دیدنش توی این حال و روز ! همین جوریش هم برام سخت بود! حالا دیگه شنیدن صداش بعد از سه روز این وضعیت رو سخت ترش هم میکرد ، خیلی سعی کردم خودم رو جلوش نشکنم و عادی به نظر برسم که باعث نشه روحیه شو ببازه ولی من بازیگر خوبی نبودم ، قطره اشک سمجی که از گوشه چشمم روی دستش چکید همه چیز رو لو داد! با همون صدای لرزونش گفت : خیلی حالم بده نه؟ تو هیچ وقت گریه نمی کردی ! پس یعنی اینکه میخوام ترکت کنم!... ولی کوک، حتی اگه من خواستم تو رو ترک کنم حق نداری گریه کنی! خوب؟ اینجوری قلب منم میشکونی ، میدونی که من طاقت دیدن اشک های تو رو ندارم ، پس پاک شون کن ! زود باش....جونگ کوک : هر کلمه ای که به زبون میآورد باعث میشد قلبم یه ترک بخوره، هیچ وقت تا این زمان حس نکردم قلبم تیکه تیکه شده ولی الان به وضوح صدای شکستنش رو میشنیدم!
از اون طرف هم بغضی که توی گلوم بود و با بی رحمی میفشردش فقط باعث میشد اشک هام سریع تر از قبل جریان پیدا کنن و راهی گونه هام بشن! دیگه کنترل شون از دستم خارج شده بود! دستش رو محکم تر به خودم فشردم و یه لبخند تلخ بهش زدم، میخواستم باهاش حرف بزنم ولی میدونستم اگه لب باز کنم کارم به هق هق میفته! حالا دیگه با اشک های تلخ من! آرو هم گریه اش گرفته بود و بی صدا اشک میریخت، دستم رو به سمت گونه هاش بردم و خیلی آروم اشک هاش رو کنار زدم ! به سختی گفتم : گریه نکن عزیزدلم....من فقط چون دلم برات تنگ شده بود گریه میکنم، وگرنه تو حالت خوب میشه! من مطمئنم!... پس خواهش میکنم دیگه گریه نکن! اگه گریه کنی دوباره حالت بد میشه، اونوقت من باید چیکار کنم؟ آرو پلک زد و همزمان باهاش آهسته زمزمه کرد : باشه عزیزم ، بهش لبخند زدم و گفتم : آفرین به بیبی گرل خودم! بعد به سمتش خم شدم و بوسه ریزی روی پیشونیش کاشتم! سرم رو روی شونه اش گذاشتم! به محض اینکه سرم روی شونه اش قرار گرفت بغضم شکست و بی صدا گریه کردم ، نمی خواستم آرو متوجه بشه! ولی اون باهوش تر از این حرف ها بود! فهمید و با استرسی که توی صداش بود گفت: باز داری گریه میکنی کوک؟ با بغض و خشی که توی صدام بود گفتم : دست خودم نیست عزیزم ! دلم برای شونه هات تنگ شده بود.... میشه گریه کنم؟ آخه دلم خیلی گرفته! آرو دیگه چیزی نگفت، فکر کنم خودش میفهمید چه حسی دارم، میدونست چقدر دوسش دارم و نمی تونم بدونش زندگی کنم! بعد از مدت کوتاهی که گذشت و بغضم دیگه خودشو روی شونه های آرو خالی کرده بود، سکوت بین مون شکسته شد و آرو گفت : کوک ، فک کنم این خانمی که تختش کنار منه حالش خیلی بده ! با تعجب سرم رو از روی شونه اش بلند کردم و همون طور که با پشت دستم صورت خیسم رو پاک میکردم گفتم : چطور؟ تو از کجا فهمیدی؟ آرو : آخه گوش بده، ببین اون آقایی که کنارشه چقدر غمگین باهاش دردودل میکنه! چیزی نگفتم و به تهیونگی که چند قدم اون طرف تر از من بود خیره شدم، سعی کردم به حرفاش گوش بدم، آرو راست میگفت صحبت هاش با آهی قلب آدم رو از هم میپاشوند ...... تهیونگ با بغض و صدایی لرزون می گفت : عزیزم! چرا دیگه چشمای قشنگتو باز نمی کنی هاا؟ باهام قهر کردی آره؟.... اشکال نداره، به هر حال منکه خوب بلدم نازت رو بشکم!... پس بیدار شو عزیزم ، خواهش میکنم چشماتو باز کن.... چرا باز نمی کنی؟... مثل اینکه واقعا این دفعه قرار نیست باهام آشتی کنی💔...
میشه این دفعه من و ببخشی و باهام آشتی کنی؟ میدونم خیلی از دستم ناراحتی ! واسه همینم هست که دوست نداری بیدار شی! ولی خواهش میکنم چشمات رو باز کن ، میخوام به این دکتر های بی سواد بفهمونم که تو فقط باهام قهر کردی و خودتو زدی بخواب وگرنه حالت خیلی خوبه و مرگ مغزی هم نشدی!... آهی؟ چرا صدامو نمیشنوی هان؟ خیلی دوست داری عذابم بدی؟.... باشه تو بردی! من واقعا الان در نبودت دارم زجر میکشم! دیگه تحمل شو ندارم خواهش میکنم پاشو و بیشتر از این اذیتم نکن!............جونگ کوک : تهیونگ با هر کلمه ای که به زبون میآورد گریش شدت بیشتری میگرفت، تا جایی که دیگه هق هقش هاش اجازه حرف زدن رو ازش گرفت، از روی صندلیم پاشدم و به طرفش حرکت کردم ، پشت سرش وایسادم و دستم رو خیلی آروم روی شونه اش گذاشتم با بغضی که توی گلوم بود گفتم : هیونگ ، بسه دیگه ، خودتو بیشتر از این اذیت نکن! آهی دیگه برنمیگرده! خودم با دکترش حرف زدم! ، تازه گفت این نفسی هم که می کشه با دستگاست وگرنه با مرده ی واقعی هیچ فرقی نداره! خیلی متاسفم هیونگ، بهت تسلیت میگم! خدا بهت صبر بده! ( هر کلمه ای که از زبون جونگ کوک خارج میشد مثل یک میخی بود که وارد قلب تهیونگ میشد، دیگه نمی تونست حرف های جونگ کوک رو بیشتر از این تحمل کنه! وضعیت آهی به اندازه کافی عصبیش کرده بود و حالا حرف های جونگ کوک هم بهش اضافه شده بود ، بی اختیار مثل برق گرفته ها از روی صندلیش پاشد و یقه ی کوک رو گرفت و زیر لب غرید : چی داری میگی ؟ عقلت و از دست دادی؟ نمیبینی هنوز ضربان داره و نفس میکشه؟ چطوری میتونی بگی مرده! من که میدونم درد تو چیه! درد تو امضا کردن اون فرمه، چون میدونی اگه من اونو امضاش کنم میتونی نامزد خودتو از مرگ نجات بدی! ولی کور خوندی من اون برگه رو امضا نمیکنم، اصا برای چی باید امضاش کنم ؟وقتی هنوز به برگشت آهی امیدی هست! برو برای نامزدت دنبال کلیه باش، پای من واینستا چون من رضایت بده نیستم اینطوری فقط وقتتو تلف میکنی! جونگ کوک با دستش به سمت تخت آرو اشاره میکنه و با بغض میگه :هیونگ، خوب به آروی من نگاه کن! چی میبینی؟... درسته، اون زنده است، حرکت میکنه! نفس میکشه، حتی حرفم میزنه... ولی آهی چی؟ این همه صداش زدی فرقی هم کرد؟ اصا تونست جوابتو حتی با تکون دادن یه انگشتش بده؟.... خودتو گول نزن هیونگ اون مرده! بدون این دستگاه ها هم نمی تونه نفس بکشه، خواهش میکنم به خودت بیا!....
تهیونگ با شنیدن حرف های جونگ کوک دستاش شل میشه و یقه ی لباسش رو ول میکنه! کوک هم بدون هیچ معطلی جلوی پای تهیونگ زانو میزنه و با بغض و گریه شروع به خواهش و التماس میکنه : خواهش میکنم هیونگ🙏🏻، نزار سرنوشت منم مثل خودت بشه! خواهش میکنم برگه رو امضا کن و بزار حداقل آروی من زنده بمونه، خودت که بهتر میدونی اگه اون بمیره منم همراهش میمیرم ! التماست میکنم هیونگ، لطفاً رضایت بده🙏🏻 تهیونگ یه آه عمیق میکشه و میگه : این کارا فایده نداره کوک! غرورت رو بیشتر از این له نکن ، از روی زمین هم پاشو، جلوی نامزدت خوبیت نداره! میدونی که حساسه و ممکنه روحیه اش تضعیف بشه ، پس لطفاً خودتو جمع و جور کن ! جونگ کوک با سماجت میگه: تا رضایت ندی از روی زمین بلند نمیشم!.... خواهش میکنم هیونگ🙏🏻 تهیونگ پوفی از سر کلافه گی میکشه و میگه: یک درصد خودت رو جای من بزار! حاضر بودی رضایت بدی؟...مسلما نه! حتی تا آخرین لحظه هم امیدت رو از دست نمی دادی که برمیگرده! پس خواهش میکنم توقعات بی جات رو بزار کنار و یکم درکم کن!💔 جونگ کوک : اما هیون.... حرف نیمه تمام کوک با صدای مانیتوری که وضعیت اضطراری رو خبر میداد شکسته میشه و تمام حواس ها به سمت دستگاهی میره که ارور میداد و کل بخش رو روی سرش گذاشته بود... جونگ کوک با دستپاچگی تمام از روی زمین بلند میشه و به سمت تخت آرو هجوم میاره!.... جونگ کوک : چیشدی عزیزم؟ تو که نمی خوای به این زودی ترکم کنی؟ میخوای؟ .... نفس های آرو به شماره افتاده بود و حتی با دستگاهم نفس کشیدن براش سخت شده بود، ضربان قلبش هم اصلا نرمال نبود و خط های مانیتور خبرهای خوبی برای وضعیتش نداشت!... کوک عصبی و ناراحت تر از همیشه داد زد : پرستاااار ، پرستاااار ، کجایییی ، حال بیمارم بد شده .... تیم پرسنل پزشکی به محض شنیدن صدای کوک سریع خودشون رو به تخت آرو میرسونن و بلافاصله کوک و تهیونگ رو از بخش بیرون میکنن... وضعیت خیلی سخت و عذاب آور شده بود! از اون طرف آرو به خاطر شکی که بهش وارد شده بود هر لحظه به مرگ نزدیک میشد از این طرف هم جونگ کوک از شدت نگرانی و استرس کل بیمارستان رو گذاشته بود رو سرش و پشت در آی سیو بال بال میزد.... ( برو نتیجه کار واجب دارم )
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
53 لایک
ببخشید پارت ۴ این رمان رو از کجا میتونم پیدا کنم؟
واااایی دکتر جین، تهیونگ، کوک......
بهترینی♥♥♥
ممنونم عزیزمممم 😘❤️
آبجی معرکه😍نمی دونم چی بگم
خیلی ممنون عزیز دلم 😍❤️❤️
💫🤍
توکه گفتی گذاشتی💔💔💔💔💔💔
گذاشتم ولی کیه که منتشر کنه 😐🤦🏻♀️ تازه یه بارم رد شد 🥲💔
تو نظر سنجیم اسلاید اولش رو گذاشتم بخون 🥲
من منتشر کردم احتمالا یکم دیگه بیادش
سلام آجی جونممممممم 😘😘
عااااااااااااااالیییییییییییییییییییییییییی بودددددد😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜😘😘😘😘😘😘😘
سلام عشق آجی
خیلی ممنون عزیز دلم 😍❤️❤️❤️❤️❤️
سلام اونییییی❤️❤️
ببخشید اونی گمت کردم بودم💔
باورم نمیشه،داستانت برام مثل مکمل میمونه❤️خوشحالم که دوباره پیدات کردم❤️عاجی عاااااااالی مینویسی❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام آجی جونم 😍 خوشحالم که از داستانم خوشت میاد و حمایت میکنی 🥰♥️
پارت بعد رو گذاشتم ولی هنوز بررسیه 🥲💔💔💔
آجی انقدررررر صف برسی ها شلوغه که نگو😐💔من الان هی دارم دنبال تست خودم با اون اکا.نتم میگردم پیداش نمیکنم😐💔اگه داستانت رو پیدا کردم حتما منتشرش میکنم💕🌸
ممنون آجی ولی داستانم رد شد 🥲💔
من از دو تا اکانتم میذارمش امیدوارم پیداش کنی💔
ای وای🥺💔
باشه،حتما آجی:)
آجی بزار پارت بعدو دیگههههه😓😫
گذاشتمش حالا اگه منتشرش کنن 🥲💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
هقققق🥺🥺
آجی داستانم رد شد دوباره گذاشتمش 🥲 دعا کن بخاطر خودتم که شده منتشر بشه💔
عیب نداره آجی دوباره بزار🥺💖
پارت بعد😔💕
ههق 🥲 پارت بعد تو برسیه 💔💔💔💔
ووییی عاجیییی اینقد اون آهی و تهیونگ و اذیت نکننن گریم گرفتتت😢💔
تورو جان من پارت بعد و زود بذار😢💔
آجی چیکار کنم 🥲 انشاالله فردا میذارم پارت جدید رو 🥲💔 از بس امتحان داشتم و سخت گذشت دیر شد 🥲💔
اوکی عاجو🥲💔
پارت بعد رو گذاشتم تو بررسیه اگه منتشر بشه 🥲💔💔💔💔
ووی
ولی خدایی انقدر مارو حرص نده بعدی رو بزار😢
چرا من هر وقت این داستانو میخونم گریم میگیره
آجی بخدا حرص نمیدم باورت میشه این هفته خیلی سرم شلوغ بود همش امتحان داشتم مهمون میومد 🥲💔 دیوونه شدم انشاالله فردا پارت جدید میذارم 🥲❤️
خدایاااا
پارت بعد بررسیه آجی 🥺 یعنی من سر این پارت جیگرم خون شد تا نوشتمش 🥲💔